• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #541
چشمکی به علی تخیلی زدم.
- نگران نباش! منظورم از اون مورددارها نبود.
لبخندی زدم.
- دلم برای شیرعسل‌هام تنگ شده، برای چایی تنگ شده، برای شربت خنک، برای آش رشته ایران، برای آش دوغ مادرت، برای بوی گوشت سرخ شده، برای سیب زمینی سرخ شده، برای بوی برنج دم کشیده... .
آب دهانم راه افتاده بود.
- وای علی! دلم اون کباب چنجه‌هایی که به سیخ می‌کشیدی رو می‌خواد، از اون‌هایی که جگر کباب می‌کردی بعد اون پرده چربی‌هایی که اسمش یادم نیست رو می‌کشیدی روش و دوباره کباب می‌کردی... وای که چقدر چرب و خوش‌مزه میشد، آخ علی! این‌قدر هوس کردم که نگو.
آه حسرت باری کشیدم.
- فکر نکنم دیگه هیچ‌وقت نصیبم بشن.
لحظه‌ای در سکوت فکر کردم. گرسنگی‌ام بیشتر شده بود. با اخم گفتم:
- این وزغ سبز هم‌ چیزی نمیاره بخورم، مُردم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #542
پوزخندی به چشم‌سبز زدم و او هم در را به رویم بست. ته دلم از تهدیدات چشم سبز واهمه کرده بودم، اما مطمئن بودم رضا حتی اگر نتواند پول را جور کند خودش را می‌رساند و به طریقی نجاتم می‌دهد. فقط امیدوار بودم تلاش‌هایش موثر واقع شود. بطری را روی‌ میز گذاشتم و‌ پتو را برداشتم و دور خودم پیچاندم و به همان‌جایی رفتم که علی را دیده بودم.
- علی‌جان! فکر‌ می‌کنی فردا زنده‌ام یا مرده؟ یعنی الان رضا کجاست؟ تونسته پولو جور‌ کنه؟
یک آن فکر‌ وحشتناکی به ذهنم خطور کرد. دستم را جلوی دهانم گرفتم.
- وای! نکنه این‌ها پولو‌ که گرفتن هم رضا رو‌ بکشن هم منو، علی! اگه این‌طوری بشه چی؟ یا خدا! الان می‌فهمم چه غلط بزرگی کردم.
اشکم درآمده بود.
- ولی‌ علی من قصدم خیر بود، می‌خواستم به نورخدا کمک کنم، دلم‌ برای زن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #543
درحالی‌که با دستم شکمم را چنگ می‌زدم گفتم:
- چاره‌ای ندارم.
با ناراحتی بلند شدم در جایم نشستم و نگاهم را به بشقاب روی میز دادم. باید می‌خوردم تا زنده بمانم با بی‌میلی بلند شدم و به طرف میز رفتم. روی‌ میز نشستم و پاهایم را آویزان کردم و با ابروهایی درهم به سیب‌زمینی بزرگ درون بشقاب چشم دوختم.
- مجبورم، غیر این که چیزی نمی‌ده.
سیب زمینی را برداشتم و به آهستگی پوست گرفتم و با کمک آب خوردم. غذا که تمام شد از روی میز پایین آمدم و پشت پنجره رفتم. به‌وضوح جنب و جوش مردان بیشتر شده بود. چهار ماشین باری سبک کنار سکوی سیمانی پارک بود که سه تای آن‌ها تویوتا بود و یکی مزدا. خبری از چشم‌سبز در محوطه نبود. ناگهان بوی خوش غذا به مشامم رسید، مثل این‌که کسی مشغول آشپزی بود. شامه‌ام عجب تیز شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #544
دوباره به کنار دیوار کانکس برگشتم. نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم.
- علی‌جان! بچه که بودم واقعاً حسرت اینو داشتم که‌ چرا پسر نیستم، از دختر بودنم متنفر بودم، به‌خاطر همین کارهای پسرونه می‌کردم تا شبیه پسرها باشم، پایه همه کارهام هم رضا بود. همیشه تلاش می‌کردم ازش کم نیارم.
خنده‌ی کوتاهی کردم.
- به ظاهر مثبت رضا نگاه نکن، پایه کله‌خری‌های من بود، می‌دونی رضا از اولش خیلی آب زیر کاه بود، پیش بزرگ‌ترها و غریبه‌ها مثبت و آروم و مودب بود، اما همین که باهم می‌افتادیم، دیگه آتیشی نبود که نسوزونیم. بالا رفتن از در و دیوار و درخت کار عادی هر روزمون بود، هزارتا شیطنت دیگه هم باهم کردیم.
لبخندی زدم.
- یادمه یه بار برای این‌که بفهمیم اگه نخ شمع تموم بشه چطور میشه یه شمع نصفه رو بردیم توی زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #545
یادآوری خاطرات انرژیم را بیشتر کرده بود.
- یه بار با رضا و شهرزاد داشتیم مثل بچه آدم کاردستی درست می‌کردیم و چون همیشه سر هر چیزی من و رضا باهم دعوا داشتیم، ایران هیچ‌وقت چیز مشترکی بهمون نمی‌داد، هر کدوممون وسایل خودمون رو داشتیم، وسط کار سر این‌که چسب نواری کدوممون بیشتره باهم بحثمون شد و خواستیم امتحان کنیم ببینیم مال کی بیشتره، رفتیم توی حیاط از دیوار کنار پله‌ها هردومون چسب‌ها رو باز کردیم تو راستای هم روی دیوار چسبوندیم و کل ساختمون رو دور زدیم تازه به جای اولمون رسیده بودیم که شهرزاد خبرچین خبر برد برای ایران، چون حوصله‌اش سر رفته بود که باهاش بازی نمی‌کنیم، هیچی دیگه ایران نذاشت بفهمیم چسب کدوممون زودتر تموم میشه که ببازه و ما رو هم تنبیه کرد به پاک کردن کامل ایوون و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #546
***
یکی از همان آخرین جلسات تابستانی‌مان پشت میز شطرنج بود. لیوان آب‌میوه‌ای را که باز علی زحمتش را برای آنتراک وسط بحث کشیده بود، من تا نصف خورده بودم و با نی الکی هم می‌زدم تا فکر کنم به حرف‌هایش. من دیگر گارد سابق را به خدای او‌ نداشتم. خدایش را پذیرفته بودم، اما هنوز برایم سوال وجود داشت. سرم را از روی لیوان بلند کردم. به او‌ که سرش در گوشی بود و لیوان خالی‌اش کنارش، غبطه خوردم. عجب آرامشی داشت. خدا داشتن او‌ را این‌قدر آرام کرده بود؟
- آقای درویشیان؟
سرش را بالا آورد و درحالی‌که گوشی را روی میز می‌گذاشت گفت:
- بله خانم ماندگار!
- می‌دونم گفتید استراحت کنیم، ولی من هنوز سوال دارم، خسته که نیستید؟
- نه، اگه شما نباشید من هم نیستم.
- ببخشید، می‌دونم گاهی‌ خسته‌کننده میشم.
- نه خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #547
***
چشمانم را باز کردم هوا داشت تاریک میشد. دستانم را از دوطرف کشیدم.
- دوباره خوابم گرفته بود علی‌جان! این مدت از بی‌کاری این‌قدر خوابیدم که دیگه کمبود خواب ندارم. عمه فتانه یه حرفی داره، وقتی یکی زیاد می‌خوابید می‌گفت چقدر می‌خوابی طحالت ورم کرد؛ مال من دیگه از ورم گذشته، از کار افتاده شده، برگردم شیراز علاوه بر کلیه باید طحالم رو هم بدم عوض کنن.
بلند شدم و سرجایم نشستم.
- میگم علی طحال هم پیوند می‌کنن؟ من که نشنیدم، اصلاً طحال از کار افتاده بشه چی‌کارش می‌کنن؟
باز شدن در کانکس حرف‌هایم را نصفه گذاشت و بعد صدای چشم سبز بود که دیگر زحمت داخل شدن هم نمی‌کشید.
- گم شو بیا بیرون.
ناگزیر بلند شدم و همراهش تا توالت رفتم. موقع برگشت نزدیک در کانکس ورود یک پیکاپ از در محوطه هردویمان را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #548
رییس کمی مکث کرد و نزدیکم شد و چشم در چشم در صورتم گفت:
- درسته هزارجور خلاف می‌کنم، اما من تمیز کار می‌کنم، اگه آدم بکشم با کمترین خونریزی می‌کشم و اگه قولی بدم سر قولم می‌مونم، وقتی میگم آزادی یعنی آزادی.

رو به چشم سبز کرد.
- ببندش، با خودمون می‌بریمش.
خودش برگشت و سوار پیکاپ شد و به طرف راننده‌ای که پشت فرمانش نشسته بود برگشت، چیزی گفت و طرف من برگشت.
چشم‌سبز با گفتن «چشم قربان» دستانم را از پشت سر گرفت تا ببندد و من تا زمانی که چشم سبز چشمانم را با چشم‌بند ببندد نگاهم را بدون هیچ احساسی به رییس دوختم که او هم با لبخندی محو به من چشم داشت. چشمانم که بسته شد دیگر متوجه جایی نبودم، فقط متوجه شدم که مرا از رکاب بار ماشین بالا برده و کف ماشین انداختند. با شکم روی کف افتادم و تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #549
ماشین که ایستاد من هم از خواب پریدم. هنوز خودم را پیدا نکرده بودم که چشم‌سبز از شانه‌ام گرفت و چون گوسفندی مرا از ماشین به زمین زد که صدای آخم بلند شد. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به مقصد برسیم اما دست و پاهایم به خواب رفته بود و نمی‌توانستم آن‌ها را تکان دهم. تقلا می‌کردم بلند شوم که دستی مرا بلند کرد. حتماً چشم‌سبز بود. چشم‌بندم را که باز کرد کمی طول کشید تا جایی را ببینم اما به محض دیدن نگاهم به رییس خورد.
- دستشو باز کن.
تا دستم را باز کنند، نگاهی به محیط انداختم. یک مکان خشتی قدیمی شبیه کاروانسرا یا قلعه بود. محوطه زیاد بزرگی نداشت، اما یک ساختمان دوطبقه خشتی بزرگ در وسط محوطه قرار داشت. در تاریکی شب تلاش کرده بودند محیط کاروانسرا را به وسیله سیم‌کشی و لامپ‌های کم‌جان سیار روشن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
763
پسندها
5,168
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #550
جوان تا به ما رسید، نگاه ناجورش را به من دوخت و نیشخندی روی لب ظاهر کرد، اما رفیقش با اخم به مرد همراه من چشم دوخت. مرد کنارم صورت جوان را که میخ من شده و من هم با بی‌پروایی به او چشم دوخته بودم تا از رو برود، طرف خودش چرخاند.
- یعقوب! اینو ببر امشب پیش اون یکی بمونه، صبح فردا میره از این‌جا.
یعقوب به طرف من برگشت.
- جوون... سور امشب محیا شد.
مرد این بار با دست بازویش را گرفت و به طرف خودش کشید.
- حواست باشه دست از پا خطا نکنی که رییس گفته کسی دست بهش نزنه، مفهومه که سرپیچی عاقبتش چیه؟
یعقوب با اوقات تلخی عقب کشید.
- چیزی نگفتم که.
مرد گفت:
- گفتم که بدونی.
مرد دور شد. دوست یعقوب به بلوچی به او تشر زد و او نیز جوابی داد و بعد با تشر رو به من کرد.
- دنبالم بیا.
خودش جلوتر راه افتاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا