• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ❥لیلیِ او
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,730
  • کاربران تگ شده هیچ

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #91
گویا که سنگینی نگاهم را حس کرد چون یک دفعه نگاه خیره‌اش را از غذاها گرفت و به من چشم دوخت. از نگاه ناگهانی‌اش ناخودآگاه هول شدم و سرم را پایین انداختم که به یکباره صدای خنده‌اش بلند شد. متعجب سرم را بالا گرفتم و به او که غش‌غش می‌خندید نگاه کردم. نیم نگاهی به دیگران انداختم‌. خدا را شکر آن‌ها متوجه ما نبودند و هنوز هم پذیرایی ندیمه‌ها و غلامان ازشان تمام نشده بود. ناخودآگاه نگاهم بر روی ملکه ماگنولیا سر خورد که بر روی بزرگترین میز جمعیت و نزدیک‌ترین میز به ما نشسته بود و کج‌کج به من نگاه می‌کرد. اخم‌هایم را در هم دوختم و از حرص گوشه ل**بم را گزیدم. این بشر مطمئناً حتی اگر کولاک هم از آسمان می‌آمد از چشم من می‌دید و مرا محاکمه می‌کرد. با صدای خندان دیان، از فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #92
بعد از اتمام غذا، کمی بعد قصد برگشتن کردیم. خواستم از جایم بلند شوم که زودتر از من دیان از جایش بلند شد و سریع به طرفم آمد. صندلی‌ام را عقب کشید و کمک کرد از جایم بلند شوم. از این همه توجه و عشقش به خودم، برای لحظه‌ای متحیر ماندم. مگر من چه بودم؟ چه بودم که او انقدر مرا دوست داشت؟ اما با این حال هیچ‌چیز برایم عوض نشد. ولی یک فایده‌ای داشت. دوست داشتن او به من قدرت می‌داد. مانند قبل دست در دست هم از بین جمعیت رفتیم و آن‌هاهم تعظیم کردند. از دیدن این صحنه بسیار ذوق‌زده شده بودم. تا دیروز من یک کنیز ساده بودم اما حال... حال دیگر برایم تعظیم می‌کردند. در بین راه نگاهم به وزیراعظم که با پوزخند نگاهم می‌کرد افتاد. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم. هرکسی ارزش نگران شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #93
بالاخره رقص تمام شد و بعد همگی به جایگاهمان برگشتیم. حالا وقت دادن هدیه‌ها بود. ملکه ماگنولیا، کاغذ بزرگ و لوله شده‌ای که با ربانی قرمز، به شکل گل زیبایی بسته شده بود جلو آمد. با دیدن آن کاغذ تعجب‌زده شدم. یکی از ابروهایم را بالا فرستادم. این دیگر چه هدیه‌ای بود؟! به دیان نگاهی انداختم. چهره او هم دیدنی بود. ملکه ماگنولیا لبخند معناداری بر ل**ب داشت و با اینکه متوجه تعجب ما شده بود، اما کاملا خونسرد بود. آهسته کاغذ را به طرف دیان گرفت. دیان هم بی‌درنگ اما آرام کاغذ را از دستش گرفت و تشکر کرد. بی‌صبرانه و با کنجکاوی زیاد منتظر بودم ببینم که در آن کاغذ چیست؟! دیان بعد از باز کردن ربان، آرام‌آرام شروع به باز کردن کاغذ کرد. تمام حرکاتش آرام بود و این گاهی وقت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #94
با صدای پر از ذوق دیان که با خوشحالی از مادرش تشکر می‌کرد، به خودم آمدم و به سختی چشم از آن تصویر که گویا مرا مسخ کرده بود، برداشتم و نگاهم را بین آن‌ها چرخاندم.
دیان: مادر، واقعا نمی‌دونم چطور ازتون تشکر کنم! خیلی زیباست، واقعا بی‌نظیره! این هدیه، بهترین و زیباترین هدیه برای ماست. واقعا ازتون ممنونم. کاری بزرگی کردید، اما... .
ملکه ماگنولیا زودتر به میان حرفش پرید:
- اما چی؟!
دیان: اما شما کی وقت کردید این رو بسازید؟ ساختن این خیلی زمان بره و امکان نداره تو مدت کم ساخته بشه.
ملکه ماگنولیا لبخند مهربانی که تا به حال از او ندیده بودم، زد. دستش را بر روی دست پسرش قرار داد و فشرد.
ملکه ماگنولیا: این قصر رو مدت‌ها پیش برات ساختم. وقتی که تو هنوز کوچیک بودی. من این رو برای روز ازدواجت ساختم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #95
- خیلی ازتون ممنونم به خاطر هدیه‌ زیباتون به من و همسرم. لطف بزرگی بهمون کردید و ما هیچ‌وقت این لطفتون رو فراموش نمی‌کنیم.
با حرف‌های دیان، دوباره سرم را بالا گرفتم و با لبخند محوی به او خیره شدم. به طور واضحی به ملکه ماگنولیا رسانده بود که این هدیه برای هردو ما است نه فقط برای خودش! چه خوب بود که او را داشتم. او در هر شرایط مراقب و مدافع من بود. بازهم دوباره مسیر نگاهم بر روی ملکه ماگنولیا که حالا لبخندش کمرنگ شده و حسابی ضایع شده بود سر خورد. دلم خنک شده بود. ناخودآگاه لبخند پهنی از سر رضایت زدم.
ملکه ماگنولیا دیگر حرفی نزد. تنها کلیدهای آن قصر را از غلامان گرفت و تحویل دیان داد. دیان بازهم تشکر کرد و ملکه ماگنولیا جواب مختصری داد و رفت. بعد از او شاهزاده آلفرد مثل همیشه با خوش‌رویی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #96
با دیدن آن جعبه زیبا و خاص مطمئن بودم بی‌شک آن لحظه چشمانم برق زده بودند. دیان تشکری کرد و جعبه را از دستش گرفت. لبخند محوی زدم. دیان جعبه را آرام باز کرد. با دیدن جواهرات بسیار مجللی که عجیب زیبایی خیره کننده‌ای داشتند حیرت‌زده شدم. برای دیان هم چند انگشتر مردانه که معلوم بود سنگشان بسیار گران قیمت است در جعبه به ترتیب قرار داشت. با دیدن انگشترهایی که بی‌نهایت حیران کننده و همینطور بسیار ملوس بودند. زیبایی خاص و متفاوتی داشتند که به خاطر شکل‌های عجیبشان بود. بی‌اختیار لبخند گشادی زدم. کاملا محو آن‌ها شده بودم. کلا چهارتا بودند که پشت سرهم ردیف، در جای کوچک مخصوص انگشتر چیده شده بودند. اولی نقره‌ای و به شکل سر یک شیر درحال غرش بود و در هردو چشمش دو سنگ کوچک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #97
از طرز استقبال گرم مردم و خوشحالی عمیقشان برای او معلوم بود که همه‌شان بسیار او را دوست دارند؛ او نه تنها برای من، بلکه برای همه خوب بود. ای‌کاش می‌توانستم عاشقش باشم، اما قلبم این را قبول نمی‌کرد. قلب لجبازم همچنان عاشق یک بی‌لیاقت بود و برای او می‌تپید.
به چشم‌های عسلی و براق دیان که تمام شوق و شادی‌اش را نشان می‌دادند خیره شدم. کم‌کم سرش را جلو آورد و من ناخودآگاه سرم را کمی خم کردم و او این‌بار در برابر میلیون‌ها آدم بوسه عمیقی، با عشق و طراوت خاصی به پیشانی‌ام زد و لحظه‌ای بعد صدای کف زدن و تشویق پر نشاط مردم همه‌ جارا فرا گرفت.
بالاخره دیان کم‌کم از من فاصله گرفت و با احساس گفت:
- دوستت دارم.
لبخند کجی زدم و برای بار هزارم به دروغ گفتم:
- منم دوستت دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #98
تصویر تاری از چهره دیان را، روبه رویم دیدم که مرتب و نگران اسمم را صدا میزد.
دیان: لاریسا خوبی؟!
چندبار پشت سرهم پلک زدم تا توانستم خوب ببینمش. بهتر بودم اما هنوز هم کمی بی‌حالی در جانم بود. با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد گفتم:
- خوبم..می‌شه کمکم کنی بلند شم؟!
دیان: نمی‌شه تو باید استراحت کنی. باید فعلا همینطور بمونی تا حیکم‌ها بیان.
با شنیدن کلمه 《حکیم》 یک دفعه جا خوردم. او حکیم خبر کرده بود؟! سوألم را به زبان آوردم:
- ت...تو حکیم خبر کردی؟
یکی از ابروهایش را بالا داد و با حالت عاقل اندرسیفه‌ای گفت:
- انتظار داشتی چیکار کنم؟
به سختی از جایم بلند شدم. دیان سریع گفت:
- عه چرا بلند شدی؟ بهت گفتم باید حکیم‌ها بیان.
کلافه درحالی که دستم را بر روی سرم گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #99
دستش را آرام‌آرام بالا آورد و انگشت‌های دستم را به طرف ل**ب‌هایش برد و بوسه لطیفی اما پر از احساسی بر آن‌ها کاشت. نگاهمان دوباره بهم برخورد کرد و این آغازی بود برای یک زندگی باشکوه و یک راه طولانی...!
***
دو روز بعد
برای بار آخر در آینه به خودم نگاه کردم. همه‌چیز بسیار عالی و باشکوه بود. از آنچه که فکرش را می‌کردم زیباتر شده بودم و مانند الماسی بسیار درخشان، می‌درخشیدم. لباسی بسیار پف‌دار و قرمز رنگی که با نقش و نگارهایی زیبا، با سنگ‌هایی طلایی چندتا چندتا در میان به شکل چند ستاره و سه تا، سه‌تا در میان دایره‌های کوچکی داشت که بین وصل شدن ستاره‌ها بهم فاصله کمی ایجاد می‌کرد که از یقه‌اش به شکل گردنبند بود، شروع می‌شد و در دو طرفش به شکل دو خط موج‌دار، با همان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,716
پسندها
21,076
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #100
هنوز باورم نمی‌شد و حسابی متحیر بودم و همینطور ذوق‌زده! حالا من یک ملکه بودم! ناخودآگاه یک دفعه یاد خوابی که در زمان بی‌هوشی‌ام دیده بودم افتادم. من در خواب، در آن آینه‌ها ملکه بسیار باعظمت و شکوه بودم. پس حقیقت بود.
همانطور مشغول بررسی کردن خود بودم و با خود به سرنوشت خودم فکر می‌کردم که با تقه‌ای که به در خورد، از فکر بیرون آمدم. نفس عمیقی کشیدم و بلند گفتم:
- داخل شو.
در باز شد و من منتظر ماندم تا آن شخص وارد شود. صدای پاهایی را شنیدم. همانطورکه به خودم می‌رسیدم گفتم:
- کارت رو بگو.
که به یک دفعه لورا و بقیه ندیمه هول‌هولکی تعظیمی کردند و به سرعت از اتاق خارج شدند. از حرکتشان حسابی تعجب کردم و خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه و مانع برگشتنم شد. همان لحظه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا