داستان کوتاه شام عمه عنکبوت

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,344
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
یک شب مامان و بابا عنکبوت به مهمانی رفتند. عمه عنکبوت پیش آمد پیش کبوتری ماند...
بازدید : 24601
زمان تقریبی مطالعه :1 دقیقه
تاریخ : دوشنبه 1397/11/22 ساعت 07:50
شام عمه عنکبوت
 

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,344
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #2
کبوتی مثل هر شب آه کشید و گفت: آخ، اصلا حال ندارم و درس تار بافی ام را بخوانم. الان می خواهم تاب بازی کنم. و خوب به صورت عمه نگاه کرد.
عمه مثل مامان و بابا اصلا اخم نکرد. لبخند زد و با شادی گفت: وای.. چه فکر خوبی ! من هم اصلا حال ندارم شام بپزم. بیا با هم تاب بازی کنیم.
کبوتی با تعجب زیاد به عمه نگاه کرد. با خوش حالی از تار تاب بازی اش آویزان شد و گفت: پس زود بیا عمه جان.
دو تایی یه عالمه با هم تاب بازی کردند و خندیدند ولی کم کم بوی غذا از لانه همسایه آمد
 

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,344
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
کبوتی زود فکری کرد از تار تاب بازی بیرون پرید و گفت: اول می خواهم یک ذره درس بخوانم که دیر نشود، بعد تاب بازی کنم. این طوری شما می توانی یک ذره شام بپزی.
عمه عنکبوت آه کشید و گفت: حیف.. و بی حوصله مشغول آشپزی شد.
کبوتی هم کتاب درسی اش را الکی باز کرد. وقتی دید حواس عمه عنکبوت به کارش است، یواشکی کتابش را بست و از تابش آویزان شد.
همان وقت عمه با خوش حالی کارش را ول کرد و رفت پیش او.
 

.Mobina.

مدیر تالار ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
12/1/24
ارسالی‌ها
3,873
پسندها
9,344
امتیازها
38,773
مدال‌ها
20
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
کبوتی با نگرانی به شام نصفه کاره نگاه کرد. بوی غذای همسایه گرسنه اش کرده بود. کبوتی آه کشید:
از تار تاب پایین پرید و پرسید: بهتر نیست اول کارمان را تمام کنیم بعد تاب بازی کنیم؟
عمه عنکبوت با غر غر شانه بالا انداخت و هر دو مشغول کار شدند. بوی آش توی هوا پیچید.
کبوتی درسش را تا آخر خواند و با شادی گفت: آخیش...
دیدی چه فکر خوبی کردم عمه جان! حالا که دیگر کاری نداریم می توانیم با خیال راحت تاب بازی کنیم.
آن وقت قار و قور شکمش را شنید و پرسید: بهتر نیست اول شام بخوریم؟
منبع: تبیان
 

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا