چاره ای نیست دچارم کن و بر بادم ده
که من از باد هم انگار که بی خانه ترم
هر شب اینگونه به ناچار غزل میگویم
ور نه از مرز غزلهای تو پر چانه ترم
چه مستیها که هر شب در سر شوریده میافتاد
چه بازیها که هر شب با دل دیوانه میکردم
یقین دارم سرانجام من از این خوبتر میشد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمیکردم