شعر هنوز در دریا ماهی می روید | آمین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع آینهـ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 323
  • کاربران تگ شده هیچ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام مجموعه اشعار: هنوز در دریا ماهی می‌روید
شاعر: آمین
قالب: سپید


دیپاچه:
از میان شکاف‌های کهنه‌ی برگ درختان،
بر ضمیر تنهایی ما
نور خورشید،
خط وهم‌انگیز روشنایی‌اش را
می‌تاباند!
و از میان حصار روح و جسم
من گرد و غباری پوشیده را می‌بینم!
و دست‌ها را که در کنار جسم من، خیمه زده‌اند؛
اما ردشان بر روح من ناپیداست... .
و صدای قدم‌های ناآشنای دلی...
من دیدم،
در میان حباب ترس!
دلی را دیدم
که چمدان در دست، با گیتی خداحافظی می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : آینهـ

Negar.Dayani

مدیر بازنشسته شعرکده
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
13/3/21
ارسالی‌ها
424
پسندها
11,238
امتیازها
27,613
مدال‌ها
15
سن
17
سطح
19
 
  • #2
به نام خدا
668759_f51a41dc6db62ddb64ffaea46ee2561e.jpg
ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛
لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.


پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.



پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.



لطفاً به محض دریافت تگ، با مراجعه به تاپیك مربوطه، درخواست جلد برای دفتر اشعارتان...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Negar.Dayani

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3

وقتی قدم‌های خاکستری‌ام
زمین را بیهوده طی می‌کرد،
آواز غریب زنی را دریاها شنید؛
وقتی دست‌هایم رهسپار به سوی آواز شدند،
آنها را در جیب گرم ثروت فرو بردم
و چشم‌هایم را به کشتی‌های فلزی دوختم
تا هرگز به عقب برنگردند
اما، امان از امواج دریا!
که همچنان پرقدرت
به سوی آواز غریب زنی می‌تاختند
تا او را ببلعند،
تا او را با مرگ نجات دهند،
تا هیچ دوچشم کفتاری
آواز غریبانه او را نبیند...
و امان از من
و امان از من که چشمان بی فروغم
کشتی‌های غرق شده‌ام را
از دریا طلب می‌کرد!

 
آخرین ویرایش
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4

تک تک اتاق‌های تیمارستان را گشتم
تا از دانه‌ای محبت،
بر ذهن سبزشان، گیاه برویانم!
اما هیچ نبود،
جز خاک‌های خشکیده و خاکستری
که ریشه‌های مرده‌اش
فروغ چشمان آن‌ها را بلعیده بود.
و انتظار، در راهروهای خمور و تاریک
واژه‌ای مضحک بود
اینجا دیگر جای برگشت نبود،
تو را این سفیدپوشان بی‌رحم،
به سوی عدم سوق می‌دادند!
 
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
سفرم را دیدم
من به انتهای ریزش برگ‌ها می‌رفتم
برگ‌هایی که مانند طرح و نقش من، شکننده بودند
و زیباییشان را باد،
وقتی آن‌ها را در پیچ و تاب خود می‌رقصاند، می‌دید!
**
ما در تار و پود ظلمات یک قرن
به دنبال انتها بودیم
شاید هم یک سفری تازه!
اما دیگر، هیچ درختی،
از دستانش، برگ سبزی به دنیا، هدیه نکرد!
**
انتهای سفر من
همینجا بود
میان برگ‌ریزان پاییزی
میان مرگ درخت... .
 
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
دستانت را به دستان زمخت من نسپار
که لطافتش روحم را خراش می‌دهد
و مرا از خودم دور می‌کند!
مشامم را به جای خون
پر، ز عطر یاس های خشک شده لای دفتر نقاشیت می‌کند
و تو نمی‌دانی اینها چقدر برای من دردآورند!
خاطرات مانند هجوم ملخ‌ها به بیشه زار، صفحه‌ی عمرم را نابود می‌کند
پس برو
تا هیچ نقطه‌ای میان من و تو این فاصله را پر نکند
پس برو
تا در پی هجوم ملخ‌ها، در کنارم نباشی!
پس برو
و باخود بیاندیش چقدر این جدایی طاقت فرسا، آسان است!
 
آخرین ویرایش
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
من قدم‌هایش را دیدم
دست‌هایش را که، عریان،
به گل‌های پریشان می‌زد.
من رق*ص گلبرگ‌ها را در هوای زیستن دیدم!
و افتادنشان برخاک، خاکی که بوی مرگ می‌‌داد.
و هنوز بر زمین ایستاده‌ام
پاهایم پیوندی ناگسستنی با زمین دارند.
زمینی که فروریختنش
با گذشت سال‌ها
ترس را با چشمانم آشنا می‌کند...
و او را دیدم
که هنوز می‌آمد
بدون واهمه،
او زندگی می‌کرد
و من، به زندگی کردن او خیره،
مرگ را انتظار می‌کشیدم!
 
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
باز،
امشب،
در پایکوبی واژه‌ها
من در کنجی سرد
با زانوانم می‌رقصم!
من هم شادم
اما با خویشتن!
با دست‌هایی
که دست‌های نامرئی را
در برگرفته‌اند!
با ذهنی که طرح و نقشش را
در برابرم مجسم می‌کند...
پایکوبی واژه‌هاست
اما من عاجز از چیدن کلمات
تنها، به تو،
نگاهم را می‌بخشم
و با خود می‌پرسم آیا برایت ارزشمند هست؟
حداقل برای خیالت!
چشمان مرده‌ام را
به آیینه بخشیدم
تا رخ خاموشم را فردا نبیند
من به فردا امید دارم
فردا روشن است.
نباید با قدم‌های من
گرمی‌اش را به دیروز ببخشد
فردا روشن است
بازآ...
 
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
آن طرف گندم زار
ایلی را دیدم
به اندازه‌ی اندوه، کبیر!
در دست مردمانش
حقیقت
چو چشمی بصیر!
و در رودش
محبت جاری؛
محبت به کاجستان
به در هر آشیان
می‌رفت!
و چه شتابان می‌رفت!
چه گران بود شرافت
و دروغ به اندازه‌ی خستگی تاریخ
ملال آور!
آن طرف گندم زار
رویا دیدم
و شمارش قدم‌هایش
به اندازه‌ی خواب، کوتاه!
 
امضا : آینهـ

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
100
پسندها
1,063
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
و درد تکه ابری‌ست
که در اوج وجود خود
می‌گرید!
و از آخرین تصویر شب
تا رشته‌های افشان خورشید
به خواب نمی‌رود!
و آیینه‌ی ماه
برای صدای تپش‌هایش
هم‌نشینی‌ست
با گنجایش راز!
و نور بازتاب دل‌تنگی‌ست
نور یادواره‌ایست
برای شکسته‌های یک سبد شیفتگی!
ترس آواز نسیم است.
و این ابر پر درد
حجم عظیمی دارد
این روزها
ترس آواز نسیم است
!
 
امضا : آینهـ

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا