• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه فقط تا ۲۲ سالگی | مهرابی 83 کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
از گوشه‌ی چشمان باباقوری‌اش نگاهی عاقل‌ اندر سفیه به من می‌اندازد و ادای خودم را در می‌آورد:
- یکم با ادب باش!
با بزرگ کردن چشمان قهوه‌ایم یکی از آن چشم‌ غره‌های به سبکِ مامان را نثارش می‌کنم که با خنده‌ای، دنده‌ را عوض می‌کند. با سرعت از چراغ سبز شده می‌گذرد و توضیح می‌دهد:
- مشخشخ یعنی شاخ به شاخ.
- چی؟!
- خداروشکر ملاقه زدن به سرت روی سوادتم تاثیر گذاشته؟ شاخ به شاخ دیگه... یعنی یکی شاخاش میره توی یکی دیگه... توی شاخای یکی دیگه!
خنده‌ی وحشتناکی می‌کنم که شبیه خرناس خرسی گرسنه است. نمی‌دانم به چرت و پرت‌های میلاد می‌خندم یا به حرصی که خیلی غیرعادی می‌خورد!
خنده‌ی خرناس‌مانندم که تمام می‌شود، دستی به ابروی چنگیزی‌ام می‌کشم و با ته خنده‌ای می‌گویم:
- شاخ به شاخ شدن؟ مشخشخ... این از کتابِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دست به سمت کمربند می‌برم و با صدای چیک کوچکی آزادش می‌کنم. تازه نگاهم به میلادی میوفتد که کمربند را روی صندلی بسته است و خود بر آن تکیه زده. اعتقادش به کرفس بیشتر از کارکرد آن کمربند مفلوک است!
شانه‌ای بالا می‌اندازم و بیخیال غر زدن و نصحیت، از ماشین پیاده می‌شوم.
لنگ‌های دراز میلاد، سرعت گام‌هایش را حتی از من هم بیشتر کرده است. به سختی خودم را به اویی که با ذوق به سمت پاساژ می‌رود می‌رسانم. تقریبا شبیه دلقک‌ها راه می‌رود. در بین نفس‌های بریده‌ام او را خطاب می‌کنم:
- حالا چقدر عجله داری پولای من رو هاپولی کنی!
سرعت گام‌هایش را بیشتر می‌کند و تقریبا دنبالش می‌دوم. میلاد می‌گوید:
- والا می‌ترسم یهو تابی که تو مخت افتاده برگرده... این فرصت طلایی رو از دست بدیم.
خنده‌ای می‌کنم و با چند قدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
میلاد از همان‌جا روی آن شیشه‌ی مفلوک خم می‌شود و چند ضربه به پشت پسر می‌زند که البته دستش فقط به شانه‌ی او می‌رسد. تازه اسم آن پسر ریزه میزه را به یاد آورده‌ام؛ فرهاد را چندباری در مهمانی‌های میلاد دیده بودم.
فرهاد که با چند سرفه نفسش را باز می‌یابد، با شدت میلاد را هل داده و می‌غرد:
- هوو یابو... تو باز اومدی دکون من رو با خاک یکی کنی؟!
میلاد دستش را به کمر زد و گویی به کل من نامرئی بودم که فراموشم کرده و به بحث‌شان ادامه می‌دهد:
- باس از خداتم باشه اومدم کلبه حقیرانه‌ت رو روشن کنم با وجودم. اصلا فرش قرمزت کو؟!
نمادین نگاهی به اطرافش می‌اندازد و اعتراض می‌کند:
- نمی‌بینم گوسفند سر بریده باشی!
فرهاد لبخندی که داشت لب‌هایش را قلقلک می‌داد نادیده می‌گیرد و گاردش را حفظ می‌کند:
- فرش قرمز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
میلاد که سرش را به سمت صندلی می‌چرخاند، در مسیر نگاهش مرا هم شکار می‌کند. منی که دو قدم عقب‌تر از او ایستاده‌ام، توسط دستان هرکولی‌اش که بندِ بازویم می‌شود، به جلو کشیده می‌شوم.
گویی اسیری آورده که پیشکشِ فرهاد کند. نیشش را تا بناگوش باز کرده و می‌گوید:
- به جون همون کاکتوسات این‌دفعه خیره.
فرهاد که گویی تازه متوجه من شده، دستی به چانه‌ی ته‌ریش دارش می‌کشد و به میلاد می‌توپد:
- خفه شو. اسم کاکتوسام رو تو دهنت می‌چرخونی، خشک میشن.
و بعد رو به من ادامه می‌دهد:
- به آقا بردیا. خوش‌اومدی.
پس او هم به خوبی مرا می‌شناسد. سری تکان می‌دهم و با دست کشیدن در موهای آشفته‌ام می‌گویم:
- سلام... خیلی مم... .
هنوز جمله‌ام میان زمین و هواست که میلاد همچو گوسفندی وسط حرف‌هایم ماما می‌کند:
- میلاد یه گوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تنها چشم‌غره‌ای نثار میلاد می‌کنم و دیگر راه دفاعی برای حفظ پول‌هایم نمی‌ماند. به هرحال از همان وقتی که زنگ زدم به میلاد، فاتحه همه چیز را خوانده بودم؛ حتی پول‌هایی که سال‌ها پس‌انداز شده بود.
به هرحال اگر هم قرار باشد پول جمع کنم و فقط آن‌ها را در دخمه‌ای چال کنم، بعد از مرگم که پول‌هایم را با من قبر نمی‌کنند؛ که بروم آن دنیا و با این پول‌ها برای خودم یک طبقه‌ی بهشت را بخرم!
البته شاید هم بشود پول‌ها را برایم کارت به کارت کنند. البته دیگر فایده‌ای ندارد چون طی دو ساعت، میلاد حسابم را جرینگی خالی کرده است! دقیقا به همین سادگی، به همین خوشمزگی!
آیفون ۱۳ پرومکس، زودتر از چیزی که انتظارش را داشتم پول‌هایم را دود هوا می‌کند. دو ساعت تمام هرچه که خواستم بگویم میلاد جفت پا وسط نطقِ نگفته‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
شانه‌ای بالا می‌اندازم و با یکی از آن تک‌خنده‌های مثلا جذاب، به در شوخی می‌زنم:
- باشه بابا؛ چرا می‌زنی؟
میلاد با ناز پشت چشمی نازک می‌کند و درحالی‌که به سمت فرهاد برمی‌گردد، او را خطاب می‌کند:
- ایرپاد الان چیا داری داش؟
با فکر به این که میلاد می‌خواهد همان چندرغازی که ته حسابم مانده را آب کند، می‌نالم:
- میلاد.
- خفه شو. واسه خودم می‌خوام.
فرهاد که بیخیال ادامه‌ی نگاه متعجبش به من می‌شود، میلاد را از روی میز کنار می‌زند و غرغرکنان می‌گوید:
- خودت رو ننداز رو این میز یابو. اون مدل قبلی که... .
آن‌ها که سرگرم می‌شوند، نگاهی به گوشی می‌اندازم و در دل‌اندرونش گشتی می‌زنم؛ فرهاد تقریبا همه‌ی کارهایش را انجام داده.
کمی گوشی را در دستم جابه‌جا می‌کنم. انگار بشقاب داده‌اند دستم. خیلی شیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دهانم باز می‌ماند و کلمات از فرت حیرت به گلویم می‌پرند. چند سرفه می‌زنم و می‌گویم:
- چرا زر می‌زنی؟
میلاد نزدیکم می‌آید و دو ضربه به کتفم می‌زند و رگباری مزخرفاتش را بلغور می‌کند:
- ببین بردیا... فدات بشم من. پس‌فردا ولنتاینه. منم که نمی‌دونم ایرپادم چرا عاشق فاضلاب شده، هر جفتش رفته ته فاضلاب.
فرهاد است که وقفه‌ای میان نطق میلاد می‌اندازد:
- تو باز با ایرپاد رفتی شهرداری؟!
میلاد چشم‌غره‌ای می‌رود که فرهاد را ساکت کند و به زدن مخ من، با نیزه‌ی چرت‌وپرت‌هایش ادامه دهد؛ اما من متعجب می‌پرسم:
- شهرداری؟!
میلاد چشمانش را در حدقه می‌چرخاند و می‌نالد:
- اون رو بیخیال بردیا... من رو نگاه. میگم من الان بی‌ایرپادم؛ بدبختم، مفلوکم.
- باشه... بگو ببینم واسه چی رفتی شهرداری؟!
فرهاد خنده‌ای می‌کند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
نگاه پوکرم را در صورتش می‌چرخانم و با گذر از چانه‌ی پهنش، در چشمان باباقوری‌اش خیره می‌شوم. میلاد همان‌طور منتظر، به من خیره می‌ماند که پوفی می‌کشم و می‌گویم:
- تموم شد؟
برخلاف پرچانگی‌های همیشگی‌اش، مظلومانه سری تکان می‌دهد که با قاطعیت می‌گویم:
- خیلی تاثیرگذار بود!
پنجر شده و می‌نالد:
- باشه... ببین. بیا از یه راه دیگه بریم.
دست به سینه می‌ایستم و نگاهی به فرهاد می‌اندازم که گویی فیلم سینمایی می‌بیند. سری برای میلاد تکان می‌دهم تا ادامه دهد:
- تو که الان خریت تو وجودت زده بالا، متحول شدی... .
- تاثیرگذار بود... برو راه بعدی.
کلافه پوفی می‌کشد و دستی به موهای قهوه‌ای‌اش می‌کشد. فرهاد که با لذت ما را می‌نگرد، بالاخره لب باز می‌کند و هیزم بر آتش میلاد می‌ریزد:
- داش اگه اون گوشی رو واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,276
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
داستان سوم: سه سر باخت

- بابا چرا تا حالا تو رو کاشف به عمل نیومده بودیم؟! از اون رضای گوریل با بوی عن اداهاشم بهتر می‌رونی.
دست میلاد که چون گرز رستم به کتفم می‌خورد، چند قدم به جلو پرتاب می‌شوم و کلاه کاسکت مشکی را محکم در دستان سر شده از سرما می‌فشارم تا زمین نیوفتد.
چشم از خنده‌ی گشاد میلاد می‌گیرم و با خودم فکر می‌کنم؛ هفت روز قبل، که بعد از مراسم تشییع جنازه‌ی آن جوانک ماستی، خودم را دست میلاد سپردم؛ فکرش را هم نمی‌کردم برای آمدن به پیست موتورسواری، مراسم هفتم را کادوپیچ کنم و جیم بزنم!
میلاد دوباره دست بلند می‌کند و این‌بار دست‌های شرکی‌اش را در موهایم می‌برد و تمام فرفری‌هایم را بهم می‌ریزد. می‌خواهم چشم‌غره‌ای نثارش کنم که با پیروزی می‌غرد:
- می‌دونستم خیلی بهتر از اون بَبو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mehrabi83
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا