شاعر‌پارسی اشعار محمد سلمانی

  • نویسنده موضوع Hilary
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 991
  • کاربران تگ شده هیچ

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #11
عشق پرواز بلندي‌ست مرا پر بدهيد
به من انديشة از مرز فراتر بدهيد
من به دنبال دل گمشده‌اي مي‌گردم
يك پريدن به من از بال كبوتر بدهيد
تا درختان جوان، راه مرا سد نكنند
برگ سبزي به من از فصل صنوبر بدهيد
يادتان باشد اگر كار به تقسيم كشيد
باغ جولان مرا بي‌در و پيكر بدهيد
آتش از سينة آن سرو جوان برداريد
شعله‌اش را به درختان تناور بدهيد
تا كه يك نسل به يك اصل خيانت نكند
به گلو فرصت فرياد ابوذر بدهيد
عشق اگر خواست، نصيحت به شما، گوش كنيد
تن برازندة او نيست، به او سر بدهيد
دفتر شعر جنون‌بار مرا پاره كنيد
يا به يك شاعر ديوانة ديگر بدهيد محمد سلمانی
 
امضا : ldkh

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #12
وقتي كه حكمران چمن باد مي‌شود
اول تبر حواله شمشاد مي‌شود
ديگر چه مكتب و چه مرام و چه مسلكي
در گلشني كه قبله‌نما باد مي‌شود
بلبل خموش، غنچه گرفتار، گل ملول
يعني چمن مدينه بيداد مي‌شود
جايي كه سنگ، زمزمه عشق سردهد
آنجاست تيشه قاتل فرهاد مي‌شود
يك عمر آن كه بود مجلد به جلد دوست
درگير و دار حادثه جلاد مي‌‌شود... محمد سلمانی
 
امضا : ldkh

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #13
اگر چه بين من و تو هنوز ديوار است
ولى براي رسيدن، بهانه بسيار است
بر آن سريم كزين قصه دست برداريم
مگر عزيز من! اين عشق دست بردار است
كسى به جز خودم اى خوب من چه مى داند
كه از تو - از تو بريدن چه قدر دشوار است
مخواه مصلحت انديش و منطقى باشم
نمي شود به خدا، پاى عشق در كار است
تو از سلاله ى‌سوداگران كشميرى
كه شال ناز تو را شاعرى خريدار است
در آستانه ى رفتن، در امتداد غروب
دعاى من به تو تنها،خدا نگهدار است
كسى پس از تو خودش را به دار خواهد زد
كه در گزينش اين انتخاب ناچار است محمد سلمانی
 
امضا : ldkh

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #14
زیر پای هر درخت، یک تبر گذاشتیم
هرچه بیشتر شدند، بیشتر گذاشتیم
تا نیفتد از قلم، هیچ‌یک در این میان
روی ساقه‌هایشان، ضربدر گذاشتیم
از برای احتیاط، احتیاطِ بیشتر
بین هر چهار سرو، یک نفر گذاشتیم
جابه‌جا گماردیم، چشم‌های تیز را
تا تلاش سرو را بی‌ثمر گذاشتیم
کارِمان تمام شد، باغ قتل‌عام شد
صاحبانِ باغ را، پشتِ در گذاشتیم
سوختیم و ریختیم، عاقبت گریختیم
باغِ گُر گرفته را، شعله‌ور گذاشتیم
روزِ اوّلِ بهار، سفره‌یی گشوده شد
جایِ هفت‌سین‌مان، هفت سر گذاشتیم
در بیان شاعری، حرف اعتراض بود
هی نگو چرا نگفت، ما مگر گذاشتیم؟
این سؤال دختر کوچکم «بنفشه» بود
چندمین بهار را پشت سر گذاشتیم؟ محمد سلمانی
 
امضا : ldkh

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #15
آنقدر از مقابل چشمان تو رد شدم
تا عاقبت ستاره شناسی بلد شدم
منظومه ای برابر چشمم گشوده شد
آنشب که از کنار تو آرام رد شدم
گم بودم از نگاه تمام ستارگان
تا اینکه با دو چشم سیاهت رسد شدم...
شاید به حکم جاذبه شاید به جرم عشق
در عمق چشمهای تو حبس ابد شدم... محمد سلمانی
 
امضا : ldkh

ldkh

کاربر حرفه‌ای
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
22/5/17
ارسالی‌ها
1,430
پسندها
2,338
امتیازها
16,473
مدال‌ها
3
سطح
0
 
  • #16
چنان ز پند شما ناصحان زمین گیرم
که گر دوباره نصیحت کنید، می میرم

مرا به خویشتن خویش وانهید که من
نه از قبیله ی زهدم ، نه اهل تزویرم...
محمد سلمانی

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆



...تاريخ‌نويسان كه قلم در كفشان بود
جز ننگ به پيشاني ميهن ننوشتند

يك عمر از اين شاخه به آن شاخه پريدند
يك برگ ز خاموشي سوسن ننوشتند

هفتاد من از كاغذ ملّت به هدر رفت
افسوس كه قانون مدوّن ننوشتند
محمد سلمانی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ldkh

FarshadR

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/12/17
ارسالی‌ها
116
پسندها
422
امتیازها
2,863
سطح
0
 
  • #17
آسمانِ آبیِ عرفانِ من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستان من چشمان توست

در بیابانی که خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غزل وقتی که از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پُر از هیچم ، پُر از کفرم ، پُر از شرکم ، ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانی که صد سودابه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن !

درد من ، این درد بی درمان من چشمان توست
 

FarshadR

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/12/17
ارسالی‌ها
116
پسندها
422
امتیازها
2,863
سطح
0
 
  • #18
آن روزها کـــــه شرط بقا قیل و قال بود

عاشق ترین پرنده ی سرش زیر بال بود


«حافظ ! دوام وصل میسر نمی شود»

سرگرمــی پرنده ی بدبخت فــــال بود


یک مرد در میــــان آیینــه ســــال ها

با یک نفر شبیه خودش در جدال بود


تدبیر چیست ؟ راه کدام است ، دوست کیست

این حرف هـــا همیشه برایش ســـوال بــــود


از میــــوه ی درخت اساطیــــری پـــدر

سیبی رسیده بود به دستش که کال بود


از ما زبان توبه گشودن بعید نیست

از او مرا ببخش شنیدن محــال بود


در پاسخ نشان رفیقت کجاست ؟ گفت

حرفـــی نمــی زنــــم بنویسید لال بــود


بر سنگ قبر او بنویسید جای اسم

این مرد ، روی گردن دنیــــا وبال بود
 

FarshadR

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/12/17
ارسالی‌ها
116
پسندها
422
امتیازها
2,863
سطح
0
 
  • #19
ردیف این غزل دشوار می شد با بیندازم !

ولی با وامی از چشم تو شاید جا بیندازم!



جهان زیباست بی تردید باید دید ولذت برد

چرا باید نگاهی تیره بر دنیا بیندازم؟



کمی پیرم ولی پیری که، عمری عاشقی کرده

نمی خواهم خودم را از تک و از تا بیندازم



نباید حرف مردم را به یاد من بیندازی!!!

که من هم شانه ها را دم به دم بالا بیندازم



"من از اقلیم بالایم" مرا در خاطرت بسپار*

تو را باید به یاد شعر مولانا بیندازم



بیابان بود و ما بودیم ومقصد منزل لیلی

نیفتادم زپا تا عقل را از پا بیندازم!



تو ترکم کردی ومن همچنان در شهر خواهم ماند

که رسم عاشقی را بین مردم جا بیندازم



تو را هرگز نخواهم یافت! اما باز ناچارم

که تور پاره را بر آبی دریا بیندازم
 

FarshadR

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/12/17
ارسالی‌ها
116
پسندها
422
امتیازها
2,863
سطح
0
 
  • #20
ببین در سطر سطر صفحه ی فالی که می بینم

تو هم پایان تلخی داری ای آغاز شیرینم



ببین در فال «حافظ» خواجه با اندوه می گوید :

که من هم انتهای راه را تاریک می بینم



تو حالا هرچه می خواهی بگو حتی خرافاتی

برای من که تآثیری ندارد ، هر چه ام اینم



چنان دشوار می دانم شب کوچ نگاهت را

که از آغاز پایان ترا در حال تمرینم



نه! تو آینه ای در دست مردان توانگر باش

که من درویشی از دنیای کشکول و تبرزینم



در آن سو سود سرشار و در این سو حافظ و سعدی

تو و سودای شیرینت ، من و یاران دیرینم



برو بگذار شاعر را به حال خویشتن بانو

چه فرقی می کند بعد از تو شادم یا که غمگینم



پس از تو حرف هایت را بگوش سنگ خواهم گفت

تو خواهی بعد از این دیوانه خوانی یا خبر چینم
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا