• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ابلیس‌یاغی الهه‌ی‌ساقی | نگین.ب.پ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نگین.ب.پ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 370
  • کاربران تگ شده هیچ

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
اشک‌هاش رو پاک کرد و بینی‌ش رو بالا کشید. صورت سفیدش مثل لبو قرمز شده بود؛ واقعا حیف این دختر با این زیبایی نبود که با اون نامرد زندگی کنه؟! دست بردم سمت تلفن و از آقا حیدر درخواست دو لیوان چایی کردم و در همون حال که تلفن رو می‌ذاشتم گفتم:
- خب، تو الان کجا می‌خوای بری؟ خانواده‌ت خبر دارن؟
با لحن پشیمونی گفت:
- نه، چون انتخاب خود احمقم بود، منم دیگه روم نشد چیزی بهشون بگم! فعلا تا روز دادگاه میرم خونه‌ی مادربزرگم، اگه طلاقم جور بشه مجبورم با خفت پیش پدر و مادرم برگردم!
مهربون بهش زل زدم و دست لطیفش رو از روی میز گرفتم.
- امیدت به خدا باشه، مطمئنم گره‌ی تو هم باز می‌شه. اصلا چطورِ بیایی خونه‌ی ما؟ نظرت چیه؟
لبخند خجولی زد و دستم رو فشرد.
- شما تا الان خیلی کمکم کردین دیگه بیشتر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
مبهوت شده از این لحن دستوری و بی‌ادبانه اخم‌هام تو هم رفت. چی می‌گفت این مرتیکه؟! با تمام زورم روی مچ دستش کوبیدم. عصبی شد و با یه حرکت جامون رو عوض کرد. همون‌طور که دستش روی دهنم بود از پشت بهم نزدیک شد! قلبم از این همه نزدیکی، خودش رو بی‌مهابا به قفسه‌ی سینه‌م می‌کوبید. چه مرد بی‌پروایی!
یهو سرم رو به سمت سر کوچه خم کرد و با صدای نسبتا خشنی زیر گوشم غرید.
- می‌شناسیش؟
حواسم پی صدای نفس‌هاش رفت که حتی زیر چادر هم می‌تونستم حس کنم. چه نزدیکی عذاب آوری! کاش حداقل دستش رو... .
- آره یا نه؟!
لحن تند و عصبی‌ش من رو به خودم آورد. با ابروهای بالا رفته به مردی تقریبا چاق و بلند که پشتش به ما بود نگاه کردم، اما وقتی صورت کلافه‌ش به سمتمون چرخید یکه‌ خورده سری تکون دادم. باورم نمی‌شد محمود، شوهر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با کلی سوال مجهول در ذهن بی‌قرارم اولین اتوبوسی که به خیابون ما می‌خورد رو سوار شدم. بی این‌که به کسی نگاه کنم سر به زیر روی اولین صندلی کنار درب نشستم و با فکری مشغول به بیرون از پنجره زل زدم.
هیچ وقت چیزی رو از خانواده‌م پنهون نمی‌کردم، حالا هم نمی‌دونستم جریان محمود رو به حاج بابا بگم یا نه؟! اگه می‌فهمیدن ممکن بود دیگه نذارن کار کنم!
ان‌قدر با خودم کلنجار رفته بودم که دیگه سر درد هم به سراغم اومده بود! همین که اتوبوس جلوی خیابون ما ایستاد سریع کارتی زدم و پیاده شدم.
مثل همیشه سر به زیر راه کوچه‌مون رو در پیش گرفتم؛ مثل اکثر ظهرها ساکت و خلوت بود و همسایه‌ها از دست بچه‌ها راحت بودن.
جلوی درب خونه‌مون وایسادم و بی‌حوصله دستم رو روی زنگ بلبلی گذاشتم.
- کیه؟
آروم جلو آیفون گفتم:
- منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
یهو مامان سراسیمه وارد آشپزخونه شد و چنگی به صورتش زد.
- یا امام رضا چی شده دختر؟!
مبهوت شده انگشت اشاره‌م رو بالا آوردم و در اوج ناباوری کسی رو نشونه گرفتم که امروز هم جونم رو نجات داده بود و هم ازش شاکی بودم.
- او... اون... .
مامان با اخم نگاهی به اطرافش انداخت. حتی چشم‌هاش از روی مرد گستاخ هم گذشت، اما اون رو ندید! چطور امکان داشت؟! دیگه نزدیک بود سکته کنم، نکنه جن بود؟! اصلا این آدم تو خونه‌ی ما چی می‌خواست؟!
لحن طلبکار مامان بلند شد.
- زده به سرت دختر! این‌جا که چیزی نیست! ببین هلن اگه از دیشب تا حالا بازیت گرفته بدون اصلا کارت درست نیست... .
تا خواستم داد بزنم بگم به خدا راست میگم، ببین کنار دستته! یهو مرد بی‌پروا از دیوار کنده شد؛ در حالی که دست‌هاش رو داخل شلوارش فرو می‌برد با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
شونه‌ای بی‌تفاوت بالا انداخت و با لحن خونسردی گفت:
- چه می‌دونم! آخه تو همیشه از دست اون می‌نالی! حالا اینا رو ول کن شب می‌خوای چی بپوشی؟
با یادآوری مهمونی شب با حرص خاصی سرم رو زیر ملافه فرو بردم و در همون حال با غیظ گفتم:
- گونی می‌خوام بپوشم، چطوره؟
صدای خنده‌اش بلند شد.
- عالیه! فقط یکی باید جلو غش و ضعف پویان رو بگیره... .
سکوت کردم و با اخم‌های درهمی چشم‌هام رو روی هم گذاشتم که دوباره صدای آروم هلیا به گوشم رسید.
- هلن، جوابت هنوز هم منفیه؟ آخه پویان که پسر بدی نیست!
سرم رو از زیر ملافه بیرون کشیدم و با چشم‌های ریز شده‌ای بهش زل زدم.
- تو بودی چه جوابی می‌دادی؟
شونه‌ای بی‌خیال بالا انداخت و در حالی که عطر گرون قیمت بیچاره‌ی من رو روی خودش خالی می‌کرد گفت:
- من باشم به کسی جواب مثبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
در حالی که آبی به صورتم می‌زدم پوزخندی کنج لبم نشست. مامان هم انگار بچه گول می‌زد!
بعد از شستن صورتم، یه کم موهام رو شونه زدم و به سمت سالن راه افتادم.
با دیدن سالن ابروهام بالا پرید. مامان وسواس تمیزی داشت و حالا دیگه غوغا کرده بود! عطر خوش قرمه سبزی هم بد جوری تو خونه پخش شده بود. مگه برای شام می‌اومدن؟!
- چرا اون‌جا وایسادی بیا کمک کن این گلدون رو بذارم کنار تلویزیون‌!
یه خورده شک به دلم افتاد، این همه جنب و جوش عادی نبود!
- مامان راستش رو بگو چه خبره این جا؟! مگه می‌خوان برای شام بیان؟!
روسری دور سرش رو سفت‌تر کرد و بی‌اهمیت به حرفم یه سمت گلدون وایساد.
- فعلا کمک کن تا بهت بگم... .
پوفی زیر لب کشیدم، از دست کارهای‌ مامان! گلدون رو جابه‌جا کردیم که مامان دوباره دستور صادر کرد.
- تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
از همون اول چهره‌ی جذاب عمه مهناز و عمه مهلقا به دیدم اومد که بابا با عشق پیشونی‌شون رو بوسید. بعد هم عمو مصطفی و زن عمو پریناز... .
نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم. خداروشکر همیشه می‌تونستم ظاهرم رو حفظ کنم و الان هم تقریبا موفق بودم.
با لبخند ملایمی با عمه مهناز دست دادم که من رو با محبت به بغلش کشید.
- سلام به توت فرنگی خودم که انقدر خوشگل و خانمه!
صدای اعتراض هلیا بلند شد.
- عه! مگه من توت فرنگیت نبودم عمه؟!
عمه با خنده ازم جدا شد و در همون حال لپ هلیا رو گرفت.
- نه عزیزم تو گوجه فرنگیم بودی!
هلیا تک خنده‌ای کرد و بوسه‌ای رو گونه‌ی عمه کاشت.
بعد از سلام و احوال پرسی همه یکی یکی وارد خونه شدن که آخر از همه پویان با چشم‌های براقی روبه‌روم وایساد.
- سلام دختر عمو چطوری؟!
سلام و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دعا می‌کردم اون چیزی نباشه که حدس زده بودم، اما با جمله‌ای که از دهنش در اومد تمام امیدم ناامید شد.
- همه‌تون می‌دونین که این بچه دلش با هلنه، اما هر بار که می‌آییم یه بهونه‌ای میارین! اگه هلن داره ناز می‌کنه هزاربار دیگه هم که باشه می‌آییم و نازش رو می‌‌خریم، اما اگه جوابش چیز دیگه‌ایه می‌خوام همین امشب معلوم بشه تا این جوون هم بره پی زندگیش... .
سرم تا یقه پایین بود و عرق شرم از سر و روم پایین می‌ریخت. چه لحظات عذاب آوری! از یه طرف دیگه خجالت می‌کشیدم بهونه بیارم و از طرف دیگه هم روی نه گفتن رو نداشتم!
- والا چی بگم آقا جون؟ کی بهتر از بچه‌ی برادرم؟! از بچگی با هلن بزرگ شده، می‌شناسیمش، منتها ما که قرار نیست باهاش زندگی کنیم و نظر هلن برامون شرطه!
تحمل نگاه سنگیشون زیادی برام سخت بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
آب دهنم رو قورت دادم و به چشم‌های شرورش خیره شدم. با لبخند خاصی خودش رو کنار کشید و در حالی که دست‌هاش رو داخل شلوار جینش فرو می‌برد دور صندلی چرخی زد. از پشت زیر گوشم فوت آرومی کرد و با لحن خونسردی گفت:
- حرف‌هایی که بهت می‌زنم رو مو به مو میگی دختر خوب، وگرنه... .
با صدای آروم و تهدیدآمیزی زیر گوشم ادامه داد.
- امشب بی‌آبروت می‌کنم... .
با ترس لبم رو گاز گرفتم و با خونسردی مصنوعی به چشم‌های ریز شده‌ی پویان زل زدم. این روح شرور با این‌کارهاش می‌خواست به چی برسه؟
- کافیه با اون زبون تند و تیزت بگی تنفر دلیل نمی‌خواد، من از طرز نگاهت، رفتارت، استایلت، از همه چیزت متنفرم... زود باش، منتظرم!
چشم‌هام گرد شدن. نه! من هیچ وقت همچین چیزی رو به زبون نمی‌آوردم. هرگز! شاید از پویان خوشم نمی‌اومد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نگین.ب.پ

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
6/5/24
ارسالی‌ها
21
پسندها
55
امتیازها
90
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
با صدای هلیا اون هم پایین پله‌ها گیج بهش نگاه کردم و شونه‌ای گنگ بالا انداختم.
- تو اتاقِ، الان میاد.
قبل از این‌که بخواد سوال پیچم کنه خودم رو دور از چشم همه داخل آشپزخونه پرت کردم. از روی میز، لیوان آب خنکی برای خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم. هنوز حرکت دست اون روح رو روی کمرم حس می‌کردم. عوضی داشت چه غلطی می‌کرد؟! اصلا با من چه مشکلی داشت؟! تازه می‌خواست شالم رو هم دربیاره! از هر دو شاکی بودم و دلم می‌خواست دیگه روی هیچ‌کدوم رو نبینم. یه لحظه از سرم گذشت اصلا پویان حقش بود اون مشت رو بخوره به چه اجازه‌ای این جوری من رو جزو املاک خودش می‌دونست؟!
- وا تو از کی این‌جایی؟!
با صدای مامان آب رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم. عینک گردش رو جابه‌جا کرد و یه کم نزدیکم شد. با لحن پچ‌پچ‌ واری گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا