نتایح جستجو

  1. S_MELIKA_R

    متون و دلنوشته‌ها مَّـن

    واین مَن های درون گاهی اوقات چنان حقیقت را به رویت می زنند که گیج ومبهوت نگاه می کنی هرچقدر هم که تلاش کنی که ندید شان بگیری بازهم افاقه نمی کند که نمی کند کارخودشان را می کنند گویی که مرغ شان یک پادارد ولی خودمانیم وقتی این حقیقت را قبول کنیم زیباترمیشود ولی دردناک است ولی زیباست نمی دانم...
  2. S_MELIKA_R

    داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان کوتاه دختر نویسنده | خانوم نویسنده کاربر انجمن یک رمان

    چند روزی از نوشتن اولین داستان مجموعه عزیزم گذشته بود، که روی کاناپه لیمویی رنگ جلوی تلوزییون خاموش لم داده بودم وخودم رو توی صفحه مشکیش نگاه می‌کردم. پای راستم از دسته کاناپه اویزون بود و همین باعث شده بود تاپاچه شلوارم کمی بره بالا، موهای فرم باز بودو کمی توی صورتم ریخته بود، دست چپم که زیر...
  3. S_MELIKA_R

    داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان کوتاه دختر نویسنده | خانوم نویسنده کاربر انجمن یک رمان

    چند روزی ازدستگیری پارسا گذشته بود، ولی بهار که موقع دستگیری به همراه خانوادش به آگاهی رفته بودن، هنوز ازفکرپارسا بیرون نیومده بود، به نظرش قیافه اش با اسمش بهم نمی خورد؛ فهمیده بود پارسا یکی از خلافکار های درجه یکی هست که چندسال تحت تعقیبه که کوچیک ترین کارش شکارغیرقانونی و صادرکردنشون بود؛...
  4. S_MELIKA_R

    داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان کوتاه دختر نویسنده | خانوم نویسنده کاربر انجمن یک رمان

    چندساعتی از برگشت پارسا به خونه گذشته بود، ولی همچنان روی مبل تک نفره نشسته بود و مبهوت داشت به عروسک خرسی بزرگ صورتی رنگ نگاه می‌کرد، ولی ذهنش جای دور ازاونجا قرارداشت، درست وسط خرابه های امیدو آرزوهاش که بر باد رفته بودن وخودش رو درست لبه پرتگاه می‌دید، پرتگاهی که ازوقتی که کارش رو شروع کرده...
  5. S_MELIKA_R

    داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان کوتاه دختر نویسنده | خانوم نویسنده کاربر انجمن یک رمان

    بهار بعد از رفتن موتوری چند دقیقه ای مبهوت جلوی درخشکش زده بود که باشنیدن صدای پدرش از ایفون به خودش اومد وسریع داخل رفت ودر رو محکم پشت سرش بست. بسته توسط برادر بهار که ازش ده ودوازده سالی بزرگتر بود بازشد، چشم هاش گردشد ومبهوت روکرد سمت بهار وبالحنی که هیچوقت یاد نداشت ازش استفاده کرده باشه...
  6. S_MELIKA_R

    متون و دلنوشته‌ها مَّـن

    وگاهی این مَن بیشتزازیک دلیل می دهند برای ادامه دادن راهی که هیچ نمی بینی وهیچ نمی دانی ازاین راه ، راه هزار پرپیج وخم که اسمش را گذاشتند زندگی که دراین راه یک قسمت های اش را هدف گذاشتی ؛ ولی نمی دانی چطور، فقط می دانی که یکی از مَن های درون دارد به آن سمت می بردت و یکی از احساسات درونیت...
  7. S_MELIKA_R

    مهم درخواست تگ دفاتر عکاسی

    سلام وقت بخیر :) درخواست تگ داشتم دفترعکاسی
  8. S_MELIKA_R

    فراخوان فراخوان | دفتر عکاسی

    سلام وقت بخیر :) درخواست دفتر عکاسی :) ایجاد شد-
عقب
بالا