- تاریخ ثبتنام
- 10/7/21
- ارسالیها
- 1,716
- پسندها
- 21,076
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #91
گویا که سنگینی نگاهم را حس کرد چون یک دفعه نگاه خیرهاش را از غذاها گرفت و به من چشم دوخت. از نگاه ناگهانیاش ناخودآگاه هول شدم و سرم را پایین انداختم که به یکباره صدای خندهاش بلند شد. متعجب سرم را بالا گرفتم و به او که غشغش میخندید نگاه کردم. نیم نگاهی به دیگران انداختم. خدا را شکر آنها متوجه ما نبودند و هنوز هم پذیرایی ندیمهها و غلامان ازشان تمام نشده بود. ناخودآگاه نگاهم بر روی ملکه ماگنولیا سر خورد که بر روی بزرگترین میز جمعیت و نزدیکترین میز به ما نشسته بود و کجکج به من نگاه میکرد. اخمهایم را در هم دوختم و از حرص گوشه ل**بم را گزیدم. این بشر مطمئناً حتی اگر کولاک هم از آسمان میآمد از چشم من میدید و مرا محاکمه میکرد. با صدای خندان دیان، از فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش