روی سایت دلنوشته‌ی خاطرات یک جُذامی | نیلو.ج کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Niloo.j
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,955
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
جذامی.jpg

به نام خودش

نام دلنوشته: خاطرات یک جُذامی
نام نویسنده: نیلو.ج
تگ: منتخب
ویراستاران: Reyhaneh.NF _ بیتا شایان
مقدمه:
افکار‌ گره‌خورده‌ام را‌ مرور می‌کنم.
کجای‌ قصه‌ جا مانده‌ای؟
یا‌ شاید من جا مانده‌ام نمی‌دانم،
اصلاً صبر کن از ابتدا مرور کنیم؛
من بودم؛ تو بودی...! تو بودی... .
و تو نبودی و من مانده‌ام این جُذام لعنتی... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Sama_Shams

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/5/18
ارسالی‌ها
1,051
پسندها
13,825
امتیازها
34,373
مدال‌ها
17
سن
20
سطح
19
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

549332_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.

"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sama_Shams

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
دستانم را داخل بازار شام موهایم، چرخ می‌دادم؛ تا تاب موهایم به دور انگشتانم، رقصی میان افکارم کند؛
افکاری که یادم نیست ازکجا شروع‌ شد.
زمزمه موسیقی زیر لبهایم انگشتانم را وادار می‌کرد تا بیشتر بچرخند و برقصند و دلبری کنند.
نمی‌دانم افکارم ژولیده‌تر بود یا موهایم؛ جنگی بود تماشایی میان خود و خودم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
دعوا شد؛ از آن دعواهایی که به گیس ‌و‌ گیس‌کشی می‌رسید!
قلب ام چنگ می‌زد؛ چشم‌هایم باران می‌بارید...!
مقصر چشم‌هایم بود، نباید آن‌سو می‌چرخید!
قلبم حق داشت؛ ولی نه... .
مقصر چشم‌هایش بود؛ چشم‌هایش مرا در دام انداخت.
چشم‌هایش سگ داشت؛ چشمهایم را گرفت و درید.
مقصر چشم‌هایش بود که خودِ سگی‌اش را، پنهان کرده‌بود!
آری! مقصر چشم‌هایش بود؛ وگرنه یک دختر پانزده ساله را چه به عاشقی...؟
چشم‌هایم بی‌گناه بود؛ قلب‌ام بی‌گناه بود!
چشم‌هایش مقصر بود،
اصلاً داستان از چشم‌هایش شروع شد.
امان از چشم‌هایش؛ امان... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
چشم‌هایش آبی بود؛ مگر آبی نباید آرام باشد؟! آبی بود ولی طوفانی؛ دریایی در چشمانش بود؛ولی هولناک که ساحل آبی‌‌اش، طوفان آن را پنهان کرده‌بود.
چشم‌هایش، آرامش قبل طوفان را داشت!
موج‌های وحشی چشم‌هایش،‌ پشت موج‌های آبی‌اش پنهان بود؛
همان موج‌هایی که آن‌شب، خودش را نمایان کرد... .
دختر پانزده ساله بودم؛
مظلوم و بی‌دفاع؛ فقط آبی چشم‌هایش را دیدم.
کسی نگفت چشم آدمی هم وحشی می‌شود؛
کسی به من نیاموخت‌ چشم‌‌ها هم سگ می‌شوند...!
کسی به من نگفت به چشم‌های آبی نگاه نکنم!
کسی نگفت چشم‌ها دروغ‌گو‌ ترین‌اند؛
وکسی نگفت؛ مواظبِ چشم‌هایم باشم تا عاشق نشود!
کسی چیزی نگفت... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
باختم؛ هم دلم را و هم خودم را؛
اصلاً داستان از باختن من شروع شد... .
یادم هست از کودکی چنین بودم؛ همیشه بازنده بودم؛
اَتل‌متل همیشه جفت پای من برچیده می‌شد.
چشم می‌گذاشتیم و همیشه من دیر می‌رسیدم تا سُک‌سُک کنم؛ و هربار منِ نگون‌بخت، گرگ می‌شدم!
از گرگ بودن، فقط همین را یاد گرفتم؛ یاد نگرفتم برای گرگ بودن باید می‌جنگیدم.
یاد نگرفتم اگر گرگ نباشم، شکار می‌شوم.
همیشه دلم، برّه بودن را دوست داشت؛ ولی کاش همان گرگ بودن را خوب آموخته بودم... .

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
صدایم زد؛ نامم را شیوا و رسا خطاب می‌کرد.
عاشق صدایش شدم؛
برایم چهچه می‌زد؛ ندانستم قناری نیست و شاهین است!
نامش برازنده اش باش؛ شاهین...!
ولی من قناری کوچکی بودم که به گُمانش، جفت خود را یافته، برایش چهچه می‌زدم‌... .
همیشه از لحن صدایم می‌گفت؛ می‌گفت: «صدایت برای غریبه، حرام است.»
می‌گفت: «با کس سخن نگوییم.»
می‌گفت: «فقط خودش می‌خواهد تنها شنونده صدایم باشد.»
راست گفت؛ از آن شب، صدایم برای کسی در نیامد... .
صدایم را هم برای خودش کرد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
تاکنون جُذامی دیده‌اید؟!
جُذامی را نمی‌شود دید؛ چون چهره‌ای منزجرکننده دارد!
هیچ‌کس توان دیدن صورت جُذامی را ندارد.
تمام ترس کودکی‌ام این بودکه جُذام بگیرم؛
همسایه‌مان گرفت؛ مُرد.
همه گفتند: «شکر مُرد!»
پرسیدم: «چرا؟»
گفتند: «کودکی! بزرگ شدی، خودت می‌فهمی... .»
اکنون بزرگ شدم؛ فهمیدم؛ بد‌ هم فهمیدم!
کاش آن‌شب مُرده بودم!
جُذامی خیلی درد دارد؛
خیلی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
عاشق بودیم؛
لیلی و مجنون!
خسرو و شیرین!
نمی‌دانم؛ عاشق‌تر از هر عشقی که تصور می‌کنید... .
مهر‌بان بود برایم؛
محبوب‌ترین!
دلربا‌ترین!
زیبا‌ترین!
عزیز‌ترین!
عشق‌ترین بود؛
ولی دروغین بود.
خام بودم؛
نوجوانی پانزده ساله، سردی و گرمی نچشیده بودم؛ آفتاب‌مهتاب ندیده!
از آن دخترها‌ که لپ‌هایش گُل می‌انداخت؛ وقتی با کسی سخن می‌گفت.
غریب بودم با همه؛ می‌ترسیدم از همه؛ ولی نمی‌دانم چرا از او نترسیدم؟!
آرامم بود؛ ولی آرامش‌ام را گرفت...!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j

Niloo.j

نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
30/11/18
ارسالی‌ها
5,066
پسندها
70,096
امتیازها
80,673
مدال‌ها
34
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
دیشب، خواب‌اش را دیدم؛ همان‌طور جذاب و دلربا بود!
یوسفی بود برایم؛
یوسفی که همه، آرزوی به دست آوردنش را داشتند... .
پیراهنش را نَدریدم؛ خودش سراغم آمد.
خودش دوستم داشت؛ خودش دست همه را برید؛ تا سراغ او نروند.
دست همه را قطع کرد که دستی سمت عشقمان نیاید...!
یوسفی بود که خودش، پیِ زلیخا آمده بود؛
من، فقط عشقم زلیخایی بود؛
فقط عشقم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Niloo.j
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا