داستان داستان فارسی | شباهت عجیب

  • نویسنده موضوع -Aras
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 25
  • کاربران تگ شده هیچ

-Aras

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
4,075
پسندها
36,020
امتیازها
74,373
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
این داستان ترسناک که میخوام براتون بگم از زبون آقا عبادا... گفته شده که بدلیل شرایط کاری که توی شهرستان داشته شبا دیر وقت میرفته خونه و اتفاقی ی شب قرار بوده بعد از کار برادر زن خودشو برسونه خونه. پس بعد از اینکه برادرزنش میاد پیشش، باهم به سمت خونه میرفتن و حرف میزدن. وقتی به در خونه میرسن سلطان (برادرزن آقا عبادا...) وارد خونه میشه و آقا عبادا... تنها برمیگرده به سمت خونه خودشون. چند قدمی از خونه دور نشده بوده که میبینه سر کوچه سلطان تکیه داده به دیوار و داره لبخند میزنه.

هرچی صدا میزنه سلطان سلطان ..... انگار نه انگار تا اینکه میفهمه جریان از چه قراره و اونی که داره میبینه اصلا سلطان نیست و سریع اونجا رو ترک میکنه و میره سمت خونه. این داستان رو آقا عبادا... برای پسرش کیومرث نقل کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
عقب
بالا