• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن‌ فیکشن آذرخش و یخ | ف.زینلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع پرینز نوچی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,351
  • کاربران تگ شده هیچ

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نمی‌دونم چقدر راه رفتم که با دیدن ساحل به طرفش رفتم و روی شن‌ها نشستم و چمدون رو کنار خودم گذاشتم.
سرم رو میان دستام گرفتم و در این بین اشک نیز ابراز وجود کرد و خودش رو از حصار چشمام آزاد کرد و از میان انگشتانم خودش رو به زمین رسوند.

غم وجودم رو می‌سوزوند و من نمیتونستم هیچ کاری انجام بدهم، حالا می‌فهمم که من نمی‌تونم در چشمای ویکتور زل بزنم و بگم که من فقط به خاطر او از آلمان تا اینجا اومدم، بخاطر علاقه‌ای که تو توی وجودم کاشتی.
با دستی که روی شونه‌ام قرار گرفت سریع صورتم رو پاک کردم و به طرف شخص برگشتم و از دیدن ویکتور جا خوردم.
در کنار من روی ماسه‌ها نشست و به دریا نگاه کرد.
من نیز نگاهم رو به دریا دوختم بعد از لحظاتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : پرینز نوچی

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
به نام خداوند مهر و ماه
در راه که می رفتم به شینجی برخوردم که با دیدن من با لبخند جلو آمد و گفت:
- سلام کجا رفتی دختر؟
با لبخند گفتم:
- رفتم کمی هوا بخورم، ببخشید اگه نگران شدی.
- خوشحالم که خوبی.
- راستی تو اینجا مسافرخونه میشناسی؟
شینجی با لبخند گفت:
- البته بیا تو رو به اونجا ببرم.
در کنار هم راه افتادیم تا به مسافرخونه رسیدیم در کنار هم وارد شدیم و هر دو به زن و مردی که آنجا بودند سلام کردیم.
شینجی رو بهشون به زبان ژاپنی شروع به صحبت کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- آذرخش چند شب می خوای بمونی؟
- فعلا یک شب.
شینجی با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا فقط یک شب؟
با لبخند گفتم:
- احتمالا فردا من به توکیو برم و به آلمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
به نام آرامش بی قراری‌ها
از داخل چمدون یک تیشرت و شلوار برداشتم و پوشیدم و لباس‌هایم رو تا کردم و توی چمدون گذاشتم.
گوشیم رو برداشتم و به پدرم زنگ زدم بعد از چند دقیقه پدرم جواب داد:
- بله

با لبخند گفتم:
- سلام بابا، خوبی؟
- سلام برفی من، خوبم ممنون تو چطوری؟
- منم خوبم بابا، چه خبر؟
- سلامتی.
- مامان و آریانا خوب هستن؟
- اونام خوبن الان کنار من نشستن، گوشی رو میدم به آریانا فعلا.
- فعلا.
بعد از چند لحظه صدای آریانا رو شنیدم که گفت:
- سلام بر آبجی سفید مو و سفید روی من، خوبی؟
- سلام بر آبجی سیه مو و سیه چشم من، خوبم ممنون، تو چطوری؟
- خوبم، راستی الان کجایی؟
- داخل مسافرخونه.
آروم گفت:
- ویکتور رو دیدی؟
- آره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
به نام خداوند مهربان
داشتم فکر می‌کردم که با صدای افتادن چیزی سریع نشستم و به طرف در رفتم و در رو باز کردم که با یوری کاتسوکی مواجه شدم.
یوری جلوی در اتاق من افتاده بود، با شتاب پرسیدم:
- حالت خوبه؟می‌تونی بلند بشی؟
یوری با تعجب نشست که فهمیدم فارسی حرف زدم برای همین با تعجب من رو نگاه می‌کنه برای همین به انگلیسی گفتم:
- همه چیز خوبه؟

با لبخند و به انگلیسی گفت:
- خوبه.
- می‌تونم بپرسم اینجا چکار می‌کنی؟
با لبخند گفت:
- اینجا خونمونِه، تو اینجا چکار می‌کنی؟
- این اتاق رو گرفتم.
- خوبه.
انگار حواسش یک مرتبه جمع شده باشد خوب به من نگاه کرد و گفت:
چرا رنگ موهات اینقدر روشنِ؟چرا پوستت اینقدر سفیدِ؟
با لبخند گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
به نام خالق یخ
شب بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم و خوابیدم و گوشیم رو برای ساعت هفت صبح کوک کردم و آرام روی تشک دراز کشیدم و یک لحاف رو رویم کشیدم و خوابیدم.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و یک تیشرت آستین‌دار قرمز پوشیم با شلوار گرمکن مشکی و سویی شرت مشکیم که کلاهش رو روی موهام انداختم و کفش ورزشی قرمز مشکی.
با برداشتن گوشی و هنزفریم و کفش‌های اسکیتم که داخل کیف گذاشته بودم از مسافرخانه بیرون رفتم البته قبلش به کمک شینجی که نمی‌دونم چطور اونجا بود برای یک ماه اتاق گرفتم.
طبق خبری که از شینجی گرفته بودم تمرین ویکتور بعدازظهر بود و من می تونستم صبح رو تمرین کنم.
آروم شروع به دویدن کردم و کم‌کم خودم رو گرم کردم، وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
به نام خداوند مهر و عشق
یوری کاتسوکی کنار من نشست و گفت:
- اجرات عالیه.
با لبخند گفتم:
- ممنون، راستی تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه بعدازظهر تمرین نداری؟
با لبخند گفت:
- چرا ولی فکر کنم خیلی ذهن ویکتور رو مشغول کردی.
با تعجب گفتم:
- چرا همچین حرفی میزنی؟
آروم از جاش بلند شد و رو به من گفت:
- بهتره از روی یخ بلند بشی خوب نیست.
از جام بلند شدم و هر دوتامون از زمین بیرون رفتیم و یک طرفه محوطه جلویی رفتیم و روی نیمکت نشستیم و کفش‌های اسکیت رو با کفشای معمولیمون عوض کردیم رو به یوری کاتسوکی کردم و گفتم:
- دلیل اون حرفت چی بود؟
- وقتی همه چیز رو درباره تو می‌دونست یعنی کنجکاو شده، چیزی که در این مدت من توی ویکتور ندیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
به نام خداوند مهربان
وقتی یاد پرحرفی و شیطون بودن الیزا افتادم گفتم:
- وای یوری بدبخت شدم.
اون به انگلیسی گفت:
- چی؟
وای خدا باز فارسی حرف زدم، به انگلیسی گفتم:
- اومدن الیزا اتفاق خوبی نیست.
- چرا؟
- چون نمی‌ذاره تمرین کنیم.
- وای اینکه خیلی بده حالا چکار کنیم؟
- باید یه راه‌حلی داشته باشه.
شروع به فکر کردن کردم و بعد از چند لحظه با اومدن فکر لبخند زدم و رو به یوری گفتم:
- فهمیدم.
- خب راه‌حلت چیه؟
- تنها راه اینکه بهش اسکیت یاد بدیم.
- چی؟
- الیزا عاشق اسکیته اگر بهش حرکات جدید یاد بدیم میشه مهارش کرد.
یوری با شنیدن این حرف لبخند زد و گفت:
- باشه.
از جا بلند شدیم که با ویکتور مواجه شدیم.
ویکتور با دستی که زیر چونه زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
به نام خداوند عشق و لبخند
***​
رو به روی ویکتور توی رستوران نشسته بودم و به میز جلوم نگاه می‌کردم جرأت نداشتم سرم رو بالا بیارم آخه همه رستوران از وقتی وارد شده بودم به من نگاه می‌کردن.
با صدای یه خانم سرم رو بالا آوردم:
- هی خانم چی می‌خوری؟
با لرزشی که ناخواسته توی صدام بود گفتم:
- نودل سبزیجات.
یوری گفت:
- خانم آذر چیزی شده؟
نگاهم رو به چشمان مشکی یوری دوختم و گفتم:
- از اینکه مرکز توجه جمع باشم بدم میاد.
فوری کلاه سویی شرتم رو روی موهام کشیدم و از جا بلند شدم که ویکتور دستم رو گرفت و گفت:
- بشین.
با حرص به چشمای آبیش نگاه کردم و گفتم:
- نمی‌خوام سوژه جمع باشم ویکتور
و دستم رو از دستش در آوردم و بیرون رفتم.
کمی که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
بعد از چند لحظه مکث گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟
سری تکون دادم و با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- نمی‌دونم.
با دست دیگه‌ش دستم رو که توی دستش بود نوازش کرد و گفت:
-آروم باش آذرخش، بیا بریم یه چیزی بخوریم دختر.
با کشیدن دستم منو با خودش همراه کرد، با هم به سمت همون رستوران رفتیم.
بین راه با دست دیگه‌ام اشک‌هایی که روی گونه‌ام بود رو پاک کردم و هر دو وارد شدیم و کنار یوری نشستیم.
در واقع من بین یوری و ویکتور بودم؛ ولی جوی نشته بودن که کمی با من فاصله داشتم، همون خانم اخمو سفارش‌هامون رو آورد و جلومون گذاشت.
بعد از خوردن شام از رستوران بیرون اومدیم که دیدیم برف در حال باریدنه.
صورتم رو به اسمان گرفتم و گذاشتم که دونه‌های برف صورتم رو قلقلک بدن.
با صدای خندیدن به جلو نگاه کردم که دیدم ویکتور و یوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

پرینز نوچی

مدیر بُعد میانه
پرسنل مدیریت
مدیر بعد میانه
تاریخ ثبت‌نام
21/5/19
ارسالی‌ها
4,586
پسندها
14,016
امتیازها
51,173
مدال‌ها
23
سن
29
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
با صدای یوری به خودم اومدم:
- دریا رو دوست داری؟
- کی این عظمت رو دوست نداره.
یه صدایی از پشت سرم گفت:
- من دوستش ندارم.
با تعجب برگشتم و به ویکتور که این حرف رو زده بود نگاه کردم و گفتم:
- دلیلت چیه جناب نیکفورف؟
اومد کنار من و یوری روی شن‌ها نشست و گفت:
- الان که آرومه وقتی طوفانی و بی‌رحم شد اون موقع ازت می پرسم که بازم دوستش داری.
- عجیبه؟
یوری و ویکتور با هم گفتن:
- چی عجیبه؟
توی چشم‌های رنگ دریای ویکتور زل زدم و گفتم:
- یه دوستی می‌گفت اونایی که چشم‌های رنگ دریا دارن، دریا رو خیلی دوست دارن و قلبی دریایی دارن و زود می‌بخشن، فکر کنم در مورد تو فقط مورد دوم صدق می‌کنه.
یوری با لبخند گفت:
- این دوستت در مورد چشمای قهوه‌ای چیزی نگفته؟
نگاهم رو از ویکتوری که خشکش زده بود به یوری دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا