روی سایت ز دل برآید| شاپرک کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
آزادی
درست ۳ ماه و ۱۰ روز و ۲ ساعت از ان لحظه ی کذایی می گذرد ولی هنوز هم جایی نزدیک قلبم با هر تپش می سوزد. بگذار حالا که دیگر نیستی تا حجم سنگین حضورت وحشت نبودن بعد هایت را رهسپار دلم کند، بگویم که حال شمعدانی هاییت اصلا خوب نیست و حال من هم هر دو همچو چتری که زیر باران نرفته دلگیریم.
تو که دلیل رفتنت را می دانی و خواستی که بروی نمیفهمی چه حالی دارد شمعدانی میان این دیوارها حبس شود و شاید به ابد محکوم.
اخ! فقط اگر، اگر نگران شدی می گویم "چیزی نیست! همان جای نزدیک قلبم چندباره سوخت" میدانی از این ندانسته تنبیه شدن گله دارد از این که تمام وزن این تن را تا خانه بکشد به امید یکی دیگر از دیوانه بازیهایت و بعد با چهره ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
اعتکاف ...

از اعتکاف بسیار نوشته اند و تو خود به چشم جان دیده ای یا خواهی دید
از اعتکاف نوشتن اسان نیست چگونه عظمت این کلمه را در قاموس لغات بگنجانی مگر می شود بحر را در کوزه ریخت؟!
اعتکاف واژه ی غریبی است.پر از متناقض نما ها
پر از شادی و غم شاید هم یک غم شاد
پر از دوری و نزدیکی شاید هم یک دوری نزدیک
انگاه که دست غم گلویت را می فشارد و سنگینی بغض دلت را به درد می اورد و چشمانت بارانی می شود تا سیراب کند خشکی روحت را ، غم تمام وجودت را زیر سلطه می گیرد غمی از یک دوری از چشم پوشی از یک حضور همیشه حاضر ولی همان وقت ها روحت از شادی بر فراز زمین در دل اسمان هم اغوش ابر ها می شود از باز گشتنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
یه حس تازه
یه جای جهان... یه روزی... خیلی اتفاقی... وقتی داری یه سایت رو بالا پایین می کنی... یا نه وقتی یه شعر نوشتی و یه نفر نقدش می کنه... یا اصلا تو یه مغازه وقتی دونفری دست می برین برای یه جنس خاص...
یهو اتفاق می افته. بدون اینکه بهش فکر کرده باشی یا بهت فکر کرده باشه... ممکنه تو ماله شرقی ترین نقطه ی ایران باشی و اون مال غربی ترین ارتفاعات زاگرس یا برعکس... یهو حسی بهت دست می ده که تا الان تجربه اش نکردی... یه حس نزدیک... یه حس مثل حس عمیق درک شدن... فهمیده شدن... و تو با خودت می گی:« من از زندگیم همین مرد رو می خوام!» و بعد تازه می فهمی آدم های قبلی زندگیت، آدم هایی اشتباهی بودند....شاید دو روز طول بکشه یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بی ربط نوشت!
دخترک به کفش های پاشنه بلند ورنی مشکی اش خیره شد کمی پایش را می زد. انگشت شصت پای راستش را زخم کرده بود!
دلش دانشگاهش را می خواست و دوستانش را
ولی هم دوری راه نمی گذاشت هم احساسی را که خودش نامش را گذاشته بود"اضافی بودن" یک چیزی شبیه "سربار بودن" مثل وقت هایی که به راحتی می فهمی در جمعی که هستی سنگینی حضورت خفقان اورده مثل فقط هایی که حرفی نمانده و فقط باید بروی یا وقت هایی که صرفا بخاطر همین رفتن های مزاحم قید رفتن را می زنی!
دخترک سر چرخاند و به کتاب اینترچنج قرمزش برگشت و مکالمه ی لوس فیلیپ و دختر بور چشم سبز را خواند ولی فکرش همانجا مانده بود جایی میان نیمه دوم مردادماهی که هنوز نیامده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
هزار ظن نا تمام
مدت هاست برایت ننوشته ام. راستی چند وقت می شود؟ یک سال؟ دو سال؟ یا بیشتر؟اهمیتی ندارد. راستش را بخواهی نمی خواستم دیگر چیزی بنویسم اما بوی عطر اشنایت که بی وقفه در مشامم می پیچد نمی گذارد تمرکز کنم. نمی گذارد دیگر... سرم را بالا می گیرم؛ صاحب عطر نگاهم می کند، لبخند می زند... می خواهم لبخند بزنم، کاش انقباض عضلات صورتم شبیه لبخند باشد. بغض می کنم. دلم برایت تنگ شده. حس می کنم باید کاری کنم. بی حواس برگه های روی میز را به هم میریزم. لعنتی همیشه وقتی می خواهمش گم می شود. باز می گردم، کشو ها را، کیفم را، جیب هایم را... حتی زیر گلدان را! عطر آشنا زیر بینی ام می پیچد. روی میزم خم شده و بی حالت به جایی نگاه می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چای...
دلم لک زده برای یک بار دیگر کنار تو چای نوشیدن...دلم لک زده برای قندی که از دستت درون استکان می افتاد و می خندیدی و می گفتی:« ای بابا به قول عزیز جون الان مهمون میاد!» لب و لوچه ی مان آویزان می شد و بعدش هم مثل جت محل را ترک می کردیم. دلم حتی برای همان استرسی که زیر پوستمان می دوید که "نکند فلانی مارا باهم دیده" هم تنگ شده. چقدر عمر آن روزهایمان کوتاه بود...
پ ن: ویرایش نشده.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پنجره ی شیشه ای...
و هزار بار از از این کوچه، از زیر آن درخت نارون پیر، از کنار دروازه ی چوبی خانه ی همسایه، از کنار کودکانی که باز می کنند و از کنار زنانی که هر بار با دیدنت لبخند می زنند؛ گذشتی و ندانستی که چشمان من، هر بار در پی تو تا انتهای کوچه را طواف می کند. گذشتی و ندانستی سنگینی نگاهی که هربار در جست و جویش سر بالا می گرفتی؛ از آن مرد این خانه، از آن من است... حالا هزار بار شده که گذرت به این کوچه نیوفتاده اما، چشمان من هنوز سر همان وقت مقرر، همای جای همیشگی منتظر شروع یک طواف دیگر است.
پ ن: ویرایش نگردیده. :)
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
جعبه ی موسیقی
خاطرات خیس و ترک خورده را می پیچم لای روزنامه و داخل کارتون می گذارم اخر امروز هم اسباب کشی داریم. همسرم غر می‌زند:« این که زوارش در رفته بندازش دور، خودم یه نوشو برات می‎خرم.» لبخند می زنم و می گویم:«این یه هدیه ی خاصه!» شانه بالا می اندازد و می رود. او چه می داند که این جعبه ی موزیک را تو برایم خریده ای؟!
پ ن: ویرایش نشده.
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
شده تقدیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟
سالها گیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

پشتِ یک قلبِ به ظاهر خوش و یک خنده ی تلخ
شده زنجیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

در میانِ تپشِ آینه پنهان شَوی و
روح و تصویرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

شده در اوجِ جوانی ، با همین ظاهرِ شاد
تا گلو پیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

شده ازاد و رها باشی و تا عمقِ وجود
رام و تسخیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

می شود با همه ی ریشه و رگهایِ تَنت
سالها گیرِ کسی باشی و قسمت نشود؟

<داریوش کشاورز>
 
امضا : Shaparak

Shaparak

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
31/3/17
ارسالی‌ها
320
پسندها
2,117
امتیازها
12,213
مدال‌ها
5
سطح
6
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
تاراج...
دل کوچکم هوایی شده....انگار دلتنگ است.... انگار در انتظار بازگشت است...اما...در اعماقِ نیمه روشنِ ذهنِ ناهوشیارم، ندایی تکرار کنان، بر تن نازک احساسم، تازییانه می زند.
ندایی که بی رحمانه کلمات آخَرَت را به رخ جوانه های نابالغ عشقم می کشد...کلماتی که ناجوانمردانه، تیشه بر داشته تا بزند به ریشه ی باور هایم.
کلماتی که نامردانه ق*م*ا*ر باخت در باخت دل بستگی به تو را، یادآورم می شود...
دل بستم و ندانستم که پای ماندنت نیست...که این کبوتر نازنین، قلب تو، جَلْدِ نگاهِ خمارم نیست... نگاهی که بی قرار، در عمق نی نی چشمانت، در پی عشق بود...
و من شکستم...همان هنگام که رنگِ بازی را، در لبخند های به وسعتِ نگاهِ تنگت، دیدم...
و من شکستم و اکنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shaparak
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا