• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2,519
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون درباره روند رمان تا اینجا چطوره؟! یا اصلا شمارو جذب به خواندن ادامه‌اش می‌کنه؟!

  • ضعیف و کلیشه‌ای، جذاب نیست

  • متوسط و معمولی، فقط برای گذراندن وقت

  • قوی و جذاب، واقعا مجذوب کننده هست

  • روند رمان جذاب؛ ولی موضوع رمان کلیشه‌ای


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
این آرزو واقعا از ته قلبم بود! چون از وقتی که عشق رو لمس کردم، حتی یک خواب خوش هم نداشتم!
در همین افکار بودم که در تراس باز شد و باعث شد که رویم رو برگردونم که با بردیا روبه‌رو شدم. برای اینکه متوجه گریه کردنم نشه، صورتم رو به سمت باغ برگردوندم و چیزی نگفتم. بردیا هم به آرومی به سمتم آمد و همانند من به نرده‌های تراس تکیه داد و با تعجب پرسید:
- چرا اینقدر گرفته‌ای برکه؟
لبخند کم‌جونی زدم و بدون اینکه نگاهش کنم، پاسخ دادم:
- یه کم به خاطر سروصدا سرم درد گرفته.
بردیا هم با اینکه متوجه این شد که نمی‌خوام راستش رو بگم، به جای اینکه سوالات بیشتری کنه لبخندی زد و گفت:
- پس آماده شو بریم خونه!
با تعجب برگشتم به سمتش و گفتم:
- ولی کلا یک ساعت و نیمه که اومدیم! پس آتوسا چی؟!
و دوباره با همون لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
بعد مدت زمانی که برای من کوتاه بود، به جلوی در ساختمان رسید و منم با لبخند تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم که با تعجب از بردیا که هنوز در ماشین نشسته بود، پرسیدم:
- نمیای داخل؟!
بردیا هم لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- نه عزیزم فردا جایی کار دارم، نمی‌تونم بمونم.
سرم رو تکون دادم و با همون لبخندم گفتم:
- پس مواظب خودت باش.
بردیا هم لبخند مهربونی زد و در جوابم گفت:
- شبت بخیر.
من هم متقابلا جوابش رو دادم و به سمت در ساختمان رفتم و بعد باز کردنش وارد محوطه شدم که صدای ماشین بردیا به گوشم خورد.
از محوطه ساختمان گذشتم و به سمت آسانسور رفتم و بعد وارد شدنش، سرمو به پشتم تکیه دادم و چشمامو بستم و سوالی که مدام در ماشین در سرم می‌چرخید رو به زبون آوردم:
- چرا باید الان که حضورش روز به روز در حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
لبخندی که از روی ذوق روی لبش نشسته بود جمع شد و جای خودش رو به تعجب داد. انگار که قدرت هضم این حرف رو نداشته باشه ناباور سرش رو تکون داد و آروم گفت:
- بیشتر توضیح بده.
سرمو پایین انداختم و همون‌طور که با انگشتانم بازی می‌کردم، شروع به توضیح تمام اتفاقات داخل مهمانی کردم. بعد اینکه حرفام تموم شد، سرم رو بالا آوردم و بدون حرف به پانیذ نگاه کردم که متوجه عصبانیتش شدم که با خودش می‌گفت:
- پسره عوضی میگه به خاطر پاییز یه فرصت دیگه بهم بده... انگار اون موقع چه گلی به سرش زده که الان می‌خواد بزنه!
چیزی نگفتم که به سمتم برگشت و پرسید:
- به بردیا چی می‌خوای بگی؟!
نگاهمو ازش دزدیدم و با کمی مکث گفتم:
- نمی‌خوام خبردار بشه... نمی‌خوام به خاطر زندگی نابود شده من، زندگی اونم شروع نشده تباه بشه.
- ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
نفس عمیقی کشیدم و پرسیدم:
- چیزی شده؟!
نگاهش رو به روبه‌روش داد و گفت:
- نه عزیزم چیزی نیست... به خاطر کار یکم فکرم مشغوله.
می‌دونستم تا خودش نخواد چیزی نمی‌گه، پس سرمو تکون دادم و سکوت کردم.
کمی که گذشت راشا همون‌طور که نگاهش به روبه‌روش بود، گفت:
- برکه یه سوال می‌خوام بپرسم!
مشتاقانه نگاهش کردم که زیر یک درخت بید مجنون ایستاد که باعث شد منم روبه‌روش وایسم. چشمای سبزش رو به چشمای طوسی رنگم دوخت و آروم گفت:
- تو به من علاقه داری؟!
اخمی کردم و جواب دادم:
- این چه حرفیه می‌زنی راشا... من عاشقتم!
با این حرفم لبخند نیمه جونی زد و ادامه داد:
- پانیذ می‌گفت که توی دانشگاه خیلی طرفدار داری... مخصوصا طرفدار آقا!
تعجب کردم و گفتم:
- خوب؟!
- می‌ترسم که از دستت بدم برکه، خودت خوب می‌دونی که زندگیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
با کمی فکر درباره حرف‌هاش، لبخندی از سر شوق بر روی لب‌هایم نشست و به سمت راشا رفتم و بغلش کردم و بوسه کوتاهی بر روی گونه‌اش زدم و با لبخند گفتم:
- خیلی دوست دارم!
راشا هم منو محکم‌تر بغل کرد و همون‌طور که بوسه‌ای بر روی سرم میزد، گفت:
- ولی من عاشقتم!
***
(زمان حال)
با حرص روی تخت نیم‌خیز شدم و اشک‌هامو پاک کردم. انگار زمین و زمان دست به یکی کرده بودن که من امشب نتونم راحت بخوابم!
دستمو به سمت کشوی پاتختی بردم و قرص‌های خواب‌آورم رو برداشتم و بهشون نگاه کردم. خیلی وقت بود که بدون اونا هم می‌تونستم راحت بخوابم؛ ولی مثل اینکه دوباره بهشون نیاز پیدا کرده بودم! نگاهی به پانیذ کردم و وقتی از خواب بودنش مطمئن شدم، دو تا از قرص‌هارو برداشتم و با لیوان آبی که روی پاتختی بود خوردمشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
وقتی کارم در سرویس بهداشتی تمام شد، خارج شدم و به سمت کمد لباسم رفتم و مثل همیشه تیپ زیبایی زدم و به سمت میز آرایشم رفتم و در حین اینکه موهامو شانه می‌کردم رو به پانیذ که دوباره دراز کشیده بود، گفتم:
- پانیذ بخدا من آماده شم رفتما! حالا خود دانی!
پانیذ با این حرفم از روی تخت بلند شد و در حین اینکه غر میزد به سمت سرویس بهداشتی رفت. وقتی کارم تموم شد، آرایش همیشگیم رو روی صورتم نشوندم و بعد پوشیدن شال و برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم. هم‌زمان با خارج شدنم، پاییز هم با چهره خواب‌آلودی از اتاقش خارج شد و با دیدن من، به سمتم اومد و بغلم کرد و گفت:
- صبح بخیر مامانی.
لبخندی زدم و خم شدم و همون‌طور که گونه‌اش رو می‌بوسیدم، گفتم:
- صبح توعم بخیر پرنسس مامان.
صاف شدم و رو به پاییز ادامه دادم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
درو بستم و همون‌طور با اخم و دست به سینه نگاهش کردم که راشا بی‌توجه به من به سمت کاناپه‌ها رفت و نشست. توی دلم خودمو لعنت کردم که چرا اجازه دادم بیاد داخل؛ ولی دیگه فایده‌ای نداشت! صدای پوران خانم باعث شد که از افکارم بیام بیرون و نگاهش کنم:
- کی بود دخترم؟!
همون‌طور که به سمت کاناپه‌ها می‌رفتم، گفتم:
- مهم نیست پوران جون!
و پوران خانم هم با یه نگاه به من و راشا متوجه شد که دلم نمی‌خواد دربارش حرفی بزنم، پس سکوت کرد و چیزی نگفت.
روبه‌روی راشا نشستم و همون‌طور که یه پامو روی اون یکی می‌انداختم، با صدای سردی گفتم:
- می‌شنوم.
راشا هم با صدای آرومی شروع به صحبت کرد:
- برکه من این حرفو دیشبم بهت گفتم، ازت فقط یک فرصت می‌خوام... یه فرصت برای جبران گذشته! نمی‌دونم باورت میشه یا نه؛ ولی من بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
چیزی نگفتم و بلند شدم و به سمت اتاق پاییز رفتم و کمک کردم که لباس‌هایی رو که می‌خواد بپوشه.
وقتی حاضر شد، از اتاقش اومدیم بیرون که هم‌زمان با ما پانیذ هم حاضر از اتاق خارج شد که با دیدن پاییز تعجب کرد و پرسید:
- پاییز کجا میاد؟
لبمو گزیدم و چیزی نگفتم که پاییز دویید و به سمت راشا که پشتش به ما بود رفت. پانیذ هم که راه رفتنشو دنبال کرده بود، این بار با تعجب بیشتری پرسید:
- این کیه برکه؟! تو چرا هیچی نمی‌گی؟
آروم سرمو انداختم پایین و گفتم:
- راشاعه.
با این حرفم شوکه شده به من نگاه کرد و وقتی دید هیچی نمی‌گم، با عصبانیت و قدم‌های بلند به سمت راشا رفت و تقریبا داد زد:
- تو اینجا چی کار داری؟ یه بار زندگیشونو نابود کردی بس نبود که دوباره می‌خوای گولش بزنی؟ تو چرا گم نمی‌شی از زندگیشون؟!
و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
کنارش نشستم و دستمو روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- خودت خوب می‌دونی که اون پدر پاییزه و مسلما حق دیدن دخترشو داره!
پانیذ همون‌طور که لیوان آب قندو روی میز می‌گذاشت، رو بهم کرد و با حرص گفت:
- آهان، یکی دو روزه پیداش شده و تازه یادش افتاده که یک پدره و وظایفی داره!
خواستم چیزی بگم که زنگ گوشیم مانعم شد و منم اونو از روی میز برداشتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم که با اسم دکتر شمس لبخند نیمه جونی زدم و از جایم بلند شدم و تماس رو وصل کردم:
- الو، سلام آقای شمس.
- سلام خانم رادفر، اتفاقی افتاده؟
از نگرانیش تعجب کردم و گفتم:
- خیر چیزی نشده!
- آخه... شما و خانم جهان آرا نیم ساعته که دیر کردین و نیومدید!
نگاهی به ساعت انداختم و لبمو گزیدم و با خجالت گفتم:
- واقعا عذر میخوام آقای دکتر یک مشکلی برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
پانیذ با دیدنم لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو هم خسته نباشی.
لبخندی زدم که مردد پرسید:
- حالت خوبه برکه؟
بیخیال سرمو تکون دادم و جواب دادم:
- مثل همیشه!
لحظه‌ای سکوت کرد که آروم گفتم:
- من شیفتم تموم شده... میرم خونه.
نگران نگاهم کرد و گفت:
- می‌خوای منم بیام؟
سرمو به معنی نه تکون دادم و گفتم:
- بلاخره که باید روی پای خودم بایستم!
از پانیذ خداحافظی کردم و اونم با همون نگاه نگران خواهرانه‌اش ازم خواست که مراقب خودم باشم. بعد خداحافظی با پانیذ از محوطه بیمارستان خارج شدم و سوار ماشینم شدم و با فکری مشغول به سمت خونه رانندگی کردم. وقتی رسیدم ماشین رو داخل پارکینگ بردم و پارکش کردم و پیاده شدم و به طرف آسانسور رفتم و سوارش شدم. داخل آسانسور به این فکر می‌کردم که نکنه راشا دیگه پاییز رو بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا