- تاریخ ثبتنام
- 11/7/20
- ارسالیها
- 1,546
- پسندها
- 14,435
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 33
- سن
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #131
النا حرف از احساساتی زده بود که ادعا داشت تا به حال آنها را تجربه نکرده...النا نامحسوس به این اشاره کرده بود که پس از سالها، داشت در قلبش را به روی کسی میگشود. هاکان در دریایی از خوشیها غوطهور بود...حالا دیگر اینکه بدون اجازه به وسایل النا دست زد هم سرش را آزار نمیداد. همین برایش کافی بود؛ النا او را دشمنِ خود نمیدانست. لبخندی زد و با صدای پایی که در نزدیکیاش شنید، دفترچه را درون کوله قرار داد.
کوله را از خودش دور کرد و نگاهش را به برگهای خشک شدهای که با وزش باد به این طرف و آن طرف میرفتند، دوخت. شبیه بچههایی شده بود که در صحنهی ارتکاب شیطنتشان، کسی مچشان را گرفته و گوششان را پیچانده بود...با این تفاوت که هاکان فقط نمیخواست کسی او را در حال بررسی آن کولهی زرشکی...
کوله را از خودش دور کرد و نگاهش را به برگهای خشک شدهای که با وزش باد به این طرف و آن طرف میرفتند، دوخت. شبیه بچههایی شده بود که در صحنهی ارتکاب شیطنتشان، کسی مچشان را گرفته و گوششان را پیچانده بود...با این تفاوت که هاکان فقط نمیخواست کسی او را در حال بررسی آن کولهی زرشکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش