دفتر آزادنویسی دفتر آزادنویسی رَهدِل | لطیفه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ash;
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 233
  • کاربران تگ شده هیچ

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/7/22
ارسالی‌ها
113
پسندها
291
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • #11

روی همان صندلی که دفعه ی پیش نشسته بودی، جا خوش کردی. با آن ابروهای نیمه درهمِ کشیده‌ات قلبم را روانی کرده بود‌ی. نمی‌دانم چرا تا می‌آمدی تمام اعضای بدنم به یکباره نفس کم می‌آوردند. از قلبم گرفته تا مویرگ‌هایم...
تو که می‌آمدی دلم می‌خواست تا ابد و اَندی روز فقط به تماشایت بنشینم.
راستی گفتم قلبم؟!
به گمانم گفتم قلبم!
چندوقتی بود حس میکردم سر جایش نیست، قلبم را می‌گویم!
دست روی سمت چپ قفسه‌ی سینه ام گذاشته بودم؛ اما صدایی نمی‌شنیدم، احساسش نمی‌کردم به گمانم یک مرض دیگر بر مرض‌هایم اضافه شده بود. ولی نمی‌دانم چرا تا تو میامدی بدون آنکه دستم را روی قفسه ی سینه ام بگذارم و صدایش را حس کنم، صدای تالاپ تلوپش را رسا می‌شنیدم. آنقدر که فکر میکردم قلبم یک بلندگو گذاشته است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NIKO

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/7/22
ارسالی‌ها
113
پسندها
291
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • #12

خسته از گفتن داستانی که خودت یکی از شخصیت‌های اصلی آن بودی، روی بالش کِرِمی رنگی که چندین گل صورتی رویش خودنمایی ‌می‌کرد رها شدم. خیره به منی که می‌خواستم از ادامه‌ی گفتن داستان در بروم می‌گویی:
_ چه شدی؟!
با دهن کجی اعتراض می‌کنم:
_ چه شدم؟ دو ساعت است برایت داستان تعریف می‌کنم ولی دریغ از یک لیوان آب، مبادا جسم مبارکت را تکان بدهی و یه لیوان آب خالی به من هدیه دهی!
با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داری، لب میزنی:
_باشد بابا غُرغُر خانم!
از جایت برمی‌خیزی و به سمت آشپزخانه روانه می‌شوی‌.
داد می‌زنم:
_حالا که رفتی یک لیوان آب پرتقال بیاور.
بدون هیچ حرفی با بطری آبمیوه و یک لیوان شیشه ای بازگشتی.
ناخداگاه با دیدن بطری حاوی آبمیوه نیشم تا بناگوشم باز می‌شود. بطری را تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NIKO

خانومِ اِل

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
27/7/22
ارسالی‌ها
113
پسندها
291
امتیازها
1,153
مدال‌ها
3
سطح
2
 
  • #13

عین دختران لوس، پشت چشمی برایم نازک میکنی و بالای سرم روی مبل ارغوانی رنگ لم می‌دهی و خیره به صفحه‌ی سیاه تلویزیون می‌گویی:
_گمان می‌کنی تمام آن شب و روزهایی که تو به سختی می‌گذراندی را من با حال آسوده می‌گذراندم؟!
بی آنکه منتظر پاسخی از سمت من باشی ادامه می‌دهی:
_آن موقع‌ها تمام فکر و ذکرم تو بودی، اینکه چه کار میکنی؟ شام خورده ای؟ ناهار چطور؟ می‌گویند صبحانه مهمترین وعده‌ی غذاییست اگر صبحانه نخوری چه؟! نکند شب ها تا دیر وقت بیدار بمانی و زیر چشمان زیبایت گود بیوفتد و دنیایم را پر از چاله چوله کند!
نگاهت را از تلویزیون می‌گیری و رو به من می‌گویی:
_ هیچوقت نمی‌توانی درک کنی چقدر دوستت داشتم!
گردنم را کج می‌کنم و سوالی می‌پرسم:
_ اندازه‌ی بزرگی خدا ؟!
نُچی تحویلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : خانومِ اِل
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] NIKO

موضوعات مشابه

عقب
بالا