• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ اگر بهم فرصت دهند| ویدا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع vida1
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 39
  • بازدیدها 868
  • کاربران تگ شده هیچ

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
شروع به قدم زدن می‌کنیم.
- نه، اون قبلا سعی می‌کرد چون احساس غریبی می‌کنم، بهم خوبی کنه و باهام دوست بشه، اما خدا نخواست. باهام دشمن شد.
می‌خواهد حرفی بزند که با رد شدن یک گربه از بغل دستش، از خودش در می‌آید و با جیغ پشت من قایم می‌شود.
- از یه گربه‌ی خیس می‌ترسی؟
- به‌خدا جریانش طولانیه. بذار بره برات صفر تا صدشو تعریف می‌کنم.
گربه به‌خاطر باران، سرعتش زیاد است و چند ثانیه بعد، کاملا از چشم دور می‌شود. یوجین نیز دوباره به حالت عادی‌اش برمی‌گردد.
- خب، به‌خاطر این از گربه می‌ترسم که توی بچگیم، از گوش گربه می‌کشیدم و می‌بردمش بالا، دوباره از اول. یه بار داشتم همین کارو با گربه‌ی توی حیاط‌مون می‌کردم، این منو چنگ زد! از اون موقع ازشون می‌ترسم.
با لبخند می‌گویم:
- به نظرت منطقی نیست که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
زیرلبی تکرار می‌کنم:
- قشنگه! فقط... نمی‌دونم این رابطه‌مون چیه. چرا باید با یه پسری که یه هفته‌اس می‌شناسمش، زیر یه چتر باشم و ازش گیتار یاد بگیرم؟ همچنین، به فکر نظرش درمورد خودم باشم.
جوابی نمی‌آید. او تمام مدت، فقط حواسش به آن ساک و چتر داخل دستش بود و بس. اگر همسن و سالانم بودند، قطعا با دیدن پسری با این حجم از جذابیت، آب دهان‌شان راه می‌افتاد و دنبال این بودند که ازش شماره بگیرند تا به قول خودشان، وقتی وقت کردند تماس بگیرند. هرکس نداند، من یکی خوب می‌دانم که آن‌ها همیشه وقت دارند. چون نه مثل من مدام در پی آموزش دیدن و باشگاه رفتن هستند و نه سرِ کار پاره‌وقت می‌روند. آن‌ها، فقط بلدند یک گوشه بنشینند و مخ بزنند! از این چیزها حرصم نمی‌گیرد؛ اما از این‌که اکثرشان فقط هوس برشان داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- احساس می‌کنم یه جا دیدمت.
- زندگی قبلی! با کمال میل می‌تونم بگم بهش باور دارم.
چشم به‌هم می‌زنیم، مقابل خانه‌ی ما ایستاده‌ایم و او منتظر است من وارد شوم تا برود به زندگی‌اش برسد. از در داخل می‌شوم و سعی می‌کنم تمام این روز را فراموش کنم! این کار هرروز من است. خودم را روی کاناپه‌ی قرمز رنگ گوشه‌ی خانه، ولو می‌کنم. مدت زیادی نمی‌گذرد که کسی دیوانه‌وار در می‌زند. در را باز می‌کنم.
یوجین: به کمکت نیاز دارم.
- چرا؟
- یکی داره می‌میره. باید کمکم کنی تا ببرمش.
بعد می‌خواهد به طرفی که احتمالا آن فرد قرار دارد، بدود.
آستینش را می‌کشم:
- میوفته گردنت.
- یکی داره می‌میره... این برات مهمه؟ زود باش.
دوباره آستینش را می‌کشم:
- به ولله میوفتی زندان. حماقت نکن. اگه همین الانم مرده باشه چی؟
خودش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
- سنگ‌دلی اینه‌که وایسم نگاه کنم دوستم، بیوفته توی دردسر فقط به‌خاطر کاری که نکرده. اینو می‌خوای؟
صورتم را با دستانش قاب می‌گیرد و می‌گوید:
- ببین، بهم ثابت کن انسانیت توی وجودت نمرده. ثابت کن الیزابت کادووی، ثابت کن هنوز به‌خاطر خندیدن به بی‌استعدادیت، بی‌رحم نشدی... .
عقب می‌روم و فریاد می‌زنم:
- چرا عوض نشدم؟ شدم! بدم شدم. فکر می‌کنی تحمل این‌که همه بکوبن توی سرت که به چیزی علاقه داری که استعداد نداری، راحته؟ نه نیست. راحت نیست که وایسی و نگاه کنی که همه تحقیرت کنن. حالا یکی از اونایی که منو تمسخر کردن مردن؟ به درک! به درک که مردن. تک‌تک‌شون حق‌شونه. می‌دونی چرا؟ چون من " با حرف‌شون روزی هزار بار مردم و زنده شدم" هزاران بار. تکون خوردم، مربی کوبید توی سرم که نمی‌تونم یه نفر و شکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
چشمانم در اشک غوطه‌ور می‌شوند.
- الان ولش کنیم آروم می‌شی؟
- آره!
دستش را دور شانه‌ام حلقه می‌کند و چند کوچه را پیاده طی می‌کنیم؛ تا این‌که به ماشین مشکی رنگ یوجین، می‌رسیم. در ماشین را باز می‌کند و پشت فرمون می‌نشیند. استارت می‌زند و با نهایت سرعت می‌راند.
- کجا می‌ریم؟
- مگه نگفتی با تشویق برنده می‌شی؟ داریم می‌ریم مسابقات آزاد.
جدی‌جدی، جلوی دروازه‌‌ی سالن می‌ایستد. داخل می‌شویم. لباس شمشیرزنی‌ام را برتن می‌کنم و به میدان می‌روم. همهمه‌ها زیاد می‌شود و همه، در عجبند که چرا من ناشناخته‌ام؟ ناشناخته، در برار ژیلا!
- آماده؟ شروع.
دو ساعت گذشته است و مساوی هستیم. چهارده، در مقابل چهارده! صدای تشویق‌ها که برعلیه من هستند، هوا می‌رود.
یوجین، با تعجب به دور و اطرافش نگاه می‌کند و سیب گلویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
سری به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهد.
- نه شوخی نمی‌کنم. تو یه هفته خیلی کارا می‌شه کرد. می‌شه پزشک شد، می‌شه ازدواج کرد و کلی کار دیگه.
- من نمی‌تونم... دوست ندارم با کسی که فقط هشت روزه می‌شناسمش وارد رابطه بشم. من... خیلی وقته که دلم یه عشق می‌خواد اما با کسی که حداقل...
حرفم را قطع می‌کند:
- همه‌ی زوج‌های خوب توی رابطه باهم آشنا می‌شن.
- فقط... یه ماه. خب؟
- برای شروع دستتو بذار تو دستم!
دستانم تا به حال برای چیزی نلرزیده بودند تا به امروز.
پلیسی هم‌زمان با نشان دادن کارتش، به دستم دست‌بند می‌زند:
- شما به جرم اختلاس زندانی هستین! می‌تونین وکیل بگیرین!
وای بر آن نگاه بی‌اعتماد آدم‌ها که می‌تواند به راحتی مرا از پا بیندازد.
- به خدا من کاری نکردم. آقا من یه شمشیرزنم. به ولله من اصلا بلد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
- آقا من کلا بیست و دو سالمه. چطوری اختلاس کردم؟ خواهش می‌کنم منطقی باشین. من... من واقعا یه آدم... خوبم. به جان مادرم کاری نکردم.
فریاد می‌زند:
- مادرت؟ مادرت اگه آدم بود که همچین بچه‌ی بی‌شرفی تحویل جامعه نمی‌داد. بی سر و صدا دنبال بیا.
چند قطره اشک، روی گونه‌ام چکیده است.
- آقا به روح بابام، من اصلا پولدارم. یه پولدار چرا باید اختلاس کنه؟ این پولداری از جدم بهم به ارث رسیده.
- از کجا بدونم؟ تو یه اختلاس‌گری، حالا از کجا معلوم از جدت به ارث نبرده باشی؟ شایدم بابای بی‌شرف‌تر از خودت!
می‌توانم به جرئت بگویم، تا به حالا خشم و ناراحتی باهم ترکیب نشده بودند!
صدای فریادم کل سالن را از جایشان می‌پراند:
- درباره‌ی مامان بابای من درست حرف بزن! بابای خودت چیه مگه؟ خودت معلوم هست بابات چطور بزرگت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
پلیس، از همان زنجیر می‌گیرد و به جلو هولم می‌دهد:
- گمشو برو. دیگه‌ام جوری حرف نزن انگار هرکاری دلت بخواد، جلوی همه می‌تونی رفتار کنی!
روی گونه‌ام دستی می‌کشم و به راه می‌افتم. بازهم فکر این‌که اگر پدر داشتم، حداقل کسی بهم سیلی نمی‌زد، بر سرم هجوم می‌آورد. کتونی‌های نرم و سفیدم، روی زمین کشیده می‌شود و لباس شمشیرزنی‌ام، باعث شده است که در اوج سرما، گرمم شود. نمی‌دانم، شاید هم به‌خاطر این گرمم است که حسابی در جمع تحقیر شده‌ام. او مجازاتی ندارد؟ شایدم کادو داشته باشد! روی یک اختلاس‌گر عوضی( به قول خودشان) دست بلند کرده است و باعث بسته شدن دهن او شده است. مشخصه. شایدهم باعث شود مقام او دو برابر شود‌. هرچه باشد، ازش حرصم نمی‌گیرد. حرص من از جای دیگری در آمده است! آقای عاشق‌پیشه، یک گوشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
(حال)
سلین: جدی ولت کرد؟ غیرقابل باوره که داستان‌ این رابطه به این بانمکی، همچین چیزیه. قضیه‌ی زندانت چی شد؟
پیشانی‌ام را می‌خارانم.
- راستش... آزاد شدم. فهمیدن که همش یه پاپوش بوده که به‌خاطر حسادت شدید آدم‌ها، به خصوص ژیلا، دوخته شده بود‌. الکی‌الکی دوسال افتادم زندان. هرچی باشه... دلم می‌خواد از غم و دلخوری کاری که یوجین باهام کرد، خودمو از یه ساختمون پرت کنم پایین... یعنی... دلم می‌خواست. الان به لطف تو، من عاشق این دنیام‌. ارزش زنده موندن رو داره! به‌جای غمگین بودن، با شاد بودنم چشم تموم دشمنام رو در میارم. این چیزیه که بهم یاد دادی نه؟
نفس‌عمیقی می‌کشد و ضربه‌ای به شانه‌ام می‌زند:
- آره. تو بهترینی. باعث خوشحالی و ذوقمه که آدمی مثل تو، وارد اتاقم شده و داره از اتفاقات شر و ور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

vida1

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
10/3/24
ارسالی‌ها
128
پسندها
541
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
( در آخر)
پس از مدت‌ها، هوای آزاد، موهایم را درهم می‌برد. شروع به قدم زدن می‌کنم. پس از تعریف کردن دوباره‌ی خاطراتم، دلم حسابی برای خود بیست و دو ساله‌ام تنگ شده است( به جز مسئله‌ی زندان). شمشیرزن بودن، یکی از رویایی‌ترین شغل‌هاست. همیشه بهم حس و حال پرنسس‌های دیزنی( شاهزاده‌ها بیشتر) را می‌داد. وقتی شمشیر دستم می‌گرفتم، احساس بهترین بودن در وجودم جوانه می‌زد. دلم می‌خواهد به این شغل و کارها بازگردم و دوباره برای همه‌چیزش ذوق کنم. دلم می‌خواهد دوباره به این فکر کنم که خدا، چگونه توانست انسان به این زیبایی خلق کند؟! اعتماد به نفسم داغان شده بود. خندیدن، دشوارترین کار و گریه نکردن، مرحله‌ی دوم دشواری‌ها بود! وقت‌هایی که کسی بهم فحش یا به عبارتی هیت می‌داد، نه بغضی درکار بود و نه گریه‌ای؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا