متون و دلنوشته‌ها پآ‍رت‍ي ک‍ل‍م‍آ‍ت ق❤ب من !
- نویسنده موضوع HOORI
- تاریخ شروع
- پاسخ‌ها 264
- بازدیدها 7,470
- کاربران تگ شده هیچ
- وضعیت
- تاریخ ثبت‌نام
- 23/8/18
- ارسالی‌ها
- 3,636
- پسندها
- 47,942
- امتیازها
- 80,673
- مدال‌ها
- 27
- سن
- 20
سطح
39
- نویسنده موضوع
- #240
هنگامی که لیلی و مجنون ده ساله بودند روزی مجنون در مکتب خانه پشت سر لیلی نشسته بود . استاد سوالی را از لیلی پرسید ، لیلی جوابی نداد ، مجنون از پشت سر آهسته جواب را در گوش لیلی گفت اما لیلی هیچ نگفت . استاد دوباره سوال خود را پرسید و باز مجنون در گوش لیلی و باز لیلی هیچ نگفت و بعد از بار سوم استاد لیلی را خواند و چوب را بر پای لیلی بست و او را فلک کرد . لیلی گریه نکرد و هیچ نگفت. بعد از کلاس ، لیلی با پای کبود لنگ لنگ قدم بر می داشت که مجنون عصبانی دستش را بر بازوی لیلی زد و گفت: دیوانه ، مگر کر بودی که آنچه را به تو گفتم نشنیدی و یا لال که به استاد نگفتی . لیلی اشکش در آمد و دوید و رفت .
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق...
استاد که شاهد این منظره بود پیش رفت و گوش مجنون را کشید و گفت : لیلی نه کر بود و نه لال ، از عشق...
امضا : HOORI
- وضعیت