• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #551
این صدا، تنها صدایی بود که روح مرا نوازش می‌داد. من صاحب این صدا را می‌شناختم. او علی بود؟ اما نه، حتماً توهم زده بودم. به مرد نشسته دقت کردم. عجب توهم دقیقی بود؛ حتی از پشت سر هم شبیه علی بود. ولی امکان نداشت علی این‌جا باشد. حتماً مانند آن شب داخل کانکس توهمی در کار بود.
یعقوب‌ سرش را تا نزدیکی‌ مردِ نشسته که اصلاً به او توجهی نداشت، خم کرد.
- شنیدی چی گفتم گربه‌ی عابد؟ امشب هرچی‌ سجاده تا الان آب کشیدی رو‌ میشه، صبح که میام برام تعریف کن.
مردِ نشسته اجازه حرف دیگری به یعقوب نداد. همان‌طور که خیز برمی‌داشت، یقه‌اش گرفت و او‌ را به دیوار زیر پنجره کوباند.
- خفه میشی یا خفه‌ات کنم؟

پشتش به من بود. من با چشمان کاملاً باز فقط محو قد و بالای مردی بودم که توهم علی را برایم زنده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #552
من درحالی‌که زانوهایم را در بغل گرفته بودم به نیم‌رخ آشنای مرد غریبه زل زده بودم. توهم داشت چه بر سر عقل من می‌آورد؟ می‌خواست مرا کاملاً دیوانه کند که در همه‌جا علی را ببینم؟
مرد در همان حالتی که نشسته بود، بدون آن‌که سرش را بلند کند یا آن را به طرف جایی که من نشسته بودم برگرداند، گفت:
- به‌خاطر حرف‌های اون مردک نترسید، از من به شما آسیبی نمی‌رسه.
یک‌دفعه تپش قلبم شدید شد. من درست می‌دیدم، او علی بود، اشک تمام چشمانم را گرفت. خواستم صدایش بزنم، اما از هیجان آوایی از گلویم بالا نیامد. او علی خودم بود که با همان لحن خشک و جدیش که مختص حرف زدن با نامحرمان بود، حرف میزد. دستانم را به زمین زدم تا بلند شده و به طرفش پرواز کنم، باید بغلش می‌کردم، می‌بوسیدمش و از دلتنگی‌هایم گله می‌کردم؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #553
می‌خواستم حرفی بزنم که ناگهان یادم آمد علی هم حتماً صدای مرا می‌شناسد. کمی فکر‌ کردم و بعد با انگشتان شست و اشاره‌ام قسمتی از نرمی زیر گلویم را فشار دادم تا صدایم تغییر کند.
- می‌تونم بپرسم چرا این‌جایی؟
چشمان بسته‌اش را باز کرد، اما به طرف من برنگشت و با همان لحن خشک جواب داد:

- من؟
- کنجکاوم بدونم چرا این‌جایی؟
- افسر وظیفه پاسگاه مرزی بودم گرفتار شدم.
- می‌خوان باهات چیکار کنن؟
- نمی‌دونم، نگفتن چرا نگهم داشتن.
برای این‌که وادار به حرف زدن بیشترش کنم گفتم:
- من یه خبرنگارم، داشتم فضولی می‌کردم که گرفتنم، فردا صبح قراره ولم کنن.
فقط به گفتن «اوهوم» اکتفا کرد. ادامه دادم:
- نمی‌خوای وقتی رفتم بیرون خبر سلامتیت رو برای کسی ببرم؟
دوست داشتم اسمم را به زبان بیاورد.
- من اهل این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #554
علی حتی نگاهش را از دیوار روبه‌رویش که در تاریکی اتاق فرو رفته بود، برنمی‌داشت. خوب می‌شناختمش، الان من برای او زن غریبه و نامحرمی بودم که مرامش اجازه نمی‌داد برای دیدنش به طرف او برگردد و نگاهی بکند، گرچه طرف من تاریک بود و دیده نمی‌شدم اما می‌دانستم علی هم تمایلی به دیدن یک دختر غریبه ندارد. باید بحث را به طرف خودم می‌کشاندم.
- حتماً از اول زنتو دوست نداشتی وقتی دیگه دلتو زد ولش کردی.
- زنمو؟... نه، دوست داشتم.
بغضی که هی در گلویم خودنمایی می‌کرد را کنار زدم.
- پس یه اتفاقی افتاده که الان ازش متنفر شدی.
- الان هم دوستش دارم، گرچه نباید دوستش داشته باشم.
تعجب کردم.
- چرا نباید دوستش داشته باشی؟
- چون فکر نکنم دیگه زنم مونده باشه، باید کاری کنم فکرش از ذهنم بره.
غم به دلم هجوم آورد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #555
چشمانش را بست. از ابروهای درهم و دستان مشت شده‌اش فهمیدم درحال فکر کردن به‌ چیزیست که تحملش را ندارد.
- شاید تا الان فراموشم کرده و داره برای زندگی به کس‌ دیگه‌ای فکر‌ می‌کنه.
بعد از کمی مکث چشمانش را باز کرد، اما مشت دستانش را نه.
- پیغام من فقط آشفته‌اش می‌کنه، دوست ندارم بیشتر از این آرامش اونو بهم بزنم، بیش از حد تا الان عذابش دادم.
یک لحظه نزدیک بود با دیدن ناراحتیش از این‌که فکر‌ می‌کرد من کسی را جای او گذاشته‌ام، اختیارم را از دست داده، خودم را لو بدهم و بگویم «من هرگز به کسی غیر تو فکر نمی‌کنم و تنها آرامش زندگی من تویی» اما‌ به زور‌ جلوی‌ خواسته‌ی قلبم را گرفتم. من باید می‌فهمیدم این علی عاشق چرا دست از من شست؟
- فکر می‌کنی‌ زنت به همین راحتی به یکی دیگه فکر می‌کنه؟
- فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #556
قبل از این‌که علی جوابی بدهد در اتاق باز شده و نگاهم به بالای پله‌ها کشیده شد. با باز شدن در باریکه‌ای از نور به داخل اتاق هجوم آورد. از ترس دیده شدن توسط علی خودم را در تاریکی فرو بردم. دوست یعقوب بود که از پله‌ها پایین آمد. یک نان گرد و کلفت که درون پاکت پلاستیکی قرار داشت را به همراه یک بطری آب کنار علی روی زمین گذاشت. علی که چشم به او دوخته بود گفت:
- پس غذای این خانم چی؟
- بهم گفتن اون جیره نداره، فردا میره.
- ولی این‌طوری گرسنه می‌مونه.
مرد شانه‌ای بالا انداخت. به طرف پله‌ها برگشت و درحالی‌که بالا می‌رفت گفت:
- به من مربوط نیست.
مرد که در را بست. علی نگاه از در گرفت. تا جایی که می‌توانست نشسته روی زمین خود را به طرف من کشید و نان و آب را به طرف من هل داد.
- شما بخورید.
دلم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #557
علی در بطری را بست.
- نه
- مگه دوستش نداری؟
- گفتم که نمی‌خوام آرامش زندگی‌شو بهم بریزم، اون باید زندگی جدیدی رو شروع کنه، حرف از من فقط عذابش میده.
از تخسی که ذات پسر روبه‌رویم بود و من کاملاً با آن آشنایی داشتم، حرصم گرفت.
- پس تو هم بدت نمیاد شَرش کم بشه تا وقتی برگشتی یه زن جدید بگیری.
نگاهش را از پنجره به آسمان شب داد.
- زن؟ من دیگه به هیچ زنی به عنوان همسر فکر نمی‌کنم.
- چرا؟ چطور‌ اون باید بره ازدواج کنه، ولی تو نه؟
- هیچ‌ زنی نمی‌تونه جای اونو بگیره، چطور میشه بعد خانم به کسی نگاه کرد؟
کاملاً بهم ریختم. در دلم گفتم:
- پس چرا ولش کردی بی‌معرفت؟ آخه چِت شد تو؟
بلندتر گفتم:
- وقتی تو نمی‌تونی چرا فکر‌ می‌کنی‌ زنت می‌تونه یکی رو‌ جایگزین تو کنه.
- آرزو‌ دارم بتونه، نباید تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #558
علی دستی به صورتش کشید و کمی فکر کرد.
- من به پدرم وابستگی زیادی داشتم؛ بهتره بگم فقط به‌خاطر پدرم زندگی می‌کردم؛ همه زندگیم بود؛ جانباز شیمیایی بود و ضایعه ریوی داشت. تمام هدفم برای زندگی این بود که پزشک بشم تا بتونم بهتر به پدرم خدمت کنم؛ به‌خاطر همین دبیرستان تجربی خوندم و برای کنکور می‌خوندم تا فقط پزشکی بیارم؛ همه آینده من در پدرم خلاصه میشد؛ می‌خواستم همیشه با پدرم باشم، اما سرنوشت چیز دیگه‌ای می‌خواست. چهل روز قبل کنکور پدرم فوت کرد و باعث فروپاشی من شد؛ نبود پدر خیلی برای من سخت بود، من بخش مهمی از وجودم رو از دست داده بودم، بدون پدر دیگه هیچ هدفی برای آینده نداشتم؛ پوچ شده بودم و دلیلی نداشتم کنکور بدم.
غم واضح صدایش باعث لرزش کلامش شده بود گویا پدرش را همین امروز از دست داده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #559
علی کمی در سکوت فکر کرد. نگاهم میخ لبخند شیرین روی لبش بود. من هم مثل او حال خوشی از این مرور خاطرات داشتم.
- اولین برخوردم با خانم اون‌جا بود، گرچه بهش نگاه نکردم حتی یک لحظه... .
پیش خودم گفتم:
- علی‌آقا! اولین بذر کینه رو‌ هم با همین کارت کاشتی.
لبخند علی از روی لبش محو نمی‌شد.
- بعد از اون سر همه کلاس‌ها جای ما دونفر اون‌جا بود، بهتره بگم تنها کسانی بودم که اون جلو می‌نشستیم.
نفس عمیقی کشید.
- البته من هیچ توجهی بهش نداشتم، بهتره بگم اون روزها من به هیچ‌چیز توجه نداشتم، کلاً بی‌هدف و انگیزه و به اجبار اومده بودم دانشگاه، فقط برای این‌که مادرم می‌خواست و فقط برای دلخوشی اون درس می‌خوندم، اما خودم هیچ انگیزه‌ای نداشتم و به هیچ چیزی توی دانشگاه توجه نمی‌کردم یکیش هم خانم بود؛ من حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
752
پسندها
5,098
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #560
علی سکوت کرده و درحالی‌که به دیوار مقابلش نگاه می‌کرد لبخند می‌زد. من هم از شنیدن این حرف‌ها سرخوش بودم. سرم را روی دستانم که روی زانوهای جمع شده‌ام تکیه داشتند قرار داده و با لذت به علی خیره بودم.
- خب بعدش.
- بعدش این‌که همین حرف و‌ حرکت اون باعث انگیزه من شد برای درس خوندن، دیگه برام افت داشت مقابلش کم بیارم، با انرژی نشستم پای درس و آخر ترم نمره اول شدم؛ زمانی‌که نمره‌های پایان‌ترم رو به برد زدن و اومدم دیدم بالاتر از خانم شدم یه حس پیروزی دل‌نشین نشست توی دلم، خواستم برم که از دور دیدم خانم با دوستش دارن میان طرف بخش، از قصد برگشتم و رفتم جایی ایستادم که منو نبینن همین که اومدن جلوی برد وایسادن تا نمره‌ها رو ببینن من هم مثل کسی که خبری از نمره‌ها نداره اومدم پشت سرشون ایستادم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا