شروع میکنم.
حسنا گوشه رینگ نشسته و در حالی که سرش در گوشی اش است و مشغول نوشتن رمان هایش است، هر ازگاهی در سوت پر سر و صدایش هم می دمد. اسلیترینی ها و گریفیندوری ها داد و هوار کنان مشغول تشویق هم گروهیشان هستند و یادآوری می کنند که اگر ببازند، تکه تکه شان خواهند کرد.
برادرش حامد که گریفیندوری است با اخم به حسنا نگاه میکند و در گوشه ای کنارش مینشیند.
حسنا اخمی میکند و گوشی اش را خاموش میکند و می گوید:
-چرا اینجا نشستی؟! پارتی مارتی نداریما برو پیش هم گروهیات.
حامد چوبدستی اش را از جیب سمت راستش بیرون میآورد و میگوید:
-عجب مدیر تلخی هستی، که نمیزاری کنار خواهرم بشینم.
حامد از روی رینک بلند میشود و آروم کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.