- تاریخ ثبتنام
- 21/5/19
- ارسالیها
- 4,586
- پسندها
- 14,016
- امتیازها
- 51,173
- مدالها
- 23
- سن
- 29
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
نمیدونم چقدر راه رفتم که با دیدن ساحل به طرفش رفتم و روی شنها نشستم و چمدون رو کنار خودم گذاشتم.سرم رو میان دستام گرفتم و در این بین اشک نیز ابراز وجود کرد و خودش رو از حصار چشمام آزاد کرد و از میان انگشتانم خودش رو به زمین رسوند.
غم وجودم رو میسوزوند و من نمیتونستم هیچ کاری انجام بدهم، حالا میفهمم که من نمیتونم در چشمای ویکتور زل بزنم و بگم که من فقط به خاطر او از آلمان تا اینجا اومدم، بخاطر علاقهای که تو توی وجودم کاشتی.
با دستی که روی شونهام قرار گرفت سریع صورتم رو پاک کردم و به طرف شخص برگشتم و از دیدن ویکتور جا خوردم.
در کنار من روی ماسهها نشست و به دریا نگاه کرد.
من نیز نگاهم رو به دریا دوختم بعد از لحظاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش