• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
اینکه دختره زیادی سالم بود! یعنی زیادی بی عیب نقص بود، آن هم در چنین خانواده‌ای که به قول امروزی ها زیادی(اوپن مایند) بودند. باید منتظر بچه‌ها بمانم. رامین و سجادی پی آشناها و دوستان صمیمی مقتول رفته بودند. و احمدآبادی پی پرینت حساب و مکالمات.
با دقت به اظهارات خانواده‌اش، دوباره گوش کردم. کلا دختر زندگی پارادوکس واری داشته‌‌. در چنین خانواده‌ای، اینقدر اخلاقی زندگی کرده! در نهایت این مدلی مرده!
چشمانم را بسته بودم. که دستی به شانه ام خورد. لبخند زدم. علی بود.
- ناهار گرفتم، بزنیم؟
- بزنیم.
هندزفری را روی میز گذاشتم. در بالکن را باز کردم. ساعت چهار عصر بود و هوا بگی نگی سرد.
جعبه پیتزا را باز کرد. با دو قوطی هایپ. بوی پیتزا بعد چندین ماه، خیلی اشتهاآور بود. خندیدم.
- علی دایی خبراییه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
کامل معلوم بود خسته است. چهره‌اش داد میزد. چه چهره‌ای هم دارد! مختصر ریش داشت، برعکس من که وقتی ریش میگذارم، شبیه پشمک حاج عبدالله میشوم. عینک دایره‌ای مشکی، موهای کاملا مشکی و حالت دار که به سمت جلو و یک طرف صورتش شانه می‌کرد، بینی کوچک و استخوانی، لب‌هایی رنگ پریده. چشمان قهوه‌ای روشن‌ با ابروهای کم پشت. همیشه خدا هم اسپرت لباس می‌پوشید. این بشر را یکبار هم با کت و شلوار ندیدم. شاید بخاطر همین تا به امروز مجرد مانده. نمی‌دانم گفتم یا نه. اما تنها رامین رفیق صمیمی من است. شاید تاحالا فهمیده باشید. اما از کودکی. همسایه دیوار به دیوار بودیم. یعنی ما چهار نفر اکیپ خوبی بودیم. ولی آبش با علی اصلا تو یک جوب نمی‌رفت. با بهزاد خدابیامرز هم خیلی صمیمی بود. ولی در اصل رفیق فابریک خودم بوده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
بلاخره عصر شد، سمت خانه مادرم رفتم تا هوژین را بیاورم. دیروز مدام بهانه مادر را می‌کرد. گذاشتم شب را بماند و امروز بروم بعد کار دنبالش.
به خانه که رسیدم، کلید انداختم. قبل رفتن به حیاط، دو سه بار یاالله گفتم. بعد حدوداً سی ثانیه داخل رفتم. از پله‌ها پایین رفتم. کسی نبود. ظاهراً خانه نبودند. به دیوار تکیه دادم. حیاط را نظاره کردم‌. چقدر این حیاط را دوست داشتم. حوض بزرگی داشت، یادش بخیر! پدرم وقتی هندوانه و میوه میخرید، مستقیم می‌ریخت توی حوضی که پر آب خنک بود. گوشه حیاط، باغچه داشتیم و درختان آلبالو، توت و انار. که الان درخت‌ها بخاطر زمستان خشک و بی طراوت بودند. ولی روی شاخه‌ها پر برف بودند.
بعد یک ربع، بلاخره در بیرون باز شد و به منزل برگشتند. مادر و زن داداش از دیدن من جا خوردند. بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
و رفت. یعنی باید بمانم. به داخل خانه رفتیم. خانه گرم بود و بوی خوش کتلت می‌آمد. سر و صدای بچه ها اتاق را برداشته بود.
کاپشنم را درآوردم و از جالباسی دم در آویزان کردم. زن‌داداش هم چادر گل‌گلی‌اش را سر کرد و برایم چای آورد. بعد پرسید:
- گفتید می‌خواین راجع به چی صحبت کنیم؟
صدایم را پایین آوردم.
- واقعیتش، خبر دارید که جمعه تولد علیه؟
- بله می‌دونم. البته فصل امتحانات ترم اول بچه ها بود و تازه تموم شدیم، سرگرم اصلاح ورقه‌هاشون بودم، برا همین هنوز هیچی تدارک ندیدم.
همیشه تولد علی خودمانی بود‌. یعنی تا به حال برایش تولد بزرگ نگرفتیم. بیشترین علتش این بود که علی از طایفه پدری ما خوشش نمی آمد و دعوتشان نمی‌کرد. از طایفه مادری هم فقط یک خاله پیر و پسرخالمان زنده است. ولی طایفه پدرم خیلی پرجمعیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
صدای داد و فریاد قبرستان را برداشته بودند. سوم مقتول بود، ولی داغش برای خانواده داغ داغ. زن‌ها زجه می‌زدند و آقایان راحت گریه می‌کردند. به خاطر پرونده نبود، اصلا نمی‌آمدم.
دو ساعت گذشت، همانطور به درخت تکیه داده بودم و به مزار بیچاره نگاه میکردم. بیچاره! حتما مادرش خیلی برایش آرزوها داشت. مثل مادرم برای بهزاد. میخواست عروسی برایش بگیرد که کل محل غرق موج رقص و شادی شوند. بهزاد برقصد و مادرم سرش شاباش بریزد.
چشمم یک مرد مشکی پوش لاغراندام دید که سلانه‌سلانه سمت مزار رفت. یک دسته گل بزرگ دستش بود. بی جان نشست‌. پشتش به من بود. خیلی فاصله داشتیم، حاضرم قسم بخورم روزبه بود.
نزدیکتر شدم. همانطور سر یک قبری نشستم که اگر احیانا برگشت، شک نکند. نگاهش میکردم. شانه‌هایش تکان می‌خورد، انگار گریه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
ناگهان رنگش پرید.
- من؟ آقا من؟ من قاتلم؟ با چه سند و مدرکی اینو میگید ؟ من میتونم عشقمو بکشم؟ مگه میشه ؟ من... .
و چیزی که میخواستم را شنیدم. راحت رکب خورد.
- گفتی اشتباه شده؟ چی شد ؟
دستش را سمت صورتش برد. چند دقیقه مان در سکوت گذشت. سپس لب باز کرد و با لحنی مملوء از غم و حسرت گفت:
- عاشقش بودم، براش میمردم. مثل خودم ساده و بی تجربه بود‌. من دفعه اولم با یه دختر دوست میشدم‌.
نفس عمیقی کشیدم.
- می‌خوام بدونم. از الف رابطتون تا آخرش. همش.
صورت خیسش را پاک کرد.
- دو سال پیش، تو کلاسای تأتر دیدمش. اون موقع فقط همکار بودیم. خیلی با استعداد بود. خیلی. خیلیم مهربون بود. من دخترای پولدار زیادی دیدم، چون تأتر رو راهی واسه جذب فالوور و معروف شدن میدونستن و همه می اومدن. نمی دونستن تأتر پولی توش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
وقتی کمی توضیح دادم، متوجه منظورم شد و انگار بهش شوک وار شد، تکانی خورد و عصبی شد.
- آقا! خجالت بکشید. چطور روتون میشه جلو من اینطوری حرف بزنید.
من هم در مقابلش گارد گرفتم.
- من سر وقتش خجالت میکشم. اونی که لیلا رو با یه بچه تو شکمش از رو پل هل داده پایین خجالت نکشید. چون اون موقع مجبور میشد جلوی خانوادش خجالت بکشه!
چشمانش داشت از حدقه بیرون میزد. حالش بد بود. نفسش بالا نمی آمد. بالا و پایین را نگاه میکرد، بلند شد.
- آقای روزبه، خوبی؟
ناگهان همانجا از حال رفت و پخش زمین شد‌. به سرعت به سمتش رفتم و تکانش دادم.
- آقای سلامی صدای منو می‌شنوید؟
جوابی نداد. در باز شد. بچه ها حتما از دوربین دیدند چه شد. بنده خدا کول کردند و از اتاق بیرون بردند. رامین وارد اتاق شد‌‌.
- ظاهراً شکاری که دنبالشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
- مگه اینکه؟!
- خودشون یه چیزی رو پنهون کرده باشن، این وسط یه هاله‌ ای از ابهام باشه، نخوان ما بدونیم!
سر تکان داد.
- خدایی اینم حرفیه.
- میری خانم غزاله رادمنش رو میاری اینجا برای سوال و جواب مجدد. مطمئنم این آدم خیلی چیزای دیگه هم می‌دونه.
احترام نظامی انجام داد و چشمی گفت. قبل رفتنش مکثی کرد.
- میگم... به خانواده بهرنگ گفتی که چه بلایی سر دخترش آورده بودن؟ منظورم حاملگی لیلا بهرنگ بود. حالا به علاوه اونم کخ آثار کبودی و کتکم نشونه... .
- نتونستم. به آبادی گفتم نامه پزشکی قانونی رو ببره براشون. امیدوارم متوجه بشن و اگه چیزی رو قایم کردن افشا کنن.
رامین رفت. از اتاق بازجویی خارج شدم. روزبه بیچاره توی اتاق استراحت ما بود و سرمی به دست داشت. نظامی از اتاق بیرون آمد.
- چطوریاس؟
- فشارشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
آهی کشید.
- بابا بزرگش خیلی به لیلا توجه نمی‌کرد. چون اون یه پسرعمه هم داشت، خانواده اینام پسر پرست. اما برعکس ،مامان بزرگ لیلا خیلی دوسش داشت. مامان بزرگ لیلا خیلی زن مقید و با ایمون و حیایی بود. لیلا بخاطر همین مامان بزرگه مثل خانوادش چشم چرون بزرگ نشد. کلا با کل خانواده فرق داشت.
- مادرتون از کجا اینا رو می‌دونه؟
- ما و مادربزرگ لیلا تو یه آپارتمان زندگی میکردیم. فکر نکنید چون اونجا مغازه و اینا داشتن خیلی پولدار بودن. اونجا هزینه ها زیاده. فقط یه واحد آپارتمان داشتن‌. مادربزرگش اینا رو می‌گفت. می‌گفت به آقا اسد (پدربزرگ لیلا ) گفتم بخاطر بچه بهشون فشار نیار. ولی اسد ول کن نبود که.
ادامه داد.
- لیلا و پسرعمش، از بچگی با هم بزرگ شدن. دیگه انگار برا همه این موضوع عادی شده بود که اینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
554
پسندها
6,681
امتیازها
21,973
مدال‌ها
17
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
- ممکنه سوالم مسخره باشه. ولی چون گفتی آدم معمولی بود میپرسم. روزبه چجور کادوهایی میخرید؟ اعیون ؟
تای ابرویی بالا برد.
- نه نه! گفتم که. آدم ساده ای بود. مثلا یبار دیدم یه قاب گوشی برا لیلا خریده. یبار یه دستبند نقره، یبار یه جاکلیدی. اما لیلا انگار هر بار جواهرات ویکتوریا سکرت بهش میدادن!
سر تکان دادم. انگار داشتم به شکارم نزدیک میشدم.
- خانم رادمنش، می‌خوام از حاشیه بیام بیرون و برم سر اصل مطلب. پسرعمش، آخرین بار کی ایران اومده؟ یا شما اطلاعی نداره ؟
- تا جایی که من اطلاع دارم تا حالا پاشم ایران نذاشته. فقط برا مراسم تشییع جنازه و سوم لیلا اومد.
- این اواخر، یعنی این شش ماه، لیلا نرفته ترکیه؟
- نه فکر نک... .
یکهو بشکنی زد.
- چرا! چهار ماه پیش حدودا. اما نرفت استانبول. رفته بود آنالیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا