• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2,515
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون درباره روند رمان تا اینجا چطوره؟! یا اصلا شمارو جذب به خواندن ادامه‌اش می‌کنه؟!

  • ضعیف و کلیشه‌ای، جذاب نیست

  • متوسط و معمولی، فقط برای گذراندن وقت

  • قوی و جذاب، واقعا مجذوب کننده هست

  • روند رمان جذاب؛ ولی موضوع رمان کلیشه‌ای


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
(زمان حال)
نفس عمیقی کشیدم و مانع از ریختن اشکم شدم. یعنی می‌تونم بازم همه چیز رو مثل گذشته کنم؟! کلافه از پیدا نکردن جوابی، دستی لای موهام کشیدم که برکه از جاش بلند شد و به سمت ویلا اومد و وارد شد. سرش رو برای لحظه‌ای بالا آورد که با دیدن من، بلافاصله دستی به صورتش کشید و به سمت ساختمان پا تند کرد. شوکه از دیدن چشمای نمناکش سوالات شروع به رژه رفتن توی سرم کردن، چرا داشت گریه می‌کرد؟! یعنی اونم به گذشته فکر می‌کرد؟! به همون خاطرات؟! یعنی در این حد حضورم حتی توی ذهنش هم باعث آزارش میشه؟! آخ راشا لعنت بهت که باعث شکستن این دختر شدی!
کلافه سیگار دیگری روشن کردم و خیره به ماه شروع به کام گرفتن و لعنت فرستادن به خودم و مرور اون خاطرات شیرین کردم!
***
برکه:
با حرص به سمت اتاقم رفتم و واردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
در سکوت قهوه‌مونو خوردیم که راشا از جاش بلند شد و همون‌طور که از آشپزخونه خارج میشد، گفت:
- آماده شو بریم خرید. تو ویلا هیچی نیست.
و بلافاصله بعد این حرفش از آشپزخونه خارج شد. با حرص جمله‌اش رو با خودم تکرار کردم. پسره‌ی پررو فقط بلده دستور بده! حتی نظر منم نپرسید! پوزخند حرصی‌ای زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون و از پله‌ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. درو با کم‌ترین صدای ممکن بستم و به سمت چمدونم رفتم و مانتویِ مشکی رنگی و شلوار بگ جینم رو بیرون کشیدم و پوشیدمشون و آرایش ملیحی روی صورتم نشوندم و بعد زدن عطر همیشگیم، شال مشکیم رو سر کردم و بعد برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم. از پله‌ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم و یادداشتی برای بقیه نوشتم و به یخچال چسبوندم و اومدم بیرون و کفش‌هامو پوشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا