- تاریخ ثبتنام
- 16/8/19
- ارسالیها
- 903
- پسندها
- 24,419
- امتیازها
- 40,273
- مدالها
- 34
- سن
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #151
استخوان سینهام تیر میکشد و شاید یزدان هم ضعفم را میفهمد که زبانش به کلمات معجزهآسایی میچرخد. صدایش عصبی و گرفته است.
- چند شبه نمیتونم بخوابم، سرم همش درد میگیره، حس میکنم مغزم داره میترکه! میخواستم دوتا از اینا بخورم که بخوابم یه ذره...آبجی به جون خودم فقط همین! آروم بگیر مرگ من داری میترسونیم.
از گفتههایش حالم بهبود نمییابد که هیچ، بدتر هم میشود. از درد کاسهی سرم و نبض تپندهی شقیقهام گرفته تا نفسهای نامنظمم. سرم گیج میرود. دستان یزدان بازوهایم را میگیرند تا زمین نخورم. سرمای دستانش را از روی بارانیام هم حس میکنم. یخ است، اما نه به اندازهی من. بغض دارد، نه مثل من.
- آروم باش آبجی، بیا یه دقیقه بگیر بشین. باور کن فقط میخواستم بخوابم.
خودش...
- چند شبه نمیتونم بخوابم، سرم همش درد میگیره، حس میکنم مغزم داره میترکه! میخواستم دوتا از اینا بخورم که بخوابم یه ذره...آبجی به جون خودم فقط همین! آروم بگیر مرگ من داری میترسونیم.
از گفتههایش حالم بهبود نمییابد که هیچ، بدتر هم میشود. از درد کاسهی سرم و نبض تپندهی شقیقهام گرفته تا نفسهای نامنظمم. سرم گیج میرود. دستان یزدان بازوهایم را میگیرند تا زمین نخورم. سرمای دستانش را از روی بارانیام هم حس میکنم. یخ است، اما نه به اندازهی من. بغض دارد، نه مثل من.
- آروم باش آبجی، بیا یه دقیقه بگیر بشین. باور کن فقط میخواستم بخوابم.
خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.