داستان داستان فارسی | دختری در لباس سفید

  • نویسنده موضوع Amin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 2
  • بازدیدها 45
  • کاربران تگ شده هیچ

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,123
پسندها
45,147
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #1
من همیشه یک دختر ساکت بودم. من ترجیح میدادم تنهایی برم بیرون و بازی کنم تا اینکه دور و بر مردم باشم.
پدرم میگفت به خاطر اینه که از نظر اجتماعی رشد نکردم، مادرم کاملا قانع شده بود که من فقط خلاق تر از همسن و سال های خودمم و خیلی باهوش تر از اونیم که باهاشون ارتباط برقرار کنم.
من میرفتم به جنگل یا هرجایی بیرون از خونه و داستان هایی برای زندگیم میساختم. من ده ها داستان تخیلی با دوست های تخیلیم میساختم و ازشون میخواستم تا توی ماجراجویی هام بهم بپیوندن.
مادرم هیچوقت به خاطر اونها سوال جوابم نکرد درواقع اون این اخلاق من رو تشویق میکرد.
یکی از دوست هام بود که مورد علاقه ی من بود، اما من هیچوقت روش اسمی نذاشتم، من روی تمام دوست های دیگم اسم میذاشتم و براشون زندگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,123
پسندها
45,147
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #2
وقتی باهم تو خیابان ها راه میرفتیم اون تو گوشم زمزمه میکرد و چیزهایی درمورد کسایی که از کنارمون رد میشدن بهم میگفت...
«اون پسر داره میره تا خودکشی کنه»، «اون دختر اون شیرینی ها رو دزدیده»، «به اون مرد نگاه نکن، بهم اعتماد کن تو نمیخوای بدونی که اون چی میخواد...»
من خیلی ساکت فقط گوش میدادم؛ به نظر میومد من هیچوقت مجبور نبودم باهاش حرف بزنم، اون از قبل میدونست من میخوام چی بگم.
تمام «دوست» های دیگه ام محو شده بودن و من مدرسه ام شروع شده بود.
اون تا وسط های سال تحصیلی باهام موند، بهم تمام رازهای کثیف بقیه رو میگفت؛ من میفهمیدم کی بهش تج*اوز شده، کی عاشق کی شده و کی تو کدوم تست تقلب کرده.
من شروع به نوشتن چیزهایی که اون بهم میگفت توی یک دفترچه کوچک کردم، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin

Amin

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
6/1/22
ارسالی‌ها
12,123
پسندها
45,147
امتیازها
96,903
مدال‌ها
146
سطح
40
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #3
اون چندماهی دنبالم کرد اما یا من نابودش کرده بودم یا اون بالاخره رفته بود...
به نظر می رسید من هنوز حس ششمی درمورد مردم دارم، اما هیچ دختر رنگی پریده ای درمورد رازهای کثیف تو گوشم زمزمه نمیکرد.
بدون اون که باعث حواس پرتیم بشه، من موفق شدم که دوستان صمیمی ای تو دبیرستان پیدا کنم؛ من هیچوقت به دوستم، ایمی درمورد «اون» نگفتم چون من درحالت عادی به اندازه کافی عجیب غریب بودم.
قبل اینکه ایمی گریه کنان بهم زنگ بزنه، من میدونستم قراره بهم زنگ بزنه و دلیل ناراحت شدنش رو حتی قبل اینکه شماره ام رو بگیره میدونستم.
ایمی از این استعدادم خوشش میومد و همیشه وقتی بهش درمورد دوست پسرهای بد اخطار میدادم به من اعتماد داشت و باهام راحت بود.
من خیلی خوشحال بودم از اینکه به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Amin
عقب
بالا