• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اضمحلال ادراک | bahareh.s کاربر انجمن یک رمان

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
نگاهش را به پر سیاه کلاهش که به سمت پایین آویزان بود، انداخت و بعد پوزخندی گوشه‌ی لبش جای گرفت. نفسش را آرام بیرون می‌فرستاد. در خیالش او را مانند تمام کسانی که تا امروز به اینجا آمده بودند؛ اما بعضی از این کار دست کشیده و آن افراد گناه‌کار را به خدا سپرده بودند می‌دید. سرش را مانند او پایین انداخت و به دست راستش که روی میز بود و او را ثابت نگه داشته بود نگاه کرد. پوزخندش این بار به لبخندی بزرگ، تبدیل شد. راشل، از این‌که او ساکت بود، می‌ترسید. نگران چیزی بود که نباید. می‌دانست که او می‌‎تواند همین حالا این ملاقات مسخره را تمام کند؛ اما سؤالی که برایش پیش آمده بود تنها سکوت او نبود، آرامش و صبری بود که در این اتاق حدوداً سی متری برقرار بود. او تا به امروز نتوانسته بود این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] prrstoo

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
کارل، از تمام عقده‌های چندساله این زن با این جثه‌ی کوچک، کمی نگران شد. درجریان بود که دارد تمام عقده‌هایش را سر آن پسران در می‌آورد که تنها می‌دانست دو نفر هستند، آن هم از حرف‌ها ناواضح او دریافت کرده بود. خودش را به جلو خم کرد. با شست زیر ابروهای پُرپشتش را خاراند و به آرامی گفت:
- برای من فرقی نمی‌کنه خانمِ راشل، این‌که اون دوتا چه بلایی سرشون میاد...در هرصورت این کار منه اما، پشیمونی بد دردیه مخصوصاً زمانی که با عذاب وجد... .
حرف‌هایش نیمه کاره ماند، راشل مانند گلوله‌ای پُر خودش را پُر صدا خالی کرد!
- نه، من هیچ عذاب وجدانی نمی‌گیرم! مگه زمانی که اونا داشتن اون بلاها رو سر دختر من، آنا در میاوردن...ناراحت شدن؟ عذاب وجدان گرفتن؟ هه! آقای کارل، شما خوب کارتون رو بلدین، پس لطفاً به فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
سوفی پشت میزش نشسته بود، از اینکه با مشتری زیاد گرم گرفته بود احساس مضحکی داشت؛ راشل به سرعت روبه رویش قرار گرفت و تمام حواسش را به حرکات سوفی جمع کرد؛ سوفی با احتیاط ورقه‌ی نازک گران قیمت را که با خط خوانا و زیبا به درشتی نوشته شده بود «این قرار داد قابل برگشت، نیست...»و تمام کلماتی که جلوی این کلمه که انگار مهم‌ترین کلمه‌ی درون کاغذ بود را از درون کشوی میزش بیرون کشید و به آرامی بر روی میز قرار داد. روان‌نویس سیاه را از درون جایش درست کنار دفتر حساب کتابش برداشت و به سمت راشل گرفت، او که انگار طلای هجده ایار را به دست گرفته بود سعی کرد لرزش دستانش را کنترل کند، این لرزش هیچ ربطی به ذوق درونیش که به بیرون راه یافته بود نداشت این به‌خاطر زیاد به دست نگرفتن روان‌نویس بود، او حتی مداد را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
نفس‌هایش از ترس شدت می‌گرفت یا عصبانیت مشخص نبود اما به‌خاطر گندی که برادرش زده بود نمی‌توانست سر کاترین داد بزند.
- بازم برمی‌گردم.
صدای بسته شدن در خبر از رفتن ادوارد را داد. صحبت‌هایش اشک درون چشمان کاترین را تحریک به فرو ریختن کرد. او این‌طور نبود که حالا حالاها به‌خاطر آن هم یک سیلی محکم گریه‌اش بگیرد، گریه‌هایش از ترس دوباره از دست دادن پسرانی بود که همیشه می‌دانست نمی‌تواند تا ابد آن‌ها را داشته باشد. پلک‌ راستش بالا و پایین می‌پرید و چشمانش تندتند در حال نگاه کردن به کَف چوبیِ کهنه‌ی پله‌ها بود. آن‌قدری کهنه و قدیمی بودند که حتی به سختی وزن یک نفر را تحمل می‌کردند چه برسد به دو-سه نفر. راشل قدمی به سمتش برداشت، صدای کف‌پوش چوبی به صدا در آمد جیرجیر همیشگی‌اش باعث شد سکوت بینشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
***
ساعت جیبی‌ش را از درون جیبش بیرون کشید. عقربه تیز و سیاه رنگ ساعت روی یک و پنجاه و پنج دقیقه صبح بود. سرش را بالا آورد و تکه‌ش را از چراغ خیابانی گرفت. به سمت بچه‌ها که منتظر دستورش دم در خانه ایستاده بودند نگاه کرد و کلاهش را تا بالای چشمانش کشید. هر سه نفر سر تکان دادند و از صندوق عقب ماشین سیاه رنگ کیف را بیرون کشیدند. کارل، بی‌اهمیت به اتفاقاتی که قرار بود رخ دهد، به راه خود ادامه داد. هوا ابری بود، مطمئنن قرار بود یک باران اساسی تمام ردی که از آن‌ها به‌اشتباه جا می‌ماند را پاک کند. دستانش را در جیبش فرو کرد، باد بی‌رحمانه می‌وزید و صدای لبخند اهالی خانه را حتی ذره‌ای کم نمی‌کرد، آن‌صداهای گوش‌نواز! البته، نه برای دیوید! دیوید از هر عاشقانه‌ی رمانتیکی که خانواده‌ها با یکدیگر رقم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
قهقه‌ها در فضای خانه می‌پیچیدند، انگار هرگز هیچ اتفاق بدی در این دنیا برای هیچ‌کدامشان نیوفتاده بود. نفسش را با فوت بیرون فرستاد دست به سینه به دیوار تکیه زد و چشمانش را بست. خنده‌ها تمام که شدند از صدای به هم خوردن ظروف چشم‌هایش را باز کرد. زنی با هیکلی درشت درحال روی هم گذاشتن ظرف‌های سفید رنگ بود، باقی‌مانده غذاها را درون سطلی که کنار دستش بود خالی می‌کرد و قاشق و چنگال را با حالی که دهن زده بودند مرتب روی هم در ظرفی پلاستیکی می‌چید. بینی‌اش را بالا کشید و چرخید، با حالی که شانه‌هایش به دیوار بود و فضای داخلی هم از پنجره کم و بیش مشخص بود نگاهی سریع به اطراف انداخت. انعکاسی کوچک از نور صفحه‌ی تلویزیون پخش می‌شد؛ تمام اهالی خانه هنوز نخوابیده بودند، شاید منتظر چای قبل از خواب خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سکوت وهم‌آوری خانه را در بر گرفته بود. احساسات مانند شیشه‌ دور گرفته بودند. شیشه‌ها سنگ می‌شدند و او در میان آن دیوارها با لبخند پا پشت سر آن پا می‌گذاشت و اتاق را اندازه می‌گرفت. کمی از حرف‌هایشان به گوش دیوید که جلوتر از بقیه از پشت شیشه نظاره‌گر همه چیز بود رسید.
- نه بابا! همه چیز رو درست ردیف کردم. خونه خالی میشه میای...چی؟...نه!...از کجا باید بفهمن آخه؟!...فقط ده دقیقه طول می‌کشه می‌گیری می...نه!...گفتم که...
داستان همان داستان بود. دوستی که دوست دیگرش را از راه به در می‌کرد. چیز جدیدی نبود، همه به فکر منابع خودشان بودن، من، پول من، جنس من، خونه‌ی من؛ هیچ‌کس به هیچ‌کس به غیر از خودش اهمیتی نمی‌داد. تلفن را قطع کرد. لبخندزنان به سمت میزش رفت، کبریتی به سیگارش که از کشوی آن میز بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
طاقتش که طاق شد، چنگی به چهار چوب پنجره زد و چوب‌های سفید رنگش را بالا کشید و کفشش را روی پارکت‌های محکم اتاق گذاشت، بارانی که روی ژاکتش ریخته بود روی پارکت‌ها شروع به چکه‌چکه کردن کرد. پسر، به دیوید و پسرانی که پشت سرش دانه به دانه و آرام‌آرام داخل می‌آمدند نگاهی دقیق انداخت. اولش در خلائی که برای خودش ایجاد کرده بود گیر افتاده بود، زمان برد تا به خودش بیاید و هول بایستد و سریع شلوارش را از روی پاهای نتراشیده‌اش بالا بکشد. با مِن‌من شروع کرد:
- ش...شما...کی هستین؟ چطور اومدین تو؟
همزمان با کامل شدن این حرفش سریع میلۀ کمربندش را درون یکی از آن سوراخ‌ها کرد و چند قدم عقب رفت. آب گلویش را پر صدا پایین فرستاد و یکی از دستانش را بالا آورد. شاید می‌ترسید، شاید می‌ترسید حمله‌ کنند و آن دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
چنان به نفس‌نفس افتاده بود که گویی شکافی در ریه‌هایش به وجود آمده و توانایی حرف زدن را از او گرفته. پرتقلا قدم‌هاش را پشت سرهم ردیف کرد تا درحد امکان ازشان فاصله گرفته باشد؛ اما انگار هرچه عقب‌تر می‌رفت اتاق خود را جلوتر می‌کشید و با تنفر به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد تا او و تمام افراد درونش را به سیاه‌چاله‌ی نابودی بکشاند؛ تا آن‌ها را نیست، و در خود ببلعد. نفس‌هایش به شماره افتاده بود و نایی برایش نمانده بود، می‌خواست فرار کند؛ اما اتاقش تنها یک پنجره داشت که با بالکنش یکی بود. در دلش و یا حتی در زبانش توانایی نفرین کردن را نداشت. چه پست! حتی توانایی نفرین کردن را هم نداشت، لابوت بعد از مرگش هم توانایی مردن ندارد. یک پسر نازپرورده که با پول پدرش هرکار که بخواهد می‌کند. حتی این آخرها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : bahareh.s

bahareh.s

مدیر ترجمه + معلم انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
3/9/19
ارسالی‌ها
1,620
پسندها
20,841
امتیازها
43,073
مدال‌ها
29
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
***
ساعت‌ها گذشته بود، هردو گروه از خانه‌ها بیرون زدند و سوار ماشینی که چند کوچۀ کناری خانۀ قربانی پارک شده بود شدند. پس از بسته شدن صدای در ماشین‌های شب‌رنگ هیچ‌کس جیکش حتی درنمی‌آمد. خیابان شهر خالی از جمعیت بود و تنها گودال‌های پر آب صدای سکوت را می‌شکست و نفس‌هایی که مانند بخار در هوای سرد و رقیق بیرون می‌آمدند. هرچند که با پایین دادن شیشۀ ماشین چیزهای دیگری نیز بودند که سکوت را می‌شکستند. قطرات باران هم‌چنان نم‌نم می‌بارید.
- می‌شه اون پنجرۀ کوفتی رو ببندی؟
و حالا سکوت با سرکوفت لوییس شکسته شد. جِری پسر کوتاه قد تخسی که کنار پنجره نشسته بود، لب‌هایش را غنچه کرد و بوسی برای لوییس عصبی که کنار آن‌یکی پنجره نشسته بود فرستاد.
- هوا سرده عوضی. گفتم ببند وگرنه دندون‌هاتو توی اون فک لعنتیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : bahareh.s

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا