• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

وان شات وان‌شات سرگشته (رمان از طپش می‌ایستد) | Yeganeh_S کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع YEGANEH SALIMI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 233
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام وان‌شات: سرگشته*
نویسنده: Yeganeh_S
ژانر: عاشقانه، تراژدی
زاویه‌دید: اول شخص
نثر: ادبی
خلاصه: طی حادثه‌ی تلخ و ناگواری که برایش رقم می‌خورد، تمام تصورات و ذهنیاتش بهم می‌ریزد. خودش را بازیچه‌ای می‌بیند که بخاطر فراموش کردن انسان‌های مرده، انتخاب شده…
***
سرگشته مضمون صحنه‌ای از رمان "از طپش می‌ایستد" هست.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
« - راستش من… فکر می‌کردم می‌تونم با کسی که قلب نرگسم رو توی سینه‌ش داره، زندگی کنم… »
کسی به شانه‌ام ضربه زد و مرا از خیالاتم بیرون آورد. سردرگم به صورتش چشم دوختم. برای لحظه‌ای به یاد نیاورم که او کیست و اینجا چه می‌کند. از عواض فکر کردن زیاد بود؟ چقدر درست گفته‌اند که افکار زیاد بالاخره انسان را دیوانه می‌کند!
- چته سها؟ خیلی گرفته‌ای!
می‌خواستم به او لبخندی ظاهری بزنم؛ اما لب‌هایم قدرت بازی کردن نداشتند. سرم را پایین انداختم. لباس‌هایی را در دستانم دیدم که دقایقی قبل آن‌ها را از کمدم بیرون آوردم. مگر چه مدت افکارم مرا غرق خود کرده بودند؟
- چیزیم نیست…
صدایش حالت عصبی به خود گرفت.
- چیزیت نیست؟ واقعا؟ دختر یه ساعته برای یه لباس عوض کردن، اومدی چپیدی تو این اتاق. میام می‌بینم خیره شدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
هر زمان جمله‌ی «دیگه نمی‌تونم!»اش در ذهنم تکرار می‌شد، قلبم می‌شکست. وقتی چشمانم دردی که متحمل می‌شدم را می‌دیدند، گریه می‌کردند. آهی کشیدم و مانتو و شالم را داخل کمد گذاشتم. لباس سفید تکواندو و شلوار گشاد مخصوصش را پوشیدم.
« - نمی‌دونم چی باید بگم. هیچی جز متاسفم توی ذهنم نمیاد! »
پلک‌هایم را با پریشانی روی هم فشردم. منشأ بی‌تابی اندیشه‌هایم کسی بود که او را تسکین دهنده‌ی دردهایم می‌دانستم! چطور انسان‌ها می‌توانند طی یک شب به فرد دیگری تبدیل شوند؟ کمربند مشکی‌ام را بستم. درست مثل زمان بیماری‌ام شده بودم که توان و انرژی‌ای برای هیچ کاری نداشتم. کلاه محافظ را برداشتم و دوباره روی نیمکت نشستم. مهم نبود که در نظر حدیث بدقول و ضعیف به‌نظر برسم. می‌خواستم برای مبارزه انرژی به‌دست آورم که تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
وقتی دید که قادر به پاسخ‌گویی نیستم، مرا کنار دیوار کشاند. با بی‌حالی به آن تکیه دادم و یک مرتبه پلک زدم. بیماری افکار او بود، نه قلب مریضی که بخاطر معشوقه‌اش فرصت تپیدن داشت.
- خوبی سها؟
سوال نگار را نادیده گرفتم و با دو انگشتم شقیقه‌هایم را ماساژ دادم. نورون‌های مغزم از مبارزه‌ی سختی که با افکارم داشتند، خسته بودند. روی تن و بدنشان آثار زخم و کبودی دیده می‌شد. احتمالا آن‌ها هم خیال می‌کردند که برای رهایی از فکر او، می‌توانستند در مبارزه موفق شوند؛ اما…
- می‌خوای یکی دیگه رو به‌جای…
دستم را بالا گرفتم تا جمله‌اش را ادامه ندهد.
- نه! می‌تونم.
دستانم را تکیه‌گاهم قرار دادم و از دیوار فاصله گرفتم.
- حالم خوبه. بیا بریم.
از حرکات و رفتارم حیران مانده بود؛ اما اعتنایی به او نکردم و آهسته در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
روی کاتمی‌های قرمز و آبی‌ای که زمین سالن را پوشانده بودند، قدم برداشتم. روی تشک ایستادم و حریفم هم مقابلم قرار گرفت. بهم احترام گذاشتیم و مبارزه را شروع کردیم. قدرت حمله نداشتم و ترجیح می‌دادم که نقش مدافع را ایفا کنم؛ پس به او گفتم:
- حمله کن!
خوشحال شد؛ اما خواست اعتراض کند.
- آخه…
- آخه نداره! حمله کن.
لبخند رضایت‌مندی زد و «چشم»ای گفت. به محض اینکه به طرفم هجوم آورد، افکارم هم ذهنم را هدف گرفتند و به من حمله کردند. چند نفر به یک نفر؟!
« - من نمی‌تونم نرگس رو فراموش کنم. نمی‌خوام با هرروز فکر کردن بهش، به تو خ**یا*نت کنم… »
نمی‌دانم چطور شد که نتوانستم ضربه‌اش را دفع کنم و با شدت به شکمم برخورد کرد. از صدای عقب عقب رفتن و افتادنم، همه‌ی چشم‌ها به مبارزه‌مان خیره شد. کسی نمی‌توانست باور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

YEGANEH SALIMI

مدیر تالار کتاب + منتقد آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
11/8/17
ارسالی‌ها
2,655
پسندها
8,711
امتیازها
33,973
مدال‌ها
25
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
چشمانم حباب‌های سیاه و سفیدی را می‌دیدند که می‌خواستند مرا به اغما بکشانند. بدون اینکه تسلیم شوم، دوباره ایستادم. حدیث با عصبانیت و خشم بیش از حدی از پشت سرم داد زد.
حدیث: کافیه سها! مربیت داره بهت می‌گه که بیای عقب. حسنا جان با شما هم هستم. این مبارزه دیگه تمومه.
کوچک‌ترین توجهی به دستور حدیث نشان ندادم و بدون ملایمت گفتم:
- توی این مبارزه مربی تو منم… و منم به‌عنوان مربیت می‌گم که ادامه بدی.
مردد و با زاری به من و حدیث نگاه می‌کرد. حالت حمله به خودم گرفتم و افزودم:
- زود باش!
حسنا: آخه نمی‌خوام شما…
- بسه! شروع کن.
او منتظر حمله‌ی من ماند. خیال می‌کرد که می‌توانست ضربات مرا مهار کند؟ ترجیح دادم که این بار خودم به او حمله کنم؛ اما صدای داد حدیث که از من می‌خواست متوقف شوم، با صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا