فیلمنامه‌ی سریال فیلمنامه سریال چراغ مهتابی | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع bahareh.s
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 1,042
  • کاربران تگ شده هیچ

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
فیلم نامه: چراغ مهتابی
نویسنده : bahareh.s
ژانر: #اجتماعی #تراژدی #عاشقانه

1594374141445.png
خلاصه: دختری به اسم رها که تازه نامزدش که قرار بود با او ازدواج کند ولش می کند و سر عروسی نمیاید و با تلفن این خبر را به خانواده ی رها می دهد. رها توی دوران سخت زندگیش است و به این راحتی ها نمی تواند کیامرز (نامزدش) را فراموش کند و هرروز بیشتر از روز قبلش ناراحت و نگران می شود دلش می خواست که دلیل این کار را بداند ولی هیچ راهی برایش نمی ماند جزء سکوت او هر روز در خودش می شکند و به یاد و خاطرات کیامرز می افتد و تنها چیزی که می خواهد بداند دلیلش است حال او با کمک خانواده اش از این حالت در میاید و با راوین آشنا می شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
شب- هوای طوفانی-اتاق رها
رها روی تخت چوبی مانندش که نرده‌های آهنی سیاه رنگی دور تا دورش را فرا گرفته بود نشسته بود. دستش که کمی خون از روی سر انگشتانش می ریخت را به صورتش گرفته بود و هق هق می کرد. پنجره با صدای مهیبی به خاطر باد شدیدی که بیرون می آمد باز می شود ؛ پرده های سفید اتاقش توی هوا شروع به رقص می کنند اما آن دختر هنوز هم در همان حالت قرار دارد. چند لحظه بعد مادر رها وارد اتاقش می شود با ترس در پنجره را می بندد و کنار رها روی تخت می نشیند دستش را روی شونه های رها می گذارد و با لبخندی تلخ می گوید
مادر رها: این اتفاقات هم می گذره (آهی می کشه) می دونم ، می دونم که خیلی برات سخته اما باید تحمل کنی
رها: (هنوز توی همون حالته و چیزی نمیگه)
مادر رها: (به سر رو روی رها نگاهی می کنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
لبخندی به صورت رها می زنه و با تردید دستش رو در دست رها قرار میده رها هم بعد از کمی تامل از چشمان پدرش به دستانش نگاه می کند. لبانش رو توی دهنش جمع می کنه و به دندون می گیره بغض گلوش رو گرفته بغضش رو قورت میده ؛ تموم خاطراتش با کیامرز رو به یاد میاره تموم حرفاش رو توی ذهنش دوباره تجسم می کنه و برای ثانیه ای چشمانش رو می بنده که صدای کیامرز توی گوشش و تصویرش توی ذهنش نفش می بنده
یک ماه قبل- پارک لاله - ساعت 7 بعد از ظهر
کیامرز پسری با چشمان قهوه ای با موهایی بور و قدی متوسط کمی بلندتر از رها که پالتو سیاه براق که تا زیر زانوهاش ادامه داشت به همراه شلواری کتان پوشیده. دستان رها رو گرفته و به همراه رها توی پارک قدم میزنه و لبخندی زده و بعد از کمی تامل جایی میره که جمعیت انبوهی توش قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
رها بعد از رفتن پدرش آهی می کشد و دستش را جلوی صورتش می گذارد و بغضش را به آرومی می شکند در افکارش فقط یک کلمه رو تکرار می کند ؛ فقط یک کلمه که قبول کند که اتفاق بدی برایش نیوفتاده فقط یک دلیل می خواهد ، چه کند زمانی که هیچ کس نمی داند دلیل آن کار کیامرز چه بوده. کم کم صدای هق هق رها بالاتر می رود و سکوت اتاق را در هم می شکند. نمی تواند این دوری را تحمل کند او فقط می خواست بداند دلیلش چیست. افسوس ، افسوس که کسی پاسخ گو نیست!
صبح- خونه- سالن
همه توی سالن منتظر رها به در اتاقش نگاه می کردند. شش روز بود از اتاقش بیرون نیامده بود و حتی غذایش را هم درست نمی خورد. اگر امروز هم بیرون نیاید به یک هفته می کشد. صدای آیفون خانه به صدا در میاید مادر رها به سمت آیفون میاید و با دیدن آرش برادر رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
آرش: داری چی میگی رها؟ یعنی چی که بسه
رها با حرص از سر میزغذا خوری بلند شود و به سمت اتاقش رفت.
مادررها: رها کجا میری؟(به آرش نگاه می کنه ) چرا این کارا رو می کنی ؟
آرش موهاش رو با حرص چنگ میزنه و محکم میزنه روی میز ناهارخوری و بعد از کمی فکر کردن از روی میزناهارخوری بلند میشه و به سمت اتاقش که کنار اتاق رها قرار دارد میشه و در رو با شدت می بنده. مادر و پدر رها به همدیگر و بعد به میز که خالی است نگاه می کنند. آهی میکشند و به غذا خوردن مشغول می شوند. رها روی تختش نشسته بود و پاهایش را توی شکمش جمع کرده بود بعد از چند لحظه از زل زدن به روبه رویش خسته می شود و سرش را روی زانوهایش می گذارد. نمی داند ولی لرزه تموم وجودش را فرا گرفته بود این راخود تصوراتش هم اعتراف کرده بودند. مگر عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
شاید این به زبان خودش بود ؛ زبانی که داشت این‌ها رو می گفت اما به این موضوع باور نداشت ، شاید فقط تظاهر بود!(بعد از کلمه ی تظاهر قیافه ی رها بعد از لبخندی بزرگ درهم میره) در دستشویی رو باز می‌کنه و پشتش می‌بنده دستش رو به پهلوهاش میزاره. نفسی راحت می‌کشه و بعد از این نفس به آینه نگاه می‌کنه و خودش هم متوجه قیافه ی درهمش می‌شه. همه چیز توی دستشویی سفید بود از کاشی‌ها و سرامیک‌ها گرفته تا در همه چیز سفید بود ، سفید با رگه هایی از رنگ آبی. چشمانش رو می‌بنده و بعد از مدتی طولانی بازشون می‌کنه (فردی این رو زمزمه می‌کنه) خوب نبود این رو هم خودش احساس می‌کرد ، خوش می‌دونست توی دلش و یا ، ویا قلبش چی می‌گذره. می‌دونست که هنوز سنگ کیامرز رو به سینه می‌زنه
رها: می‌دونم ، میدونم هنوز عاشقشی ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
دستش رو توی دستانش می‌گیره و با اشکی که ناخودآگاه از گوشه ی چشمانش می‌ریزد به دستانش خیره میشود
رها: خوبی مامان؟
رها کمی مکث می‌کند که مادرش حرفی بزند اما با سکوتی تلخ روبه رو میشه می‌دونست چی کار کرده که مادرش انقدر به سکوت فرو رفته بود ولی چیزی نگفت و دست دیگرش رو روی دست مادرش می‌گذارد. اما باز هم آن سکوت، آن سکوتی که گفتن ناگفته‌هاست، ناگفته‌هایی که مثل تیر توی قلبش فرو میرود. رها لب پایینش رو به دندون می‌گیرد و نمی گذارد اشکی از گونه‌هایش بچکد دلش نمی خواست دوباره گریه کند. دلش نمی خواست قلبش دوباره تسخیر اون جادوگر شود. لبخندی میزنه و با حرفی که به ذهنش برای چند لحظه ی پیش رسید می گوید.
رها: قلب من را گرفت و رفت(مادرش آروم سرش رو بالا میاورد) دلی رو صاحب خودش کرد و رفت(مادرش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
چشمش به اسم اون پارک افتاد”پارک لاله” با دیدن اون اسم سریع قلبش شروع کرد به تند تپیدن. دستش روبالا اورد و قلبش رو از رو مانتوش لمس کرد. نفس عمیقی کشید که صدای موبایل درسا بلند شد
- زندگی، زندگی، زندگیه منی تو...
اما اون با بی تفاوتی فقط به اون اسم که توی کادر قرمز رنگی قرار داشت نگاه می‌کرد. نفسی اروم کشید که دوستش درسا به گوشه رفت و شروع به حرف زدن با موبایلش کرد.
درسا: بله، الو سلام مامان هیچی با رها بیرونیم هروقت اومدم خونه بهت تعریف می کنم چی شده باشه حتما
صداش رو پایین اورد و طوری که فکر می کرد رها نشنوه لب زد
درسا: آره مامان اومدیم اون کافه نزدیک اون پارکه که کمی آروم بشه!
رها این رو شنید صورتش جمع شد و سریع عکس العمل نشون داد و به چهره ی درسا نگاه کرد. باد شدیدی وزید و گلدان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
بعد از اینکه رها از اون خیابون به همراه درسا رد میشه؛ درسا دست رها رو به زور میگیره و به سمت خودش می کشه. رها تعادلش رو از دست میده و زمین می خوره، درسا شرمنده از کاری که کرده خم میشه
درسا: از عمد نبود رها، نمی دونستم میوفتی!
رها: (دستش رو به آسفالت میزنه و سعی می کنه بلند بشه) مهم نیست
درسا:(دستش رو دراز می‌کنه) بزار کمکت کنم
رها:(بی اهمیت به دست دراز شده ی درسا بلند میشه) مهم نیست گفتم
مانتوش رو می تکونه و روبه روی درسا زمزمه می کنه
رها: چرا فکر می‌کردی اینجوری راحت ترم؟
درسا:خ... خب راستش، من نمی دونم چرا یهو گذاشتی رفتی، دلیل این کارت رو نمی فهمم...
رها:(صدای بلندتری) چرا فکر می کردی اینجوری آروم میشم،(سرش رو بالا میاره و به چشمان درسا نگاه میکنه) درسا؟!
درسا:خ... خب من هیچ قصد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,840
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
دستش رو به بازوهای سردش می‌گذارد. توی فکرش دائما یک جمله می چرخد"دوستت دارم" چشمانش را برای لحظه ای می بندد و به فکر فرو میرود.
" بعد از ظهر- تابستان
کیامرز: یه بار دیگه بگو(نفس نفس زنان)
رها: ( اشکی از روی گونه اش می چکد و درحالی که سعی دارد نفس بکشید) دو... دوست دارم!
کیامرز: (لبخند محوی میزند و دستانش را روی زانوهایش می گذارد و نفس نفس میزند) پس... پس انقدر دویدن هم فایده ای داشته!
رها: (درحالی که اشک دیگه ای روی گونه اش سر می خورد سرش را پایین می اندازد) منظورت چیه؟
کیامرز: ( به عقب نگاهی می اندازد و بعد با چهره ای سرخ به صورت رها نگاه می کند) از کجا تا کجا به خاطرت دیویدم، فایده ای هم داشته دیگه
رها:(سرش رو بالا میاره) چه فایده ای ؟
کیامرز: عشق تو(انگشت اشاره اش رو سمت رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

عقب
بالا