مباحث متفرقه •●• یـک جـرعه کتـاب •●•

  • نویسنده موضوع Aryana_gh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 282
  • بازدیدها 10,176
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #261
خواستم دست سیندرلا را بگیرم و با او برم توی قصه اش. اما دستم چروکیده بود. دستم را نگرفت. ترسید. دستم را کشیدم و صدایی شنیدم. زن علاءالدین بود. از راه دور فریاد می زد:« جادوگر، اهای جادوگر، پس چرا نمی آی به قصه ما؟ من مدت هاست منتظرت هستم. خسته شدم. بیا دیگه. می خوام چراغ جادو رو بفروشم. یادت که نرفته. تو باید تغییر قیافه بدی. من نباید تو رو بشناسم. می فهمی؟ »
تعجب کرده بودم. نمی دانستم من فرشته هستم یا جادوگر. هم فرشته بودم، هم جادوگر. خواستم با او بروم. دستم را دراز کردم. اما دستم چروکیده نبود. لطیف بود و نرم. دوباره فرشته شده بودم.
دوباره صدایی شنیدم و باز هم صداهایی پشت سر هم که مرا صدا می زدند:« فرشته، جادوگر، فرشته، جادوگر...» همه قصه ها و افسانه ها منتظرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #262
من و جادوگر دو تایی باهم به خوبی و خوشی زندگی می کنیم و جادوگر هر روز مرا به یک شکل در می آورد. من یک روز کفشدوزک هستم، یک روز پشه، یک روز ملخ و یک روز هم سوسک. اما هیچ وقت پروانه نمی شوم.
جادوگر می گوید:« پروانه شدن خوب نیست. کسی از پروانه نمی ترسه. اما از سوسک همه می ترسند. »
بعد هم میگوید :« همه باید از ما بترسند. »
اما نمی دانم چرا وقتی که سوسک می شوم هیچ کس مرا نمیبیند تا از من بترسد. اصلا من به چشم نمی آیم. هیچ کس به من نگاه نمی کند. وقتی آدم بودم هم همین طور بود. هیچ کس مرا نمی دید. فقط خدا گاهی وقت ها خدا شب ها می آمد توی خوابم برای اینکه از خواب بیدار نشوم، سر و صدا نمی کرد و آرام می رفت.


زمین روی دوش بابای من بود_ عباس قدیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #263
...اما من میفهمیدم. چون جای پای خدا روی بالشم می ماند و بالشم بوی خدا می گرفت. بالشم بوی آفتاب و پرواز هم می داد. اما بوی خدا بوی دیگری است. همیشه می ماند. مثل بوی آفتاب نیست که بیاید و برود. اما اینها را هیچ کس باور نمی کرد. نه آقا بزرگ،نه بابا،نه مامان،نه آبجی. فقط ننه جان باور می کرد و می گفت:« پیشونی ات بلنده پسر. مثل قهرمان قصه ها. »

زمین روی دوش بابای من بود_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #264
جادوگر مثل بابا بیکار شده است. کاری ندارد انجام بدهد. از صبح تا شب توی خانه است. روزی چند بار مرا تبدیل می کند به مگس و می کشد. له می کند. بعد دوباره مرا به دنیا می آورد و من دوباره می شوم مگس. دردناک است.
یک روز بالاخره چند نفر می آیند دنبال جادوگر. جادوگر خوشحال می شود، من هم خوشحال می شوم. اما آن چند نفر می خواهند جادوگر برود توی یک قصه و نقش یک فرشته را بازی کند. جادوگر قبول نمی کند. آدم های قصه اصرار می کنند، خواهش می کنند، التماس می کنند، جادوگر قبول نمی کند. من هم از جادوگر خواهش می کنم. جادوگر تصمیم می گیرد مرا بفرستد. می گویم نمی توانم. من توی قصه ها وحشی می شوم. من آخر قصه ها را خراب می کنم. نمی توانم. من توی قصه ها میمیرم.



زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #265
من عروسی دوست ندارم. یک بار به دختر خاله ام نگاه کردم و گفتم:« دلم می خواهد باهات عروسی کنم. »
و کتک مفصلی خوردم و از آن به بعد دیگر بزرگ نشدم و توی همان سن و سال ماندم. توی هفت سالگی یا هفتاد سالگی. یادم نیست الان.


زمین روی دوش بابای من بود_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #266
من مردم. می میرم، نمی میرم. بابام می میرد. مامان می میرد. ننه جان، آقابزرگ. آنها سال هاست که مرده اند و خودشان خودشان خبر ندارند. آنها مرده های زنده اند. زنده های مرده هستند. و من... من... من نمی میرم. چون خاکی هستم. من از خاک به دنیا آمده ام. خاک مرا به دنیا آورده است، نه مادرم. از خاکی که خدا چهل روز روی آن باران غم فرود آورد و یک روز باران شادی. از خاکی که عزرائیل به زور و قهر از زمین کند و برد. من از خاک باران خورده به دنیا آمده ام. از خاک خیس.

زمین روی دوش بابای من بود_ عباس قدیر محسنی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #267
یک بار آقا معلم گفته بود :« اگر» به اضافه « مگر» می شود کاشکی. زندگی ما با کاشکی، گره خورده.
استاد محمود شک کرده بود که نکند مخ آقا معلم تکانی خورده.


روزگار اگری_ سیمین دانشور
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #268
ماهی سیاه کوچولو گفت:« می خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می دانی مادر ، من ماه هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است، نتوانسته ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته ام و همه اش فکر کرده ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.»

مادر خندید و گفت:« من هم وقتی بچه بودم، خیلی از این فکرها می کردم. آخر جانم! جویبار که اول و آخر ندارد؛ همین است که هست! جویبار همیشه روان است و به هیچ جایی هم نمی رسد. »

ماهی سیاه کوچولو گفت:« آخر مادر جان، مگر نه اینست که هر چیزی به آخر می رسد؟ شب به آخر می رسد، روز به آخر می رسد؛ هفته ، ماه ، سال… »

مادرش میان حرفش دوید و گفت:« این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #269
ماهی سیاه گفت:« شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلی می ریزد. »

ماهی سیاه کوچولو_ صمد بهرنگی
 
امضا : Aryana_gh

Aryana_gh

کاربر انجمن
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/4/17
ارسالی‌ها
301
پسندها
1,973
امتیازها
12,063
مدال‌ها
6
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #270
« مرگ خیلی آسان می تواند الان به سراغ من بیاید؛ اما من تا می توانم زندگی کنم نباید به پیشواز مرگ بروم. البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که می شوم_ مهم نیست؛ مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد…»

ماهی سیاه کوچولو_ صمد بهرنگی
 
امضا : Aryana_gh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا