• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اضمحلال ادراک | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
***
چشم‌هایش می‌سوخت. مویرگ‌های ریز و درشتی درونشان دوانده شده بود و با هر فوت دهان مرد روبه رویش بیشتر اجتماع پیدا می‌کرد. آب درونشان جمع می‌شد و با هر پلک خیلی دردناک به گونه‌هایش می‌چکید. قطرات خشکیدۀ خون را تَر می‌کردند و پایین زیر چانه جمع می‌شدند و مانند عرقی شور روی دستان لرزانش فرو می‌ریختند.
بی‌حال مانند خودش که تنها علائم حیاتش حالا شده بود گردش آن گردالی‌های درشت و آبی رنگ درون کاسه، فرو می‌ریختند. آهسته و آرام. آب گلویش درون دهانش انباشته شده بود و مانند سگ وحشی دم در از گوشه کنار گونه‌های پر از چربی آویزانش فرو می‌‌ریخت. مرد روبه رویش، سرش را جلو کشید. شکمش را منقبض کرد و پیراهن چهارخانه‌ای گشادش را کرد زیر کمربندش. کلاهش را برداشت و با نوک انگشت روی لبه‌اش دست کشید و خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
ترس مانند گربه‌ای چموش به بازوان و چربی‌های روی هم تنیده‌اش چسبید و شروع به چنگ گرفتن جزء به جزء اندام‌های داخلی بدنش کرد. از معده‌اش شروع، به روده‌هایش ختم و بالا رفت و پایین چرخی زد. مانند مه پشت پنجره که خودش را تا زیر پنجرۀ ضلع جنوبی اتاق خانم راشل رسانده بود و به نظر می‌رسید قصد عقب نشینی نداشت.
راشل درحالی که شب‌پوش نازکش را دور ناحیۀ قفسه‌سینه محکم در مشت می‌گرفت. ابتدا به پنجره و سپس به ساعت قدیمیِ زوار در رفتۀ روی دیوار چشم دوخت. شهر مه‌کش شده بود و در کوچه و خیابان‌ها تا بالای زانو مه گرفته بود. زیر پنجره‌ها، زیر طاقچه‌ها و حتی تا قسمت بالای چرخ‌های هر ماشینی که موتورش می‌غُرید.
- ب...با...باشه، می‌...‌می‌گم
و سرفه‌های پی‌درپی امانش را برید. گرفتگی نفسش به صورت بی‌رنگش جان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
هنوز مبهوت مانده بود. بازویش را گرفت و به سمت خود کشید. چیزی نشد که سر کاترین روی شانه‌های استخوانی راشل فرود آمد. هردو در سکوت خانۀ تاریک و غم‌زده، آهسته و آرام اشک ریختند و زیر لب دعا خواندن. راشل نمی‌دانست کجای این خوشحالیشان انقدر بوی تعفن غم می‌دهد. همه چیز آن‌طور که باید پیش رفته بود. نمی‌دانست چرا باید این اشک ذوق، آن‌چنان زیر دلش بزند که بخواهد زمین و زمان را به هم بدوزد؛ اما یک چیز را به خوبی می‌دانست. این‌که: او یک قاتل است و به زودیِ زود به تقاص کارش خواهد رسید، هرچند که کارش از روی عدالت بوده باشد؛ اما این واقعیتی غیر قابل انکار است. او به تقاص عدا‌لت‌خواهی بی‌موردش خواهد رسید.
درحالی که اشک‌های ریز و درشت از آن چشمان برق‌خورده پایین می‌چکیدند، در ذهنش تمامی صحنۀ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
چندین قطره خون سرفه کرد؛ اما هنوز جو همان جو بود. سنگین، پر از نفس‌های مرطوب، تاریک و نم گرفته. کسی دم نمی‌زد و اگر هم می‌زد آن‌قدر بی‌صدا بود که شنیدنش گوش سگ می‌خواست. کارل دوباره به اعداد نگاهی انداخت. کاغذ را درون جیب پالتوی بلند سیاهش فرو کرد و با اشاره چندین مرد به دنبالش از محوطۀ زیرزمین خارج شدند. قبل از بالا رفتن از پله‌های چوبیِ کج ساخت، در دو پلۀ اول دست به نرده، روبه نگهبان و صورت زخمی طوری که مرد بشنود غُرید:
- بذارید زنده بمونه!
و هردو دوباره به او خیره شدند. خیره شدن بهش هم دردناک بود! مانند تصویر فیلمی غمگین که در چهارچوب تئاتر خیلی بدجور به قلب شخص چنگ می‌اندازد: ناراحت کننده و بی‌صدا. جان دادن مردی متاهل و متعهد که خیلی صریح پیش چشم به تصویر آویخته شده بود. نفس‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
ماشین مانند گاو در گل‌گیر کرده‌ای روی خاک و گل خیابان سُر می‌خورد. مردان درون ماشین با هرتکان ریز و درشت ماشین درجای خود تکان‌تکان خورده و پس از مدت کوتاهی، دست و بازوی فرو برده در پهلوی کناریشان را سریع جمع می‌کنند. مکس، روزنامۀ امروز عصر را روبه رویش زیر تاریکی چهارطاق باز کرده بود. متیو، پیپ می‌کشید و ویلیام به سختی از لابه لای قطرات به سختی جاده‌ای را که نور ماشین تا چهار قدمی جاده را مشخص کرده بود، می‌دید. و کارل و جورج اما ساکت نظاره‌گر نقش بستن بخار نفس‌هایشان روی شیشه بودند. کارل پیپ حکاکی شده را از متیو که صندلی جلویش نشسته بود گرفت و کنار لبش گذاشت. با صدایی خسته لب زد:
- از بچه‌های دیوید چه خبر؟
و پیپ با هر تکان لب‌هایش، از آن گوشه‌؛ بالا و پایین می‌پرید. دمی عمیق گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
کارل، دوباره تیکه کاغذ را از جیب پالتویش بیرون کشید. نگاهی سَرسَری بهش انداخت و درحالی که پیپ را با دستش جابه‌جا می‌کرد، دوباره آن شماره‌ها را آهسته زیر لب تکرار کرد. ماشین پیچید و باران‌های یورش رفته به گوشه کنار شیشۀ جلو، به شدت خود را وسط می‌کشند. مانند سربازان جنگ، گلادیاتورها. با فهمیدن چیزی به تندی هوای میان برگ‌ درختان، چشم‌هایش را درشت می‌کند. دوباره با تمرکز بیشتری به اعداد چشم می‌دوزد. آب‌گلویش را قورت می‌دهد و خود را از فشاری که صندلی بهش می‌‌آورد با تکانی در امان نگه می‌دارد. کمرش را به جلو مایل می‌کند که به نور بی‌ثبات بیرون از ماشین برسد. همه چیز برای لحظه‌ای متوقف می‌شود و چشمانش، دیوانه‌وار اعداد را در ذهنش می‌جوند.
سر و کلۀ مویرگ‌های چشمش می‌رسد و ابروهایش در هم تنبیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
سکوت ماشین سرسام‌آور است. کسی آهسته لب تَر می‌کند. نفس‌های همه‌شان کلافه است و در فضای اغما رفتۀ ماشین جلوه‌گر یک درد بزرگ است. دردِ کلک خوردن از یک نیمه‌زنده!
مکس، به بیرون از پنجره خیره می‌شود. دستش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و با دو انگشتش لب‌هایش را می‌پوشاند. کلاهش روی چشمش سایه انداخته و از دور خیلی عصبی جلوه می‌کند.
***
- بله قربان. نه، نفرمائید... ابداً... بله، بله! چرا که نه؛ شما به گل پسـ... نه، نه چه زحمتی؟ برای من؟ ابداً. بله بله؛ حتماً هماهنگ می‌کنم. اطلاع میدم قربان. جان؟ نفرمائید! گفتم که، میگم هماهنگ شده‌ست. بله بله... .
تلفن را سرجایش می‌گذارد. از مکالمۀ چند لحظۀ پیشش تا به کنون هنوز رعش واضحی در بدنش جریان دارد. دندان‌هایش می‌لرزند و روی هم می‌سایند. پلک‌هایش از فرط هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
20 اکتبر
دانشگاهِ سومران
- نمی‌دونم، گفتم که! خیلی واضح ایستاد روبه روم و با چشم‌های پر از عشق بهم اعتراف کرد!
خنده‌های شوق‌زدۀ ماریس در هوا پیچید. درحالی که دستانش را روبه روی لب‌هایش گذاشته بود، زیرچهارانگشتش فریاد کشید:
- خب، خب دیگه چی؟ تو چی گفتی؟ اَگنس باتوئم!
اگنس چشم از پسرِمو مشکیِ ته کلاس برمی‌دارد و درحالی که موهای طلایی رنگش را از میان چهارانگشتش رد می‌کند، شانه‌اش را تکان‌تکان می‌دهد و می‌گوید:
- هیچی دیگه! گفتم باید فکر کنم، قبل از تو راینر بهم گفته و از این‌جور حرف‌ها.
دوباره چشم می‌چرخاند به سمت پسر. پسر سر روی میز گذاشته و چشمانش را بسته است. آرام نفس می‌کشد و گونه‌هایش سرخِ‌سرخ مانند لبو شده است. ماریس، درحالی که هنوز دستانش را جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
نگاه کنجکاوش می‌‌گردد روی پیکر برهنۀ دخترک. میان حدقۀ بیرون زده‌‌اش، تک سرفۀ مرد کناری آهسته از خلسۀ عجیبی بیرون می‌‌آوردش. حالش دیدنی بود! اسفناک و غیرقابل انکار. انگار که روی مرده‌‌ای را بَزَک کرده تا به زنده‌‌ای بدل شود. از چشم‌‌هایش حیرت می‌‌بارید و دیدن عرق پیشانی‌‌اش گُر درونش را مشخص می‌‌کرد.
دستمالی تا زده در دست داشت. آهسته‌‌آهسته، با ضرباتی ملایم روی هر وجه چهره‌‌اش خصوصاً دور چشم‌‌هایش را پاک می‌‌کرد. لب‌‌های از هم فاصله گرفته‌‌اش گاهاً بهم برخورد می‌‌کردند؛ بدون بیرون آمدن کلمه‌‌ای یا حتی صدایی ناواضح، تنها تکان می‌‌خوردند و در عجب فرو می‌‌رفتند. دست‌‌هایش که به علت کهولت سن خال‌‌های کوچک و بزرگی در قسمت مُچش تجمع کرده بود، شروع کرد به لرزیدن.
رگ‌‌ دستش منقبض میشد و دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
به چشمان راشل نگاه می‌کند. بعد از مدت‌ها بالاخره برق می‌زدند. دست‌های درهم گره شده‌اش را جلوی قفسۀ سینه‌اش گرفته بود و با ذوقی که پنهان کردنش ناممکن بود؛ خیره به چشمان مصمم ویلیام نگاه می‌کرد.
- گفتین آقای باکر کی تشریف میارن؟
- حقیقتاً تازگیا مشغول کاری هستن که بعید می‌دونم بتونم با سوفی درمورد خالی کردن وقتشون حتی بحثی راه بندازم.
حالت چهره‌اش روبه پژمردگی رفت؛ اما هنوز آن برق خیره‌کننده درونشان موج می‌زد. نفس‌نفس می‌زد و گونه‌هایش سُرخِ‌سرخ شده بود. رنگ لباسش روشن بود و ماتم را از تن بیرون کشیده بود. ویلیام پرسید:
- اگر کار تازه‌ای هست که باید انجام بشه، به سوف... .
- نه... نه! من فقط می‌خواستم بابت اون لطفی که در حقم کردن ازشون تشکر کنم.
- لطف؟ لطف به اون چیزی میگن که بابتش پولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا