ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
زنی از خانه بیرون امد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلو در دید .

به انها گفت : من شما را نمیشناسم ولی فکر میکنم گرسنه باشید بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن به شما دهم .

انها پرسیدند : ایا شوهرتان خانه است ؟

زن گفت : نه او برای کاری به بیرون از خانه رفته است .

انها گفتند : پس ما نمیتوانیم وارد شویم منتظر می مانیم .

عصر وقتی شوهر به خانه بر گشت زن ماجرا را برای او تعریف کرد .

شوهرش به او گفت : برو به انها بگو شوهرم به خانه امده بفرمایید داخل .

زن بیرون رفت و انها را به خانه دعوت کرد . انها گفتند : ما با هم داخل خانه نمی شویم .

زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت

است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
دانشجوى پسرى كه
درس منطق رو افتاده بود
از استاد پرسيد::::
واقعا خودتون درس منطق رو بلديد؟
استاد گفت::::
بله
دانشجو گفت::::
پس من سؤالى مي پرسم
اگه تونستيد جواب بديد
كه هيچى
اما اگه نتونستيد
بايد نمره قبولى بهم بدين...
استاد
با اعتماد به نفس كامل
قبول كرد...
دانشجو ميگه:::
اون چيه كه منطقى هست
ولى قانونى نيست؟؟
قانونى هست
ولى منطقى نيست؟؟
و اينكه
نه قانونيه
نه منطقى؟؟؟
استاد فكر مي كنه
مي بينه نمي تونه جواب بده
نمره قبولى رو به پسر ميده...
بعد از چند هفته
استاد به پسره زنگ ميزنه
ميگه خوب جوابش چى ميشد؟؟
پسر ميگه:شما 60سالتونه
با يه زن 25ساله ازدواج كردين
قانونى هست ولى منطقى نيست...
زنتون
با يه پسر 25 ساله رابطه داره
قانونى نيست ولى منطقيه....
و اينكه شما
به معشوقه همسرتون
نمره قبولى...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
دیشب جایی خواندم که بانویی ، مرد نداشته اش را به نام دختر ِ خیالی شان صدا زدیادمه که قرار بود اسم دخترمونو بزاریم " باران " ...حالا من هم تو را با نام دخترمان صدا می زنم:
بابایِ باران !
باور کن بانویت خوب نیست.چه کسی برای با هم بودنمان لالایی خواند و عشق ِ " ما " به خواب رفت ؟چی کسی برای دعای ِ جدایی ما ، " آمین " گفت که حالا این حال و روزمان است؟
میان مردم راه می روم و همه را شبیه تو میبینم اما می ترسم سرم را پایین می اندازم , می ترسم تو را با بانوی ِ جدیدت ببینم .
بابای ِ باران !
رعد و برق می زند و باد زوزه می کشد اما نیستی تا اس ام اس بزنی که :" خانومم...! نترسی ها ... من کنارتم ... راحت بخواب"و من خودمو لوس کنم که مثلا خیلی ترسیدم و مجبورت کنم تا باهام حرف بزنی تا خوابم بگیره
بابای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بعد از روزی پر مشغله و درد با روحیه ای خسته لای کتاب را باز کرد و از همان خط اول شروع به ترجمه ی ان کرد .

Sometimes it is hard
To put feeling into words
But I want you to know
How you affect me


When I wake up
And see you in the morning
I am so happy
That we are together



I respect you
I admire you
I love you deeply


When I wake up
Each morning
And see you next to me
No matter what happen
I know that my day will
Be all right
روزی خوب


گاه بیان احساسات
دشوار است
ولی می خواهم بدانی
که تا چه حد دوستت دارم


صبح هنگام که چشم می گشایم
و تو را در کنار خود می بینم
از با تو بودن
شادمان می شوم


به تو احترام می گذارم
تو را تحسین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
حتی با وجود ان که میدانست امروزه می تواند معانی این اشعار را در اینترنت ... اینستا ... انواع کتاب های مختلف در رابطه با زبان انگلیسی و ... پیدا کند سعی می کرد با استفاده از دانش خود این کار را انجام دهد .

بنابراین چند روز بود که تصمیم داشت انواع کتاب هارا به زبان انگلیسی با توانی که داشت ترجمه کند و از کتابی که در ان جملات عاشقانه زیبایی بودند شروع کرد .

A heart that loves is always young.
قلبی که عشق می ورزد همیشه جوان است

The hardest thing to do is watch the one you love, love someone else.
سخت ترین چیز این است که ببینی کسی را که دوست داری عاشق فرد دیگری است


We were given: Two hands to hold. To legs to walk. Two eyes to see. Two ears to
listen. But why only one heart? Because the...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
صبح زود دوباره بیدار شد مسواک زد و سر و صورتش را اب زد صبحانه ای سر پایی خورد و با برداشتن همان کتابی که دیشب مشغول ترجمه ی ان بود از خانه بیرون زد.
کمی بعد در پارک به کتاب زل زد و به این فکر کرد با این همه پروژه های سنگین چرا این کتاب را ترجمه میکند ولی فکر کرد که کمی از روی اجبار مشغول به این کار شده است و مدتی است به طور مستقیم پروژه ای از طرف مشتریان دریافت نکرده بنابراین تصمیم به ترجمه ی این کتاب گرفته ...

هر چند که مقالات و جزوه های زیادی از اطرافیان دریافت کرده که باید ان ها را ترجمه می کرد ولی با وجود همه ی این ها یک یا دو ساعت مشغول ترجمه ی این کتاب شدن زمان تفریحی و ازاد او به حساب میامد .
صبح زود روز جمعه وقت تفریح و استراحت او بود و تصمیم داشت وقتش را با فکر به همه چیز و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
Pleasure of love lasts but a moment, Pain of love lasts a lifetime.
لذت عشق لحظه ای طول می کشد اما غم و رنج آن یک عمر

I get the best feeling in the world when you say hi or even smile at me because I know, even if its just for a second, that I’ve crossed your mind.
بهترین احساس زمانی به من دست می دهد که به من سلام می کنی یا لبخندی میزنی حتی اگر برای ثانیه ایی، چرا که می فهمم یرای لحظه ای به ذهنت خطور کرده ام

They say loving you gives pains and full of sacrifices But I’ll rather take pains and lots of sacrifices than not to be love by you.
مردم بهم می گن دوست داشتنت درد و رنج ِ فقط و کلی از خود گذشتگی
میخاد، من ترجیح میدم درد بکشم و از خود گذشتگی کنم اما نبینم تو دوستم نداری

Falling in...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ISET1

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/7/17
ارسالی‌ها
3,867
پسندها
14,690
امتیازها
61,873
مدال‌ها
19
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
چندین ماه گذشت و او راضی تر از هر روز نگاهی به جملات عاشقانه ترجمه شده انداخت و یکی یکی تمام ان ها را خواند ...


I love my EYES when u look into them
I love my NAME when u say it
I love my HEART when u love it
I love my LIFE when u are in it
چشامو وقتی تو بهشون نگاه میکنی دوست دارم،

اسممو وقتی دوست دارم که تو صداش میکنی،

قلبمو وقتی دوست دارم که تو دوسش داشته باشی،

زندگیم رو وقتی دوست دارم که تو توش هستی . . .

.

.

.

The words are easy when the language is LOVE

See !

I love the y

i love the o

i love the u

put them together

وقتی زبانمون زبان عشق باشه کلمات خیلی ساده میشن!

نگاه کن؛

من Y رو دوست دارم

من O رو دوست دارم

من U رو دوست دارم!

حالا اینارو بزار کنار هم . . .

ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MILAN

Najva❁

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
1/4/17
ارسالی‌ها
3,271
پسندها
36,651
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
سن
21
سطح
33
 
  • #10

ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ
ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ:
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»

ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ،
اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ،
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...
 
امضا : Najva❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا