• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دراجِ بی‌بال | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
نفسم رو با آه بیرون دادم. مقصر‌ش خود‌شون بودن یا من نمی‌دونستم.
- معذرت می‌خوام سعید. می‌دونم اندازه‌ی من هم نباشه؛ ولی خیلی ناراحت شدین. من... من... وقتی دیدم هیچ کدوم‌تون درکم نمی‌کنید ناراحت شدم؛ با شنیدنِ اسم روان‌شناس هم ناراحت‌تر. تو سعی کن درکم کنی. من... من خیلی عذاب کشیدم؛ خودت می‌دونی تو این سال‌ها چه‌طور گذروندم. من... من... حتی این توان رو تو خودم نمی‌بینم که از خونه برم بیرون؛ اون‌قدر که از رفتارای بقیه می‌ترسم و متنفر‌م. درکم می‌کنی؟
صدا‌ش بغض داشت.
- درک می‌کنم خواهری؛ و چون درک می‌کنمه که خواستم با شهاب حرف بزنی.
آهی کشیدم. قلبم توی سینه مچاله شد. همه‌ی نا‌راحتی‌های خونواده‌م به من ختم می‌شد.
- می‌فهمم سعید. ولی انتظار نداشته باش که...
وسط حرفم پرید:
- باشه پری. دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
صدای باز شدن در رو شنیدم. لحظه‌ای بعد؛ با شنیدنِ صدای آشنایی از جا پریدم.
- وا چی شد پروانه جان!
سریع بلند شدم و قدم‌ها‌م و با عجله سمت در برداشتم.
- مامان سعید اومده.
صدای پر از تعجب‌ش رو می‌شنیدم. بی‌توجه در رو باز کردم. همین که از در بیرون اومدم تو آغوش یه نفر فرو رفتم.
- پری من! چه‌طوری؟ دلم برات یه ذره شده بود.
نا‌خواسته لبخند زدم. دست‌هام رو دورش حلقه کردم و با شوق گفتم:
- فدات بشم؛ باورم نمی‌شه این‌جایی!
صدای اون هم شوق داشت.
- اومدم ببرمت!
کمی لبخندم کم‌رنگ شد. ازش جدا شدم و به آرومی نفسم رو بیرون دادم.
- فعلاً بیا داخل.
صدای بابا سالار از پشت سر بلند شد:
- درضمن پروانه جان هم قصد نداره بره؛ این‌جا رو بیش‌تر از گنبد دوست داره.
نمی‌دونستم بخندم یا گریه کنم! بابا سالار رسماً تیکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
سمتم شیرجه زد و محکم گونه‌م رو بوسید.
- ای ول همینه!
***
- آره دیگه؛ الآن نزدیکای خونه‌شونیم.
صدا‌ش بی‌حال جوابگو‌م شد:
- آهان؛ پس من قطع کنم. حالمم زیاد خوب نیست. این لعنتی به جای بهتر شدن داره بد‌تر می‌شه. آخه سرما‌خوردگی تو تابستون؟
خندیدم و گفتم:
- تازه اولای تابستونیم عزیزم.
- حالا هر‌چی! خب دیگه قطع کنم من.
- باشه. به مامانت سلام برسون.
- بزرگی‌ت و می‌رسونم؛ خداحافظ.
همین که اون قطع کرد رسیدیم.
دقایقی بعد در‌حالِ احوال‌پرسی با اعضای خونه‌ی فریاد‌ها بودیم. وقتی واردِ خونه شدیم؛ شیرین من رو به سمتِ اتاقش کشید.
- بیا خوشگل خانم؛ ما یه‌کم حرف‌های دخترونه بزنیم با‌هم.
لبخندِ کم‌رنگی تو جوابش زدم. هنوز هم ته دلم یه حس بدی داشتم و خودم که به خودم حق می‌دادم.
- باشه بانو.
تابان سریع خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
- سلام به همگی.
قاشق‌ها توی بشقاب‌ها یا نیمه‌ی راه متوقف شدن. پس بالاخره اومده بود. همه با خوش‌رویی جوابش رو دادن. من اما زیر لبی چیزی شبیه سلام رو زمزمه کردم.
از شانسم اومد و دو صندلی اون ور‌ترم نشست. باهاش مشکلی نداشتم؛ یعنی نباید که می‌بود. اما خب حسِ بدم اون ته‌تهای قلبم پا بر‌جا بود و انگار پاک شدنی هم نبود.
- حال‌تون چه‌طوره پروانه خانم؟ بهتری شما؟
نه به اون اول که جمع بست نه به آخرش! سری تکون دادم و لبخند مصنویی‌ای زدم.
- ممنون؛ خوبم.
بعد دیگه سکوت حاکم شد. دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای بچگانه‌ای از طرفِ ورودیِ خونه اومد:
- بی من عجب خوشی می‌گذرونین؟ فقط من اضافه بودم؟ افسون! شایان! با شما‌م! همچنین با شما خانمِ آرزو فریاد.
بارِ دیگه صدای قاشق‌ها متوقف شد. آرزو خانم هین کشید و شوهرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
لبخندم عمیق‌تر شد. همه‌ی اطرافیانم خوب می‌دونستن که چه‌قدر عاشق بچه‌ها‌م. معصومیت و کودکی اون‌ها من رو به یه دنیای دیگه می‌برد.
- آره خب؛ می‌دونم. اما معنی‌ش و که نمی‌دونم پسر خوب.
صدا‌ش این‌بار ملایمتی همراه با یک حس قابل توصیف داشت:
- منم نمی‌دونم.
لبخندم همون‌جور پابرجا موند.
- اشکالی نداره؛ منم وقتی بچه بودم نمی‌دونستم.
خواستم قاشق دستم رو تو بشقاب فرو ببرم که باز دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت:
- همه‌ش تقصیر افسون و شایانه؛ هیچی به من نمی‌گن! وقتی بزرگ بشم دیگه حتی تو رو‌شونم نگاه نمی‌کنم؛ اما تو رو می‌گیرم؛ چون تو ظاهراً مثل اونا نیستی! اگه اون‌جور بشیم فوقش می‌کشمت.
با بهت خشکم زد. نمی‌دونستم بخندم یا از شدت تعجب دنیا رو وداع کنم!
صدای خنده‌ی عمو جانش؛ آقای شهاب بلند شد. معلوم بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
آهی کشیدم.
- تابال جان؛ این بازی‌ای که من می‌گم اسمش کافه سؤاله و سؤالاش خیلی سختن؛ حتی منم از حل کردن‌شون عاجزم می‌فهمی!
با تخسی گفت:
- ولی من هوش فرا طبیعی دارم؛ پس من می‌تونم می‌فهمی!
خواستم جوابش رو بدم که یکی تابال رو به زور بلند کرد و صدا‌ش معلوم کرد که افسونه.
- آدم نمی‌شی نه؟ ببخش پروانه جان سر تو‌رم درد اورد. بیا عجوزه! مرده‌شورت و ببرن که یه پا دردسری!
یه لحظه دلم برای تابال سوخت. این طرز برخورد با بچه اصلاً درست نبود. بچه‌ها نیاز به توجه داشتن!
***
دفتر؛ لوح و قلمم رو از کشو در‌اوردم و مشغول نوشتن شدم. نوشتن رو دوست داشتم؛ می‌شه گفت دلیل آرامشم بود. در که باز شد از کارم دست برداشتم.
- سلام پری؛ به داداشت خوش اومد نمی‌گی؟
ملایم خندیدم.
- خوش که اومدی! ولی خوبه به سفر قندهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
شاید باید خودم دست به کار می‌شدم؛ انگار این‌طوری نمیشد پیش رفت.
***
با خاله سوسن (مادر جواهر) احوال‌پرسی کردم و با جوا وارد اتاقش شدیم؛ کم می‌اومدم این‌جا اما بوی گلی که همیشه از اتاق جوا می‌اومد رو عاشق بودم. نفس عمیقی از هوای اتاق گرفتم و روی تخت نشستم. اون هم رفت و پشت میز کارش نشست.
- دیشب چه‌طور بود؟
با یاد‌آوری دیشب یه لبخند کوچیک و یه حس عجیب مهمون دلم شد. حسی که توش یه کوچولو خوش اومدن از اون فسقلی قاتی بود؛ و یه حس دل‌سوزی نسبت بهش که حسم رو قر و قاتی می‌کرد. خلاصه‌وار براش همه‌چیز و طعریف کردم. حرفم که تموم شد تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- عجب بچه‌ای بوده!
- آره؛ ولی من دلم براش قنج رفت. یه حسی هم بهم می‌گه همه‌ی رفتارا‌ش بخاطر افسون و شایانه. هر‌چند رفتار شایان خوب بود.
باز با خنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
- الآن حالت خوبه دیگه پروانه جان؟
همون‌جور که مو‌هام رو شونه می‌زدم و از هوای خنکی که از پنجره می‌اومد لذت می‌بردم؛ سرخوش جواب دادم:
- آره مامانبزرگ؛ من خوبم. تو و بابا سالار هم رو به راهین دیگه؟
با محبت جوابم رو داد:
- آره خوشگلم؛ ما‌م خوبیم. فقط دلتنگ تو‌ایم؛ مثل همیشه.
مو‌هام رو با همون کش موی همیشگی‌م بستم و گفتم:
- فداتون بشم؛ انشا الله دفعه‌ی بعد با کل خونواده میایم؛ باز اون‌بار شانس اوردم دختر خالم آیسو داشت می‌رفت مشهد؛ دیگه همین‌طوری تنهایی نمیتونم بیام که.
با صدای ناراحتی گفت:
- می‌فهمم؛ خب کاری نداری؟
از ناراحتیش حس بدی بهم دست داد.
- نه مامانبزرگ؛ به بابا سالار سلام برسون.
- توام به خونواده‌ت سلام برسون؛ خداحافظت دخترم.
- خدانگهدار.
تازه وقتی گوشی قطع شد اون رو از روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
تابال عصبی خفه شید رو فریاد زد که خنده‌مون بند اومد. چون سر و صدا زیاد بود کسی متوجه‌ی داد تابال نشد. شادان تشر‌گونه تابال گفت و شیرین با سرزنش غرید:
- این چه طرز حرف زدنه تابال!
تابال حرصی غرید:
- نه که خودت خیلی خوب حرف می‌زنی! چیه هی تابال تابالتون به راهه! می‌خواین به لطف‌تون از اسمم هم متنفر بشم!
عصبانیت توی دلم جوشید و دست‌ها‌م رو مشت کردم.
- هی فسقلی با‌ادب باش!
شیرین ملایم دست دراز کرد و دستم رو لمس کرد.
- ولش کن پری جون؛ این عجوزه آدم نمی‌شه!
- تو خیلی آدمی که هی به من میگی عجوزه؟
یهویی دلم براش سوخت. رفتارش بد بود اما...
یهو قبل اینکه شیرین دهن باز کنه با ملایمت خطابش کردم:
- عروسک دوست داری؟
فسقل خان با تعجب جواب داد:
- من پسرم ها پروانه خانم!
دستِ کوچیکش رو که کنارم بود گرفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
413
پسندها
2,464
امتیازها
12,213
مدال‌ها
13
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
یهو به خودش اومد و تند گفت:
- باشه خب؛ به کسی نمی‌گم!
این روز‌ها لبخند زیاد می‌زدم یا همیشه این‌طور بود؟ ولی وقتی به گذشته فکر کردم لبخندم محو شد. گذشته‌م پر از فراز و نشیب بود؛ پر از خاطره‌های خوش و ناخوش! دهن باز کردم و گوشه‌ای از اون گذشته رو به زبون اوردم:
- ُُوقتی کوچولو‌موچولو بودم؛ تا پنج سالگی‌م پیش دو‌تا آدم بودم که فکر می‌کردم مامانبزرگ و بابابزرگمن و مامان و بابامم مردن؛ پنج سالم که شد دو نفر اومدن گفتن مامان و بابامن؛ میگفتن تو بیمارستان بچه‌ها عوض شدن. اینه که من الآن این‌جا‌م. تو هم باید خدا رو شکر بگی که از اول مامان و بابات پیشت بودن.
هه‌ای با تمسخر زمزمه کرد؛ بعد بلندتر ادامه داد:
- اونا اگه من گم میشدم یا هر‌چیزی خوشحالم می‌شدن!
شوکه کمی دهنم رو باز کردم. کاری بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا