شاعر‌پارسی اشعار احمدرضا احمدی

  • نویسنده موضوع Mobina.yahyazade
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها 121
  • کاربران تگ شده هیچ

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
دوست‌ات دارم
باید در چشمان نگریست
یا در گوش‌ها گفت؟
جنبش انگشتان‌ات که به روی هم انباشته شده بود
و مروارید چشمان‌ات
دلیل بود؟

در عصر یک پاییز
در اتوبوس بودیم
دورمان دیوار شیشه‌ای سبز
سبزی شیشه‌ها، زرد پاییز را
سبز خرم کرده بود
از سبزی برگ‌ها بهار به اتوبوس نشست
بیرون خزان در کار بود
نمی‌دانستم در بهار درون باید گفت؟
یا در خزان برون؟

من و بهار پیاده شدیم
بهار در خیابان محو شد
پاییز در کنارم راه می‌آمد
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #2
آب اگر چه بی‌صداترین ترانه بود
تشنگی بهانه بود
من به خواب‌های کوچک تو اعتماد داشتم
چشم‌های عاشق تو را به یاد داشتم
می‌وزید عطر سیب
سمت خواب‌های ساده و نجیب
من به جست‌و‌جوی تو
در هوای عطر موی تو
رفت و‌ آمد کبود گاه‌واره‌ها
زیر چتر روشن ستاره‌ها

تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر می‌کنم
ابر می‌رسد
باد مویه می‌کند
چکه‌چکه از گلوی ناودان
یاس تازه می‌دمد

تا هنوز تشنه‌ام
تا هنوز تشنگی بهانه است
آب بی‌صداترین ترانه است
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
چند نفر بودیم
یکی از ما
در باران
در آینه‌ای گم شد
یک روز چهارشنبه
یکی از ما
اعتماد از دست داده بود
روی پله‌های خانه‌ای ماند
همه عمر
به دنبال کفش‌های گم‌شده‌اش
در باد بود
یکی از ما
تلفظ سعادت را نمی‌دانست
در پاییز خاکستری عمر
در میان برگ‌ها
پنهان شد
آخرین‌مان
عمر نمی‌خواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز کرد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مرد
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد

زاده‌ی قول تو هستم
در غبار
پس می‌دانم
که رنج در خانه است
در انتهای پله‌ها خانه دارد
تنها انزوای من است
که در باران مرا شکر می‌کند
که تا صبح فردا
زنده هستم
چرا

تمام هفته را با پاروی شکسته
در خانه ماندم
خانه کوچک بود
در خلوتی خانه
از میان همه‌ی عادت‌ها
و سوگندها
فقط ترا صدا کردم

زیباترین قول تو این است
که هرگز باز نخواهی آمد
 

Mobina.yahyazade

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
796
پسندها
3,664
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تو می خواهی
از یک اشتیاق کهنه پرده برداری
اشتیاقی که سنگ شده است
و در میدانی بی سرنوشت مانده است
فقط ناهار است
در سفره ی خالی
پرندگان پرواز می کنند
در جست و جوی برنج و سبزی و نان
کدام برنج
کدام سبزی
کدام نان
می خواستم اشتیاق کهنه ی تو را
فراموش کنم
اما نمی توانستم
اشتیاقی که بوی بهار نارنج می داد
طعم عسل داشت
میزبان امید بود
پس چگونه بود
که ناگهان در پسِ ابر پنهان شد
 

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا