• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آغاز از اتمام | خورشید حقیقت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع خورشید حقیقت
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 494
  • کاربران تگ شده هیچ

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آغاز از اتمام
نام نویسنده:
خورشید حقیقت
ژانر رمان:
#تراژدی #درام
کد رمان: 5546
ناظر: Ellery Ellery

خلاصه: درست وقتی فکر می‌کردیم تموم شده، شروع شد! ولی این شروع فرق داره، این شروع واسه ما شومه... . انگار دیگه قلبامون سیاه شده. اصلا عشق دیگه معنایی برامون نداره... . ما خیلی وقته دور همو خط کشیدیم!
دیگه این آغاز واسه ما نیست؛ واسهٔ اتمام یه زندگیه نو پاست!
برای همینه که دیگه آغازی از اتمام وجود نداره، بلکه این یه اتمامه... . اتمام احساسات لطیف ما.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

ANAM CARA

سرپرست ادبیات + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
13/1/21
ارسالی‌ها
1,842
پسندها
24,649
امتیازها
44,573
مدال‌ها
38
سن
19
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
آرزومِ چشمامو ببندم و باز کنم ببینم اینا همش یه خوابه!
کاشکی یه جایی ، یه نفر منو از خواب بیدار کنه... .
یادم نمیاد آخرین بار کی از ته دل خندیدم،کی از ته دل نفس کشیدم... .
الکی میخندم:)
تا شاید یادم بره چند سالِ مردم... .
یادمه یکی می‌گفت نمی‌تونی به بهشت برسی، بدونه اینکه از جهنم رد بشی... .
راست می‌گفت!
من الان درست وسط جهنمم... .
انگار دنیا داشت ازما انتقام می‌گرفت، بابت تک‌تک روزایی که کنار هم بودیم و زندگی نکردیم... .
این‌بار همه تقصیرا گردن من... .
من دوسش داشتم، بیشتر از خودم!
یه تلخی بی پایان، یه پایان تلخ... .
من پایان تلخ و انتخاب کردم... ‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
نقطهٔ پایان«1»

با قامتی خمیده قدم در چارچوب در گذاشت و تلو خوران وارد خانه شد؛ هوای سرد خانه، بوی تلخ بی‌مهری و تاریکی دلگیر خانه، همه و همه یاد آور بدبیاری های چندماه اخیر زندگی‌شان بود.. زندگیی که به آسانی میان آتش حسادت ها و وسواس های بی‌جا سوخت و خاکسترهای ریزش مهمان این آسمان و آن آسمان شد.
بی حال خسته مانند آواری روی مبل تک نفرهٔ خانه آوار شد و تکه های ریز و درشت تنش به اینور و آن ور پرتاب شد. لعنت به این تودهٔ عظیم میان حنجره‌اش که خیال شکستن نداشت.‌
در گذشت این ده ساعت چقدر گشته بود، نمی‌دانست. فقط می‌دانست خیابان های شیراز را متر کرده و تک‌تک خطوط جاده را حفظ است، خدا می‌داند در این ساعات خاک کدام دشت‌ها را که الک نکرده بود، زیر کدام سنگ‌ها را که فرهاد وار نگشته بود. ابرهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
{نقطهٔ آغاز²}
***
شش ماه قبل؛ ۱تیر۱۴۰۰
با آرامش توت‌فرنگی را روی خامه‌های پف‌پفی گذاشت، امروز روز خاصی بود؛ آغاز تابستان برای آنان روز شور و نشاط بود!
سه ماه بی‌وقفه کنار هم بودند و محبت‌های ریز و درشت‌شان را نثار یکدیگر می‌کردند!
لبخند زیبایی بر روی لب نشاند و به محصول دستان هنرمندش خیره شد. کیکی ساده، با خامهٔ فراوان و توت‌فرنگی‌های درشت! خوش‌مزه‌تر از آنچه در نظرش بود دیده می‌شد... . با همان لبخند ملیح، کیک را میان یخچال قرار داد و با نفس عمیقی که از روی خستگی بود از آشپزخانه خارج شد و یک راست سمت حمام حرکت کرد... .
کلید را میان قفل گذاشت و خسته درب خانه را گشود. هنوز پا به خانه نگذاشته بود که بوی اشتها آوری، معدهٔ گرسنه‌اش را قلقلک داد!
لبخند گرمی زد و یک راست به سمت اتاق مشترک‌شان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
{نجوایِ عاشقی³}
عشق میان دریای زندگی‌شان موج می‌زد. خودشان هم بین این موج‌ها غرق می‌شدند، غرق محبت و عشق بی‌پایان! گاهی ترس هم دورشان حصار می‌پیچید... . ترسی زننده که روح و جان‌شان را همانند خوره می‌خورد. نکند روزی تمام شود این محبت‌هایی که ملکهٔ قلب‌شان شده... .
پناه لب هایش را کمی بهم فشرد و گفت:
- شایان جان سردمه عزیزم.
شایان آرام از او دور شد و چشمانش را میخ چشمانش کرد. این دختر چه داشت که وجود او را پر از عشق می کرد؟ قدمی از پناه فاصله گرفت و جواب داد:
- باشه، درو ببند باد کولر نیاد داخل اتاق. منم می‌رم ببینم پناه خانم برامون چی پخته.
پناه محجوبانه خندید و سری تکان داد و به مسیر رفتن شایان چشم دوخت. عشق برای اویی که از شانزده سالگی به شایان دل داده بود، احساس پیش و پا افتاده‌ای بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
نقطهٔ پایان«1»

با قامتی خمیده قدم در چارچوب در گذاشت و تلو خوران وارد خانه شد؛ هوای سرد خانه، بوی تلخ بی‌مهری و تاریکی دلگیر خانه، همه و همه یاد آور بدبیاری های چندماه اخیر زندگی‌شان بود.. زندگیی که به آسانی میان آتش حسادت ها و وسواس های بی‌جا سوخت و خاکسترهای ریزش مهمان این آسمان و آن آسمان شد.
بی حال خسته مانند آواری روی مبل تک نفرهٔ خانه آوار شد و تکه های ریز و درشت تنش به اینور و آن ور پرتاب شد. لعنت به این تودهٔ عظیم میان حنجره‌اش که خیال شکستن نداشت.‌
در گذشت این ده ساعت چقدر گشته بود، نمی‌دانست. فقط می‌دانست خیابان های شیراز را متر کرده و تک‌تک خطوط جاده را حفظ است، خدا می‌داند در این ساعات خاک کدام دشت‌ها را که الک نکرده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
{مولودیِ دیوانگی:)⁴}
پناه لبخند عریضی زد و در حالی که بلند می‌شد گفت:
- تا به خواب ابدی فرو نرفتی بیا غذا بخوریم. من که خیلی گشنمه!
شایان اخم ظریفی کرد و با لحن طنز آلودی گفت:
- باشه خانم؛ حالا شما ما رو به سُخره بگیر.
پناه صندلی میز نهار خوری را عقب کشید و در حالی که می‌نشست جواب داد:
- من که اصلا جرأت نمی‌دم به خودم آقای زِبل و مسخره کنم!
شایان طلبکار اخم کرد با لحن دلخوری گفت:
-پناه؟ تو که می‌دونی من چقدر از این لقب بدم میاد! نداشتیما.
پناه شانه‌ای بالا انداخت و بشقاب شایان را مالامال از برنج زعفران خورده کرد در همان حال با لودگی گفت:
- وا، شایان؟ مگه زبل خان چشه؟
شایان با چشمای ریز شده پشت میز جا گرفت و گفت:
- باشه... . آفرین پناهم بتازون، بتازون که منم چیزایی تو چنته دارم.
پناه بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
{آغازِ‌ جادهٔ‌ دلدادگی:)5}
پناه که سخت درگیر افکارش بود لب زد:
- اوهوم.
شایان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چی اوهوم؟
پناه سر پایین انداخت. زندگی بازی جالبی بود، چه کسی فکر می‌کرد روزی این‌ها را به زبان بیاورد؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و این طرف تک‌تک رفتار او زیر نگاه ذره بین مانند شایان بود.
- می‌دونی اولین باری که دیدمت چند سالم بود؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ی شایان به نگاه آرام پناه افتاد و گفت:
- آره که می‌دونم. ببخشید ولی ما فقط یه سال تفاوت سنی داریم و از این حساب شما تو اولین دیدارمون، نونزده سالت بوده.
پناه چنان تلخ لبخندی زد که شایان متعجب چشم به او دوخت ، دنیا دیده‌تر از آن بود که غم گوشهٔ چشمان همسرش را نبیند، آرام دست روی دست پناه گذاشت و با چشمانی مهربان به او خیره شد.. ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : خورشید حقیقت

خورشید حقیقت

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
19/1/24
ارسالی‌ها
14
پسندها
62
امتیازها
83
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
{من عاشق ترم یا تو؟:)6}
در حالی که بغض گلویش را کنترل می‌کرد بازهم ادامه داد.‌ گویی می‌خواست رنج دل چند ساله‌اش را یک روزه خالی کند.
- من هرشب کابوس می‌دیدم. داشتم دیوونه می‌شدم، زندگیم مختل شده بود. فکرت مجنونم کرده بود؛ تنها چیزی که ازت داشتم، برق یه جفت چشم آبی بود که هرگز فراموش نکردم. درسام به شدت اوفت کرده بود. افسرده و ناامید بودم... . تا جایی که زد به سرم و شمارتو از گوشی دختر خالم برداشتم.
دیگر بغض محبوس شده در حنجره‌اش طاقت نیاورد و با صدایی آرام شکست. چشمهٔ اشکش جوشید و مانند رود جاری شد. شایان متعجب و سرخورده با ذهنی پر تشویش پناه را به آرامی دعوت کرد؛ اما پناه انگار که تازه سفرهٔ چند سالهٔ دلش را باز کرده بود، ادامه داد:
- الان علاوه بر سردرگمی، حس مزخرف عذاب وجدان لحظه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : خورشید حقیقت

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا