آغا یه روزی رفقا رو دعوت کرده بودم بستنی فروشی، نشسته بودیم بستنی میخوردیم یهو نویل لانگ باتم اومد توی مغازه. آغا ماهم شیطنتمون گل کرد تو بستنیش یکی از معجون هایی که از یه بنده خدایی کش رفته بودیم ریختیم.
چشمتون روز بد نبینه دوتا گوش رو سرش در اومد عینهو الاغ، ما دیگه از خنده کف زمین ولو شده بودیم و دلدرد گرفته بودمون. اونم مثل بچه کوچولوها به گریه افتاد و سطل آب رو گذاشت روی سرش و رفت سراغ هری تا خوبش کرد.
منم قبل از اینکه کار از کار بگذره رفتم پیشش و گفتم که قبل از اینکه بستنی رو برات بیارم کراب اومد کنارم و بعد رفت، فکر کنم تقصیر اون باشه و ... همه تقصیر هارو انداختم گردن کراپ.
بنده خدا کراپ رو پروفسور اسنیپ کلی تنبی کرد.
برگی از خاطرات پانسی