• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان به خاطر پاییز | عسل حمیدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Pa_yiz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 2,516
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون درباره روند رمان تا اینجا چطوره؟! یا اصلا شمارو جذب به خواندن ادامه‌اش می‌کنه؟!

  • ضعیف و کلیشه‌ای، جذاب نیست

  • متوسط و معمولی، فقط برای گذراندن وقت

  • قوی و جذاب، واقعا مجذوب کننده هست

  • روند رمان جذاب؛ ولی موضوع رمان کلیشه‌ای


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
با دست به اتاق پاییز اشاره کردم و اونم بدون هیچ حرفی پاییز رو به داخل اتاقش برد و منم به سمت آشپزخونه رفتم و دو فنجون قهوه ریختم و داخل سینی گذاشتم و از آشپزخونه خارج شدم. هم‌زمان با من راشا هم از اتاق پاییز خارج شد و با دیدن اینکه من برای اونم قهوه ریختم تعجب کرد؛ اما چیزی نگفت. سینی رو روی میز گذاشتم و با صدای سردی گفتم:
- بشین... می‌خوام باهات حرف بزنم.
راشا هم مثل بچه‌های حرف گوش کن به سمتم اومد و روبه‌روم نشست. سکوت کردم و مشغول بازی با انگشتانم شدم. حتی نمی‌دونستم که از کجا شروع کنم! بلاخره سکوتم رو شکستم و آروم شروع به حرف زدن کردم:
- پنج سال پیش که من و تو با هم آشنا شدیم و دلمون رو تو نگاه اول بهم باختیم آرزوهای بزرگی توی سرمون داشتیم... از جمله تشکیل یک خانواده و زندگی رویایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
این حرف‌ها رو با گریه گفتم و راشا هم که صداش به خاطر بغض بم شده بود در جوابم گفت:
- برکه وقتی که من تو رو تنها گذاشتم تو شرایط بدی بودم! کاملا بهم ریخته و دودل شده بودم! نسبت به خودم و زندگیم... نسبت به احساساتم... نسبت به تو و احساس تو! دیگه به هیچ‌کس اعتماد نداشتم! حتی به عشقمون!
سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
- نتونستم اون وضعیت رو تحمل کنم و بدون اینکه تو رو باور کنم چشم روی همه چیز بستم و ترکت کردم... . رفتم فرانسه تا بتونم فراموشت کنم؛ اما نتونستم! بعد یک سال به امید دوباره دیدنت برگشتم که متوجه شدم مادرت فوت کرده و تو از خونتون رفتی و پدرت برای همیشه به انگلستان رفته! در به در دنبالت بودم تا اینکه اون روز تو رو به طور اتفاقی توی شهربازی دیدم و بعد این همه مدت قلبم دوباره شروع به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
(یک ماه بعد)
- پانیذ من نمیام!
- بی‌خود کردی نمیای، تا کی می‌خوای هر موقعیتی پیش اومد از روبه‌رو شدن باهاش در بری؟!
گوشی رو با شانه‌ام نگهش داشتم و همون‌طور که دنبال پرونده یکی از بیمارانم بودم بی‌حوصله گفتم:
- همین‌جوری هر روز میاد خونم کمه؟! حالا هم برم و حضورشو تو رستوران تحمل کنم!
- به خاطر اون نمیای که! به خاطر آقا داداشت یه شب میای رستوران، همین!
پوفی کشیدم و خواستم جوابش رو بدم که در اتاق زده شد و آقای شمس با یک پرونده وارد اتاق شد. با دیدنش لبخندی زدم و به پانیذ گفتم:
- پانیذ من بعداً بهت زنگ می‌زنم نظرمو میگم فعلا خداحافظ.
- چی چیو بعداً میگم یک ساعت دیگه... .
گوشی رو قطع کردم و مانع از ادامه‌ی صحبتش شدم و رو به آقای شمس گفتم:
- بفرمایید آقای دکتر؟
آقای شمس با لبخند به سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
سرمو تکون دادم و مشغول به کار شدم تا به برخورد راشا با آقای شمس فکر نکنم!
با تقه‌ای که به در خورد از صحبت با بیمارم دست برداشتم و بفرماییدی گفتم که آقای شمس وارد شد و با دیدن من با لبخند اشاره‌ای به ساعت مچیش کرد که تعجب کردم و ساعت مچیمو نگاه کردم که متوجه شدم ساعت هشته! لبخندی زدم و سری تکون دادم و ادامه توضیحاتو به بیمارم دادم و بعد رفتنش با خنده گفتم:
- چه زود گذشت!
آقای شمس هم تک‌خنده مردونه‌ای کرد و همون‌طور دست به جیب پرسید:
- می‌خواین با هم بریم یا با ماشین خودتون می‌رید؟!
از سر جام بلند شدم و همون‌طور که روپوشمو در می‌آوردم، گفتم:
- باید برم پاییزو بیارم پس با ماشین خودم میرم.
- پس اون‌جا می‌بینمتون.
خداحافظی کردم و آقای شمس هم از اتاق خارج شد و منم بعد برداشتن کیفم از اتاق خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
لبخندی زدم که پاییز هم مشغول برانداز کردن خودش در آینه شد و منم نگاهی به خودم در آینه اتاق انداختم. مثل همیشه عالی بودم؛ اما دلم می‌خواست زیباتر از همیشه باشم! پس یه کمی تغییر که بد نبود؟ بود؟!
در یک آن تصمیمم رو گرفتم و از اتاق پاییز اومدم بیرون و به سمت اتاق خودم پا تند کردم و واردش شدم و به سراغ کمد لباسم رفتم. با دقت لباس‌هامو از نظر گذروندم و با وسواس یک شلوار پیلی مشکی و یک بلوز یقه اسکی مشکی رو برداشتم و روی تخت گذاشتم و در آخر هم کت لی آبی پر رنگم رو برداشتم و شروع به پوشیدنشون کردم.
وقتی کارم تموم شد به خودم در آینه نگاه کردم و لبخند پر رنگی زدم. خیلی قشنگ شده بودم! از طرفیم خیلی وقت بود که تیپ اسپرت نمی‌زدم، برای همین حس می‌کردم سنم کمتر دیده میشه! موهای خرماییم رو هم باز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
چشم چرخوندم و وقتی پیداشون کردم، با آقای شمس و پاییز به سمت میزی که همشون نشسته بودن رفتیم که ما رو دیدن و به احتراممون بلند شدن و شروع به سلام و احوال‌پرسی کردیم. با لبخند آتوسا رو بغل کردم و همون‌طور که می‌نشستم، بابت تاخیرم عذرخواهی کردم و بردیا هم آقای شمس رو به جمع معرفی کرد که متوجه سردی رفتار راشا با آقای شمس شدم. با نیشگونی که از پهلوم گرفته شد، آخ آرومی گفتم و چشم از روی اون دو تا برداشتم و به سمت پانیذ برگشتم و چشم غره‌ای رفتم که بی‌توجه پرسید:
- چرا اینو با خودت برداشتی آوردی؟
خودمو متعجب نشون دادم و گفتم:
- وا مگه چی میشه؟!
- هیچی فقط یه نگاه به راشا بندازی می‌بینی چجوری داره برای اون بدبخت خط و نشون می‌کشه!
شانه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم و سعی کردم دیگه به راشا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
آتوسا خوشحال شد و این بار از من پرسید که منم همون‌طور که نگاهم روی راشا که بی‌توجه سرش پایین بود و با غذاش مشغول بود زوم بود، با به یاد آوردن خاطراتی که آخرین بار از شمال داشتم انتخابمو کردم که قرار شد فردا ساعت هفت صبح یک جایی قرار بذاریم و از اونجا به طرف ویلای راشا حرکت کنیم. آقای شمس هم با تعارف‌هایی که همه کردیم موافقت کرد که همراهمون بیاد و من کمی از این بابت استرس گرفتم!
نامحسوس هوفی کشیدم که پانیذ آروم و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- شرط می‌بندم این ده روز مثل یه سریال درام‌کمدی قراره بشه!
چشم غره‌ای به صورت خندونش رفتم و چیزی نگفتم. حقیقتا حرفیم برای گفتن نداشتم!
تا آخر شب هم در مورد سفری که فردا در پیش داشتیم صحبت کردیم و وقتی هم که رسیدم خونه سریع چمدون خودم و پاییزو آماده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
توی جام غلتی زدم که با حس دستای کوچولویی که تکونم می‌دادن، لای چشمامو باز کردم که متوجه پاییز شدم. لبخندی زدم و خواستم دوباره چشمامو ببندم که صدای پاییز بلند شد:
- عمو بیدار شو بریم اسبارو ببینیم.
همون‌طور خواب آلود نگاهش کردم که لب ورچید و ادامه داد:
- شب شده.
چیزی نگفتم و روی تخت نشستم و دستی به صورتم کشیدم و با صدایی که به خاطر خواب دورگه شده بود، گفتم:
- الان می‌ریم پایین عمو جون.
پاییز هم لبخندی از روی رضایت زد و منم بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم و بعد اینکه آبی به دست و صورتم زدم، با پاییز از اتاق خارج شدیم و همون‌طور که خمیازه‌ای می‌کشیدم از پله‌ها پایین رفتیم. وقتی به طبقه پایین رفتیم پاییز به طرف برکه دویید و گفت:
- مامانی عمو بیدار شد!
با این حرفش سر برکه و پانیذ و آرمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
کمی که گذشت، زنگ در زده شد و پارسا رفت که سفارش‌ها رو تحویل بگیره و بعد پنج دقیقه با چیزهایی که سفارش داده بودیم وارد شد و به سمت آشپزخونه رفت و از همون جا تقریبا داد زد:
- خانما یه کمکم بد چیزی نیستا!
آتوسا هم همون‌طور که از جاش بلند میشد، گفت:
- اومدیم تنبل خان!
و با برکه و پانیذ به سمت آشپزخونه رفتند. از همون جا هم صدای بحث بچگانه آتوسا و پارسا میومد که صدای برکه باعث شد بحثشونو تموم کنن.
- همگی بفرمایید بیاین سر میز.
از تصور صورت کلافه شده برکه خندم گرفت؛ ولی بروز ندادم و با بردیا و آرمان وارد آشپزخونه شدیم که آرمان سریعا صندلی روبه‌روی برکه رو کنار کشید و نشست و با پر شدن صندلی‌های کنار برکه توسط پاییز و پانیذ، کلافه هوفی کشیدم و صندلی بغل آرمان رو کنار کشیدم و نشستم.
به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Pa_yiz

Pa_yiz

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
9/11/23
ارسالی‌ها
121
پسندها
745
امتیازها
3,803
مدال‌ها
7
سطح
7
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
(پنج سال پیش)
- راشا؟!
- جانم؟!
- جون من بگو کجا می‌ریم!
اخمی کردم و در جوابش گفتم:
- بار آخرت باشه سر همچنین مسائل کوچیکی جون خودتو قسم می‌خوری!
مثل بچه‌ها لب ورچید و گفت:
- خوب از کنجکاوی مردم من!
تک خنده‌ای کردم و همون‌طور که حواسم به رانندگیم بود، گونه‌اش رو کشیدم که آخی گفت و با قهر روشو به سمت پنجره برگردوند و منم با خنده گفتم:
- کم مونده خانم غرغرو!
دیگه چیزی نگفت و منم بعد یک ربع ماشین رو جلوی ویلا پارک کردم و به سمتش برگشتم و خواستم چیزی بگم که با ذوق از ماشین پیاده شد و با جیغ به سمت ساحل دوید. از شوک در اومدم و با خنده پیاده شدم و به سمتش دویدم و در همون حین گفتم:
- برکه فعلا بریم داخل دوباره میایم.
همون‌طور که با ذوق کفش‌هاشو در می‌آورد، در جوابم گفت:
- نمی‌خوام! دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Pa_yiz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا