• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان په ژاره | میم.ز کاربر انجمن یک رمان

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
کمند که گویا متوجه‌ی حرف او نشده بود، گفت:
- هر وقت خواستم برم پرورشگاه، باهام میای؟
ماه جبین همان‌طور که پایین لباسش را مرتب می‌کرد، لب زد:
- آره.
و سپس، به سمت درب آشپزخانه گام برداشت تا در جمع مردهای خانه، بنشیند و کمی با آن‌ها سخن بگوید و کمند ماند و سیب‌هایی که گویا، قصد سرخ شدن نداشتند!
***
روزها به سرعت می‌گذشت و کمند، هم مشغول کلاس‌هایش بود و هم جمع کردن وسایل خانه؛ خانه‌ای که دیگر، هیچ وقت نمی‌توانست مجدد پا به آن‌جا بگذارد و تمام خاطراتش، میان آجرهای دیوارها، به جا می‌ماندند.
- خونه‌ی جدید، یعنی خاطرات جدید کمندِ بابا!
کمند بشقاب درون دستش را داخل جعبه گذاشت و سرش را بالا آورد. پدرش کنارش ایستاده و با لبخند به او خیره شده بود.
- همیشه می‌دونی که تو سرم چی می‌گذره!
علی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
کمند با انگشت اشاره‌اش، چانه‌اش را خاراند و سپس، گفت:
- پیچیده شد!
- ولی در حین این‌که پیچیده است، خیلی ساده‌اس!
کمند کف دو دستش را بالا آورد و با خنده گفت:
- تسلیمم، برای امروز بیشتر از این مباحث فلسفی در سرم جا نمیشه!
علی لبخندی بر لب نشاند و سپس، لیوان شیشه‌ای را درون کارتن کوچکی قرار داد. سکوت میان آن‌ها حکم‌فرما شد و وسایل، درون کارتن‌های کوچک و بزرگ جا گرفتند.
با پیچیدن صدای زنگ گوشی کمند در خانه، او کمر صاف کرده و به سمت منشا صدا گام برداشت. اسم ماه جبین بر روی صفحه نقش بسته و با یادآوری ساعت، کف دستش را محکم بر روی پیشانی‌اش کوبید و تماس را جواب داد.
- سلام ماه!
- سلام دخترم، کجا موندی؟
کمند پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و گفت:
- ببخشید مشغول جمع کردن وسیله‌ها بودم، زمان از دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
آب دهانش را فرو فرستاد و با چسباندن لبخندی بر لب، کنار در ایستاد. نگهبان با دیدن او، از روی صندلی‌اش برخاست و حین این‌که به سمتش می‌آمد، گفت:
- سلام، امرتون؟
کمند دست‌هایش را در هم گره زد و گفت:
- سلام، برای کشیدن طرحی که بهم سپردن اومدم این‌جا.
نگهبان، کلاه روی سرش را جابه‌جا کرد و سپس، سرش را پایین انداخت. بعد از این‌که دستش را به سمت چانه‌اش هدایت کرد، گفت:
- آهان، اسحاق گفت که قراره یکی بیاد این‌جا، بفرمایید داخل.
کمند زیر لب ممنونمی زمزمه کرد و با برداشتن گامی به جلو، وارد محوطه‌ی پرورشگاه شد. این‌که مرد نگهبان، اسحاق را به نام صدا زده بود خبر از این می‌داد که رابطه‌ی نزدیکی با هم دارند.
نگهبان حین این‌که کنار کمند گام برمی‌داشت، گفت:
- قراره عکس بگیرید، درسته؟
کمند نگاهش را از پسر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
هوای مطبوع پاییزی او را ترغیب به پیاده روی کرد و حین این که لبه‌ی شالش را مرتب می‌کرد، گوشی‌اش را به دست گرفت و عکس‌ها را برای اسحاق فرستاد.
برای کشیدن این تابلو، ذوق زیادی داشت و دلیلش را به این ربط می‌داد که تا به حال کسی، انتخاب طرح را به او واگذار نکرده بود.
با شنیدن صدای تیک ارسال پیام، صفحه‌ی گوشی را خاموش و دست‌هایش را در سینه جمع کرد. مادرش همیشه به او می‌گفت که صاف راه برود و او طبق عادت، مثل همیشه شروع به گام برداشتن کرد. پرنده‌ی خیالش بر روی شانه‌اش نشست و او، اجازه‌ی پریدن به پرنده را داد.
اولین مقصد پرنده، سمت مادری بود که دیگر نداشت. با خود فکر کرد که چه قدر شبیه بچه‌های داخل پرورشگاه شده، چرا که هم او و هم آن‌ها، مادر نداشتند! آهی از حسرت از دهانش خارج شد و چشم‌هایش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
دست‌هایش را در هم قلاب کرد و کش و قوسی به بدنش داد. دستمال سر یاسی رنگی که به دور سرش بسته بود را باز کرد و دستش را میان موهایش فرو برد؛ موهایی که حال بلندتر از قبل شده بودند و این تغییر، خبر از گذر سریع زمان می‌داد.
به دلیل این که اتاق‌های خانه‌ی جدید کم بود، وسایل نقاشی‌اش را به گوشه‌ی همین اتاق و بسیاری از تابلوهایش را هم، به انباری خانه‌ی ماه جبین منتقل کرده بود.
لپ‌هایش را باد کرد و سپس، به سمت تختش که نزدیک پنجره‌ی بزرگ اتاق قرار داشت، گام برداشت. موبایلش را از داخل جیب شلوار سفیدش بیرون آورد و سپس، بر روی تخت نشست. چون تنها جای مرتب نشده، اتاق او بود؛ با خیال راحت از اتمام کارها، پاهایش را بر روی هم انداخت و وارد اینستاگرامش شد. دیشب اسحاق تمام پست‌های اینستاگرامش را لایک کرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
با شنیدن صدای پدرش، دل از ماه جبین کند و به سمت آشپزخانه گام برداشت. با دیدن ظرف غذاهای آماده، نگاهش را به ساعت روی دیوار دوخت که عدد نه را نشان می‌داد. دم عمیقی گرفت و بوی‌ خورشت قیمه را درون سینه حبس کرد.
- ظرف‌ها رو آماده می‌کنی کمندِ بابا؟
کمند سرش را به نشانه‌ی تایید بالا و پایین کرد و سپس، به سمت کابینت‌های خاکستری رنگ گام برداشت و مشغول برداشتن ظرف‌های مورد نیاز شد.
آماده کردن بساط شام، و رفتن خاله‌هایش و ماه جبین بعد از شستن ظرف‌ها، دو ساعت طول کشید و حال، خانه در سکوت فرو رفته و تنها لامپ روشن، لامپِ اتاق پدرش بود.
کمند بر روی تخت دراز کشید و گوشی‌اش را به دست گرفت. با دیدن اعلان قبول شدن درخواست دنبال کردنش، لبخندی بر روی لب نشاند و سریع وارد اینستاگرامش شد. پیج اسحاق، تنها یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
علی پاسخی برای حرف کمند پیدا نکرد. بی‌حرف، سرش را پایین انداخت و حین این که به سمت آشپزخانه گام برمی‌داشت، گفت:
- بیا صبحانه کمندم.
کمند، با رفتن پدرش بغض نشسته در گلویش را فرو فرستاد و سپس برخاست. نگاهش را به عقربه‌های ساعت که عدد شش را نشان می‌داد، دوخت. می‌توانست دو‌ساعتی را بخوابد و بعد، مشغول کشیدن طرح سفارشس اسحاق شود.
کش و قوسی به بدنش داد و راهی سرویس بهداشتی که درب آن، در نزدیکی درب ورودی خانه قرار داشت، شد. دست‌هایش را پر از آب کرد و محکم به صورتش پاشید. لبخندی به صورت رنگ پریده‌اش در آیینه زد و بعد از خشک کردن قطرات آب نشسته بر صورتش، به سمت آشپزخانه گام برداشت. ذهنش تهی بود و قلبش، تند تند می‌کوبید. برای کشیدن طرح، عجله و از همه مهم‌تر، شوق داشت. با دست راستش، بازوی دست چپش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
***
آب دهانش را فرو فرستاد و به صفحه‌ی گوشی‌اش چشم دوخت. استرس، بیخ گلویش را گرفته و نفس کشیدن را برای او سخت کرده بود. دستی به زیر مقنعه‌ی مشکی‌اش کشید و اجازه داد، باد پاییزی به زیر گلویش بخورد و کمی از التهاب درون او بکاهد.
تابلو و طراحی سیاه و سفیدی که از اسحاق کشیده بود را در دستش جا‌به‌جا کرد و مجدد به ساعت چشم دوخت. نیم ساعت تا شروع کلاسش فرصت داشت و حال، سر چهارراه پشت یک درخت ایستاده بود و داشت به این فکر می‌کرد که طرح سیاه و سفید را به اسحاق بدهد یا نه!
- بگم به خاطر چی این لامصب رو کشیدم؟ آخه چرا ملعون شدی کمند!
با حرص پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و دم عمیقی گرفت. با جرقه زدن چیزی در ذهنش، زیر لب گفت:
- ایول، میرم میگم این رو به خاطر این کشیدم که من رو با فضای اون پرورشگاه آشنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
اسحاق که از کادویی که گرفته بود، راضی به نظر می‌رسید، با لبخندی که عمق گرفته و چین و چروک‌های گوشه‌ی چشمش را به رخ کمند می‌کشید، گفت:
- نمی‌دونم جواب این محبت‌تون رو چه جوری بدم.
- نیازی به جبران نیست!
بعد از اتمام حرفش، کمند گامی به عقب برداشت و گفت:
- خب، کلاسم دیر میشه، خدانگهدار.
- صبر کنین.
کمند لپش را از داخل دهان گاز گرفت‌. انگار قرار بود امروز، استرس زیادی را تحمل کند. اسحاق، دستش را به سمت پارچه‌ی زرد رنگ برد و آن را به سمت کمند گرفت.
- شما هنر دست‌تون رو به من هدیه دادین و من، برای جبران زحمات‌تون، هنرِ دست خودم رو بهتون هدیه میدم هرچند که، هنر شما ارزش بیشتری داره‌‌.
کمند با دیدن پارچه، چشم‌هایش ستاره باران شده و با ذوق وصف ناپذیری، گفت:
- هدیه چیزی نیست که بشه براش ارزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

Maedeh.z

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/11/21
ارسالی‌ها
212
پسندها
728
امتیازها
4,013
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
خیالِ کمند راحت شد و نفس حبس شده‌اش را آزاد کرد.
- امروز می‌خواستم برم پرورشگاه، فکر نکنم فرصتی باقی بمونه.
- خب پس همدیگه رو پرورشگاه می‌بینیم، ساعت چند میرین؟
کمند از روی تخت برخاست و حین این‌که مجدد مانتوی انتخابی‌اش را جلوی آیینه برانداز می‌کرد، گفت:
- ساعت چهار.
- خب پس، فعلا.
و سپس صدای بوق در گوشش پیچید. گوشی را جلوی صورتش گرفت و با بهت گفت:
- چرا نذاشت خداحافظی کنم؟ یعنی سفارشش این‌قدر مهمِ که زمان براش ارزش داره؟
گوشه‌ی لبش را بالا انداخت و به رنگ مانتو چشم دوخت. ترکیبی از بنفش کم‌رنگ و پررنگ بود و اگر آن را با یک شال مشکی می‌پوشید، خوب میشد. قبل از این‌که ایرادی در لباس‌های انتخابی‌اش پیدا کند، آن‌ها را پوشید و بدون هیچ وسواس خاصی، تنها یک رژ بر لب‌هایش نشاند. به یاد اولین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Maedeh.z
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Hope

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا