• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان خون کور: پانیشرز | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

    رای 3 37.5%
  • خوب

    رای 4 50.0%
  • متوسط

    رای 1 12.5%
  • ننویس جانم. ننویس! :)

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8

Kuroyami

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,625
امتیازها
14,213
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #201
رانمارو در دل به هانا آفرینی گفت. میکایلا به هانا نگاهی کرد. چشمان آبی هانا مثل دو آبنبات زیبا می‌درخشید. قلبش کمی فشرده شد. دوست نداشت که هانا را از خود برنجاند و دور کند. او می‌خواست که به هانا نزدیک‌تر شود نه اینکه دورتر شود. نگاهش را زمین انداخت و پس از لحظه‌ای بالا آورد. نگاه رانمارو همچنان مثل دو سیاهچاله عمیق و تاریک بود. میکایلا آهی کشید:
- من درک می‌کنم که می‌خواید رازهاتون رو نگه دارید اما... حس بدی رو بهم منتقل می‌کنه. می‌دونی که چی می‌گم؟!
رانمارو نوک انگشتانش را به هم چسباند و تشکیل یک هرم را داد:
- متوجه هستم ببعی. اما طبیعیه که هر کسی رازهای خودش رو داشته باشه. بذار بهت این حقیقت رو بگم. خونواده‌ی من با ریشه‌های این کشور به صورت عمیق گره خورده و رؤسای خانواده در هر دوره با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,625
امتیازها
14,213
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #202
رانمارو برای لحظه‌ای متوقف ماند. لبانش با صدای آهنگینی تکان خوردند:
- هی‌جوتسو!
درست در برابر چشمان میکایلا مانند مه‌ ناپدید شد. میکایلا شوکه شده به اطرافش نگاه کرد. حتی نمی‌توانست صدای ضربان قلب رانمارو را بشنود. نگاهی به هانا انداخت. هانا آرام سر جایش نشسته بود و مانند یک سنجاب خرت و خرت یک شکلات تخته‌ای شیری می‌خورد. با دیدن نگاه حیران میکایلا تنها لبخندی زد و به بالای سر او اشاره نمود. میکایلا سرش را بالا برد و با رانماروی چسبیده به سقف مواجه شد که با لبخندی شرور مستقیم در چشم او می‌نگریست.
میکایلا به خودش لرزید. هنوز هم نمی‌توانست صدای قلب رانمارو را بشنود. موهای رانمارو آویزان شده بود. با مهارت از سقف جدا شد و روی زمین پشت مبل میکایلا پرید. آرام روی سر میکایلا خم شد و با چاقویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,625
امتیازها
14,213
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #203
رانمارو با دید جدیدی به میکایلا نگریست. ابروی راستش را آرام بالا برد:
- اوهوع! دم دراوردی؟!
میکایلا بلند شد و لبخندی حق به جانب زد:
- داشتم فقط قایمش می‌کردم. الان دیگه دلیلی برای قایم کردنش ندارم.
رانمارو به افق خیره شد. پوزخندی یک طرفه زد و سرش را پایین انداخت. دوباره سرش را بالا آورد و به خون‌آشام پرروی جلویش دوخت:
- طرف حساب تو، پدر منه و فکر هم نکن که راحت می‌تونی راضیش کنی.
رانمارو قدمی جلو رفت و آرام خاک نامرئی روی شانه‌ی میکایلا را با پشت نوک انگشتان بلند مردانه‌اش تکاند:
- اما اینو بدون که اگه بخوای خواهرمو به گریه بندازی... .
فاصله‌ی بین قد دو نفر کم بود و این مسئله به تفاوت‌های نژاد اروپایی و آسیایی بر می‌گشت. با این حال میکایلا تهدید چشمان تاریک رانمارو را دست کم نگرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,625
امتیازها
14,213
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #204
میکایلا برای یک لحظه گیج شد و بعد جریان را فهمید. ابروانش را بالا داد و لبخندی احمقانه زد:
- احیاناً سوییچ زاپاس نداری؟
رانمارو نگاهی دریده به میکایلا انداخت. میل شدیدش را برای شکستن بینی او را سرکوب کرد. آهی سر داد و موبایلش را از جیب شلوارش درآورد. ساعت 1:30 دقیقه‌ی بامداد بود. به طور حتم پدرش هم اکنون در خواب ناز بود. شماره‌ی دیدارا را پیدا کرد و به او پیام داد که فردا صبح سوییچ زاپاس فوردش را از مادرش سوزومی بگیرد و به لوکیشن خانه‌ی میکایلا بیاورد.
احتمالاً مجبور می‌شد که یک لطف سنگین به دیدارا برای این کار بپردازد. لبانش را با زبان تر کرد. هانا را از نظر گذراند و روی میکایلا برگشت:
- چند دست رخت‌خواب داری؟
هانا با شنیدن این موضوع لبخندی کوچک زد و سعی کرد آن را مخفی کند. میکایلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
444
پسندها
2,625
امتیازها
14,213
مدال‌ها
10
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #205
رانمارو ابتدا گوشی را در جیب شلوار کرمش فرو کرد. خم شد و چاقوی ارتشی را در غلاف چرمی زیر پاچه‌اش چپاند. صاف شد و رو به میکایلا پرسید:
- تو که از بیرون چیزی نمی‌خوای؟ می‌خوای؟!
طوری که رانمارو سؤال پرسیده بود، انتظار جوابی جز نه نمی‌رفت. تنها سرش را به اطراف تکان داد و با چشمانی موذی و خمار رفتن رانمارو را تماشا کرد. بعد از بسته شدن در سمت هانا برگشت. چند لحظه صبر کرد تا صدای پای رانمارو دور شود و بعد پرسید:
- هانا؟! بابات اون شب دعوات کرد؟
هانا کمی روی مبل جلو آمد. سرش را تکان داد و اخم‌هایش کمی در هم رفت:
- بگی نگی اون شب دعوامون شد. از اون شب تا حالا باهاش حرف نزدم.
میکایلا ته دلش کمی از این مسئله خوشحال شد که هانا از او دفاع کرده است اما به روی خودش نیاورد و سمت هانا رفت. هانا سرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا