داستان کوتاه صدای مادر

  • نویسنده موضوع HAKIMEH.MZ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 60
  • کاربران تگ شده هیچ

HAKIMEH.MZ

مدیر بازنشسته ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
8/4/21
ارسالی‌ها
3,503
پسندها
27,923
امتیازها
58,173
مدال‌ها
27
سن
23
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
بعد از دوش چای دم كشیده را خیلی دوست داشت. چای را دم كرد و یك فنجان از آن را خورد. بعد چادر گل گلی اش را سرش كرد و زنبیل قرمز رنگش را برداشت. از در حیاط خارج شد، آن طرف خیابان میوه فروشی حاج عباس بود. چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را محكم گرفت و در حالی كه به راست و چپ خیابان نگاه می كرد، آرام آرام به آن طرف خیابان رفت. و چند نوع میوه خرید. و دوباره چادرش را جمع و جور كرد و زنبیلش را برداشت.

خیلی خوشحال بود. صورت نوه ی كوچكش را تجسم كرد و لبخندی بر صورتش نقش بست. یك دفعه با ترمز اتومبیلی به زمین افتاد و میوه های زنبیل قرمزش هر كدام به طرفی قل خوردند.

راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HAKIMEH.MZ

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
0
بازدیدها
236

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا