• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان روح‌نواز | آرزو توکلی نویسنده‌ی افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع A.TAVAKOLI❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 43
  • بازدیدها 1,132
  • کاربران تگ شده هیچ

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #11
جای تعجب نداشت؛ یادش بود همان روزها مادربزرگش کنایه می‌زد که همه‌ی مردها بچه دوست دارند، مخصوصاً پسر عزیز دردانه‌اش، اما وای از روزی که مادر بچه‌ها را نخواهی!
گوشه‌ی چشمانش تیر می‌کشید و مردک حرفش را تمام نمی‌کرد. شو راه انداخته بود و دیدن واکنش‌های محدود و کوتاه طلا برایش لذت‌بخش بود.
- بچه‌ها باید از این به بعد با شما زندگی کنن. یعنی شما ولی بچه‌ها حساب می‌شید.
از سر کلافگی گوشی‌اش را در دست می‌چرخاند که با شنیدن این حرف دستش در هوا خشک شد و نگاهی را که این‌بار واقعاً متعجب بود، به او دوخت. انگشت اشاره‌اش را سمت خودش گرفت.
- من؟ مگه من پرستار بچه‌ام؟! تا الان کجا می‌موندن؟
صامت حالا با خیال راحت‌تری از جا بلند شد و تلفن روی میز را برداشت. بی‌اهمیت به چهره‌ی جاخورده و نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #12
چیزی بیخ گلویش چسبیده بود. زمان داشت به طرز بی‌رحمانه‌ای دوباره تکرار می‌شد. چنگی به کیفش زد و از جا بلند شد. همانطور که به سمت در می‌رفت با صدای آرامی گفت:
- همین که از این شهر به اون شهر آواره نمی‌شن خوبه...
از دفتر وکیل بیرون زد. هوای‌ شیراز آنقدرها سرد نبود اما سرمایی بودنش باعث شده بود با شدت بیشتری در آن پالتوی پشمی فرو برود. به سمت آژانسی که منشی دفتر برایش گرفته بود رفت و آدرس را به راننده داد.
زیاد نگذشته بود که گوشی‌اش زنگ خورد. بدون نگاه کردن صدای گوشی‌اش را قطع کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. هرچه می‌گذشت بیشتر هدف پدرش را نمی‌فهمید. هیچ جوره برایش قابل درک نبود که پدرش بچه‌های آن زن را به او سپرده باشد. سرش را به چپ و راست تکان داد و افکارش را کنار زد؛ جایی برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #13
- چی گفتن حالا؟
به دیواره‌ی آسانسور تکیه زد و این‌بار راحت‌تر نگاهش را در صورت او چرخاند‌.
- هیچی، نیاز بود زنگ می‌زنن.
- من فردا صحبت می‌کنم زودتر حلش کنن.
دست‌هایش را در بغل جمع کرد و از خدا خواسته مخالفتی نکرد‌. حتی با اینکه امیرحسین از همان ابتدا هم وارد عمل می‌شد مشکلی نداشت اما ترجیح این روزهایش، کمترین برخورد و صحبت کردن با آدم‌های اطرافش بود، حتی اگر به ضررش تمام می‌شد.
در لابی، قبل از اینکه طلا همراه بقیه خارج شود، نامحسوس راهش را سد کرد.
- وایسا با هم بریم، منم کارم تموم شده می‌رسونمت.
سرش را تکان داد و از در فاصله گرفت. این‌بار هر دو در آسانسور تنها شده بودند و نگاه‌های سنگین امیرحسین به خوبی حس می‌شد.
- چند سال شده؟
سرش را بلند کرد‌. قهوه‌ای‌های او دلگیر بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #14
- توی این زندگی فقط من اضافی بودم که حذفم کردن وگرنه هیچی عوض نشده، انقدری که حس می‌کنم تمام این سالا شبیه یه خواب گذشته، انگار فقط بودم که اسیر این کابوس شدم.
به سمتش متمایل شد و دستش را برای گرفتن دست او دراز کرد اما قبل از اینکه طلا متوجه‌ی حرکتش شود، سریع دستش را عقب کشید.
- طلا، هیچ کس حق نداره تو رو حذف کنه، بمون حقتو بگیر...
اشاره‌ای به خانه‌ی مقابلشان که پارچه‌های سیاه آن را شبیه عزاخانه کرده بود، کرد.
- حتی این خونه هم حق توعه، نذار چیزایی که مال توعه مثل قبل از چنگت در بیاد.
بین آن همه گرفتگی‌ای که داشت، با شنیدن حرفش به سمتش چرخید و با استفهام نگاهش کرد.
- منظورت چیه؟
باز هم با چشمش به سمت خانه اشاره کرد.
- بین صحبتای وکیل بابات با بابام متوجه شدم. قبل از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #15
- طلا خانم؟
نگاهش تا نگاه نگران امیرعلی بالا آمد و همزمان عطر چای بابونه در بینی‌اش پیچ خورد. لیوان را با تشکر از دستش گرفت و کمی جمع و جورتر نشست. انگار نفیسه هم حالا دست از سر امیرحسین برداشته بود که آن‌ها هم به سمتشان آمدند و همگی نشستند.
چند دقیقه سکوتشان نشان می‌داد هر کدام دنبال مناسب‌ترین جمله برای شروع سوالاتشان بودند. اما طبق معمول این امیرحسین بود که بی‌اهمیت به هرچیزی و به صریح‌ترین شکل ممکن، سوالش را پرسید.
- حالا بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟
امیرعلی چپ‌چپ نگاهش کرد که خونسرد شانه بالا داد. اگر تفاوت چهره‌هایشان نبود، هیچ وقت نمی‌شد بین امیرعلیِ همیشه محتاط و رفتارهای حساب شده‌اش، و امیرحسینِ بی‌خیال، ربطی پیدا کرد.
لیوان ظریف را در دستش چرخاند و بی‌اهمیت جواب داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #16
کلافه نفسش را رها کرد و نگاهی به امیرحسین که سوئیچ و کلیدش را برداشته بود، انداخت.
- حالا تو کجا می‌ری؟ بمون برای شام.
با خنده نگاهی به ساعتش انداخت و اشاره‌ای به آشپزخانه‌ی خالی کرد.
- هنوز نهار نخوردید، برای شام می‌خوای منو نگه داری؟
با خنده به سمتش چشم‌غره رفت و کتش را به دستش داد.
- ما رژیم داریم نهار نمی‌خوریم، بد کردم بهت اهمیت دادم خواستم شام نگه‌ت دارم؟
- مرسی ولی مگه اون شام نبود؟ درضمن من رژیم نیستم ترجیح می‌دم برم نهارمو بخورم. فعلاً...
نفسش را رها کرد و به سمت امیرعلی که در سکوت سرش در لپ‌تاپش بود، چرخید. دست به‌ کمر و با حرص نگاهش کرد.
- امیرعلی! همینطوری بی‌حرکت بمون بخدا اصلاً نیاز نیست واکنشی داشته باشی عزیزم.
لپ‌تاپ را روی میز گذاشت و با خنده دستش را کشید تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #17
- خب شما اینجایی که بهونه نگیرن، مشکل چیه؟
نگاهش از پشت او به آن سه تا افتاد که به ترتیب قد ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. نرگس دست‌هایش را در هم گره کرد و با احتیاط گفت:
- خانوم، بچه‌ها می‌خوان برن خونه‌ی مادربزرگشون، اگه می‌شه اجازه بدید...
حرفش را قطع کرد و چشمان سیاهش دوباره روی نرگس برگشت. لج کرده بود، به اندازه‌ی تمام سال‌هایی که پدرش با او لج کرده بود.
- قبلاً درموردش صحبت کردیم. کسی می‌خواد ببیندشون بیاد اینجا.
- ما زندانی تو نیستیم!
با اخطار انگشتش را به سمت پسر نوجوان مقابلش گرفت.
- تو نه، شما!
کم نیاورد و با صدایی که کمی بم به نظر می‌آمد، به سمت طلا براق شد.
- بهت گفتم ما زندانی نیستیم اینجا، می‌خوایم بریم خونه‌ی مادرجون و حق نداری جلومونو بگیری...
نرگس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #18
صدای جابه‌جا کردن وسایل آمد و بعد از آن صدای‌ خودش. انگار خانه تکانی ماهانه‌اش را شروع کرده بود.
- شاید امروز بیام، کارای شرکت چطوره؟ با محیطش کنار اومدی؟ مشکلی که نیست؟
ریشه‌ی رومیزی را بین انگشتانش چرخ داد و گوشی را در حالت اسپیکر، روی میز گذاشت.
- اگه امیرحسینو فاکتور بگیرم مشکلی نیست. سعی داره نذاره مشکلی برام پیش بیاد اما نمی‌دونه که همین حرکتش یه مشکله.
منظور حرف طلا را خوب فهمید اما خودش را به آن راه زد تا وارد بحث درمورد امیرحسین نشود.
- انقدر این کلمه‌ی مشکلو تو جمله‌هات آوردی اصلاً تهش نفهمیدم چی شد. ول کن امیرحسینو حالا، بگو بچه‌ها چیکار کردن که انقدر حرصی شدی.
خواست چیزی بگوید که صدای در حیاط با وجود فاصله‌ی زیادی که داشت، به گوش رسید. کسی با کلید وارد خانه‌ شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #19
رفتارهای طلا برایش عجیب به نظر می‌آمد. دست‌هایش را از جیب بیرون آورد، و نسبت به او منطعف‌تر ایستاد. عجیب بود اما انگار مهربانی را می‌شد از چهره‌اش خواند.
- من دایی بچه‌ها هستم، نمی‌دونستم شما اینجایید، تازه خبردار شدم وگرنه با کلید نمیومدم تو، ببخشید اگه معذبتون کردم.
مکثش روی صورت جوانش بیشتر شد. خان‌دایی که می‌گفتند، او بود؟ در ذهنش تصور مردی بیشتر از چهل سال ایجاد شده بود. حالا لفظ خان‌دایی هیچ‌جوره به مرد مقابلش که به نظر در آستانه‌ی سی سالگی بود، نمی‌آمد. نسبتش را که فهمید، نگاهش هم سخت‌تر شد. به سر تکان دادنی اکتفا کرد و به سمت سالن راه افتاد، مرد جوان ناشناس هم پشت سرش.
- بچه‌ها که خیلی بی‌قراری نکردن؟ من یه کار خیلی فوری برام پیش اومد این هفته، وگرنه خودم پیششون بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

A.TAVAKOLI❁

مدیر ارشد
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تاریخ ثبت‌نام
14/5/18
ارسالی‌ها
4,900
پسندها
93,314
امتیازها
77,384
مدال‌ها
53
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیرکل
  • #20
نگاه دیگری به در بسته انداخت و از پله‌ها بالا رفت. تنها چیزی که از این دختر به یاد داشت، یک قاب عکس کوچک از کودکی او، روی میز کار پدرش بود. در تمام این سال‌ها هیچ وقت اسمی از او نشنیده بود، حتی در مراسم خاکسپاری هم او را ندیده بود. انگار که از اول هم جایی در زندگی خانواده‌ی مهاجر نداشته که اینطور همه او را به فراموشی سپرده بودند.
- دایی!
صدای پر از ذوق پریا باعث شد افکارش را کنار بزند و با لبخند وسیعی، روی زانو خم شود و او را در آغوش بکشد. محکم او را به خود فشرد و عطرش را بو کشید؛ عمیق، به اندازه‌ی دلتنگی‌اش برای خواهرش.
- پرنسس من! چقدر بزرگ شدی تو این یه هفته...
گازی از لپش گرفت و با قلقلک دادن شکمش او را به خنده انداخت. مدت‌ها بود که هیچ کدامشان مثل یک بچه‌ی واقعی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : A.TAVAKOLI❁

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا