Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #31
ﺩﺭ یک سمینار رموز موفقیت، سخنران از حضار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍﯾﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ؟»
حضار ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩﻧﺪ: «ﻧﻪ!»
سخنران: «ﺗﻮﻣﺎﺱ ﺍﺩﯾﺴﻮﻥ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﮔﺮﺍﻫﺎﻡ ﺑﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
حضار: «ﻧﻪ! ﻧﺸﺪ.»
سخنران: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ؟»
ﻣﺪﺗﯽ ﺳﮑﻮﺕ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ یکی از حاضران ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﻣﺎﺭﮎ ﺭﺍﺳﻞ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍلاﻥ ﺍﺳﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﻢ!»
سخنران ﮔﻔﺖ: «ﺣﻖ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﯾﺪ، ﭼﻮﻥ ﺍﻭ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪ!»
براى ماندگار شدن بايد ايستاد و تسليم نشد وگرنه فراموش ميشويم.

بجای محدودکردن آرزوهایت درآمدت راچندبرابرکن!
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #32
مردی شبی را در خانه ای روستایی می گذراند...؛
پنجره های اتاق باز نمی شد .
نیمه شب احساسو خفگی کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت اما نمی توانست آن را باز کند .
با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد...
و سراسر شب را راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه شب، پنجره بسته بوده است...!
" او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود...!!! "

افکارتان زندگی شما را می سازند ؛ مواظب افکارتان باشید.

فلورانس اسکاول شین
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #33
داستان گاوچران

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمانخانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي ميكردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبهها ميگذاشتند.
وقتي او (گاوچران) نوشيدنياش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است

او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحهاش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد.
او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدمهاي بد اسب منو دزديده؟!؟!»
كسي پاسخي نداد.
«بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام ميكنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام ميدهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»
بعضي از افراد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #34
حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود.مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت:کوتاهش کن.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن.مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت فرهنگ ژاپنی ها را نشان می دهد. نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست.با رشد و پیشرفت دیگران انگیزه تلاش بیشتر پیدا می کنند.به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

M. Sh

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/4/18
ارسالی‌ها
190
پسندها
6,030
امتیازها
21,973
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • #35
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم!
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو می‌شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است.
این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی نزدیک تابوت رفتند و وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

M. Sh

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/4/18
ارسالی‌ها
190
پسندها
6,030
امتیازها
21,973
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • #36
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.
۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.
۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.
۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.
۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند. ۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

M. Sh

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
25/4/18
ارسالی‌ها
190
پسندها
6,030
امتیازها
21,973
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • #37
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادت‌کده‌ای در دل کوه راز و نیاز خدا می‌کرد، آن‌قدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر می‌کرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند… و او را بدین گونه سیر نمایند.
بعد از ۷۰ سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او به سمت عبادت‌گاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت…
مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او به راهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

atna.vtndst

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/5/18
ارسالی‌ها
325
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #38
حکایت سخن گفتن بهلول با مردگان:

زاهدی گفت : روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟
گفت : با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند اگر از عقبی غافل شوم یاد آوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند
 
امضا : atna.vtndst

atna.vtndst

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/5/18
ارسالی‌ها
325
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #39
حکایت راه حل بهلول برای پرداخت پول بخار:

یک روز عربی ازبازار عبور می کرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد
هنگام رفتن صاحب دکان گفت : تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی
مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می گذشت
از بهلول تقاضای قضاوت کرد بهلول به آشپز گفت : آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
آشپز گفت : نه ولی از بوی آن استفاده کرده است
بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت : ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر
آشپز با کمال تحیر گفت : این چه طرز پول دادن است؟
بهلول گفت : مطابق عدالت است کسی که بوی غذا را بفروشد در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

atna.vtndst

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
21/5/18
ارسالی‌ها
325
پسندها
979
امتیازها
10,773
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #40
حکایت آسان ترین راه بهلول برای کوه نوردی:

شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از کوهی بلند بالا روم می توانی نزدیکترین را ه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد: نزدیکترین و آسانترین راه : نرفتن بالای کوه است
حکایت زندگی از نگاه بهلول
شخصی از بهلول پرسید:
می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد : زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است که از یک طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید
 
امضا : atna.vtndst
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Dilan

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا