- تاریخ ثبتنام
- 3/9/19
- ارسالیها
- 1,620
- پسندها
- 20,841
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 29
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
نگاهش را به پر سیاه کلاهش که به سمت پایین آویزان بود، انداخت و بعد پوزخندی گوشهی لبش جای گرفت. نفسش را آرام بیرون میفرستاد. در خیالش او را مانند تمام کسانی که تا امروز به اینجا آمده بودند؛ اما بعضی از این کار دست کشیده و آن افراد گناهکار را به خدا سپرده بودند میدید. سرش را مانند او پایین انداخت و به دست راستش که روی میز بود و او را ثابت نگه داشته بود نگاه کرد. پوزخندش این بار به لبخندی بزرگ، تبدیل شد. راشل، از اینکه او ساکت بود، میترسید. نگران چیزی بود که نباید. میدانست که او میتواند همین حالا این ملاقات مسخره را تمام کند؛ اما سؤالی که برایش پیش آمده بود تنها سکوت او نبود، آرامش و صبری بود که در این اتاق حدوداً سی متری برقرار بود. او تا به امروز نتوانسته بود این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش