• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ مجموعه داستان آسمانه‌ی ویران | شبآرا کاربر انجمن یک رمان

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: آسمانه‌ی ویران
نویسنده: شبآرا
ژانر: #اجتماعی
کد داستان: 568
ناظر داستان: Raha~r Raha~r

خلاصه: مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه که حرف‌هایی برای گفتن دارند؛ از آرزویی نامرد و سمانه‌ای که نامردی را در حق بهترین‌شان تمام می‌کنند؛ تا دختری که جان می‌دهد تا دیده شود... .
*آسمانه: سقف. منظور نویسنده از آسمانه‌ی ویران؛ به زندگی‌هایی اشاره می‌کند که ویران شده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

M A H D I S

ناظر ترجمه + عکاس انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
2/7/22
ارسالی‌ها
507
پسندها
7,995
امتیازها
21,773
مدال‌ها
31
سن
23
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2

Screenshot_۲۰۲۳۱۲۰۸_۱۹۲۴۴۸_Samsung Internet.jpg "والقلم و مایسطرون"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : M A H D I S

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان اول: همگی ما مرده‌ایم!

دستِ لیلا و آرزو را گرفتم و همراه با خودم آن‌ها را از خانه بیرون آوردم. مو‌های لجوجم را از پیشانی زدودم و به عقب فرستادم. سپس غر‌غر کردم:
- چیه دو ساعته ور‌ور می‌کنید! فوقش یه قدم خواستیم بزنیم ها؛ دو ساعت طول دادین.
لیلا خندید و آرزو لبخند عظیمی بر لب آورد. هم‌زمان دست‌شان را عقب کشیدند و این‌بار آنان بودند که به شوخی غر می‌زدند.
هوای خنک را با تمام وجود حس کردم و به سخنان بی‌سر و تهِ‌شان لبخند زدم. لیلا با لبخندی دندان‌نما گفت:
- بچه‌ها تا به حال فکر کردید، ممکنه هر دقیقه، حتی همین الان... بمیریم؟
آرزو نیشخند زد و با حالت خوفناکی گفت:
- آره، و بدون عزرائیلت منم.
لیلا اخم غلیظی کرد.
- این چه حرفیه روانی؟ اصلاً از کی تا حالا شیطانا شدن فرشته‌ی مرگ؟
و اخمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هر‌دو‌شان چپ‌چپ نگاهم کردند. آرزو دندانش را نشانم داد و لیلا با حرص گفت:
- خیلی خری سمانه!
لبخند عظیمی بر لب رانده گفتم:
- خری از خود‌تونه لیلا جون!
و باز مو‌هایم را عقب راندم. آرزو با حرص گفت:
- تو خر‌ترین خر دنیایی!
لبخندم را تکرار کردم و مچکرمِ کشیده‌ای نثارش کردم. شب بود و روستا خالی از هر آدمی. ما خیلی اعجوبه بودیم که با شجاعت گام برمی‌داشتیم!
آرزو بحث را جور دیگری ادامه داد:
- ولی خدایی هیچ‌وقت هم رو ول نمی‌کنیم و به هم پشت نمی‌کنیم. در هر صورتی!
لبخند زدم.
- معلومه!
دقایقی از حرفم نگذشته بود که ناگهان صدای غرش بلندی به گوشمان خورد! و چیزی که می‌دیدیم واقعاً عجیب و... خدای من! بلافاصله جیغ وحشتناک هر‌سه‌مان بلند شد!
موجودی که هیکلش چهار برابر ما بود: با سرعت و غرش‌های بلندی سمت‌مان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شدت گریه‌های آرزو بیش‌تر شد و اسممان را با عجز فریاد زد. نمی‌توانستم کاری کنم؛ نمی‌توانستم! ناچار بودم بدوم و خودم را نجات دهم؛ اولویتم باید خودم می‌بود!‌
(بدو آرزو) را با گریه فریاد کشیدم و نفس‌نفس زنان دویدم. لیلا امّا دلش سوخته و به سمت آرزو دوید. در همان حال هم (آرزو! خواهری!) را فریاد زد. از ته دلم زار زدم و قدم‌هایم را تند‌تر کردم. فاصله‌ام با آن‌دو و آن هیولا بیشتر شده بود. دقایقی بازگشتم و به عقب نگاه کردم. آن‌چه می‌دیدم وحشتناک بود! موجود به آرزو و لیلا هم به آنان رسیده بود! از ته دل فریاد کشیده و نه را به زبان راندم!
- نه! نه! نه!
موجود غرش وحشتناکی کرد و خواست آرزو را بگیرد که آرزو در‌حالی که زجه می‌زد لیلا را که پشتش بود جلو کشید و با هول وحشتناکی سمت آن هیولا انداخت. هیولا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
داستان دوم:
زیبای فخر‌فروش.
همگی بچه‌ها دور دختر جوان حلقه زده بودند و منتظر شنیدن قصه نگاهش می‌کردند. دختر جوان لبخندی زیبا مهمان‌شان کرد و با صدای لطیفش سؤال کرد:
- آماده‌این بچه‌ها؟
همگی با شادمانی آری را فریاد کشیدند. دختر تک‌سرفه‌ای کرد و این‌گونه شروع کرد:
- چهار‌تا گل تو یه باغچه بودن که از همه‌ی گل‌های باغچه زیبا‌تر بودن؛ یکی از اونا که زیبا‌تر از همه‌شون هم بود احساس غرور می‌کرد؛ هی به بقیه فخر می‌فروخت و بقیه‌ی گل‌ها رو اذیت می‌کرد؛ یه روز از روز‌های خدا که گلا توی خواب صبحگاهی به سر می‌بردن؛ یهو یه بانوی زیبایی وارد باغ شد و نگاهش با شگفتی روی گل‌ها نشست؛ و از قضا روی اون گل فخر‌فروش ثابت موند و به سمتش رفت.
اون بانوی زیبا رو؛ آمیتیس، یکی از دختران قدرتمند سرزمین بود. دختری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
پسر با سر درد چشم‌هاش و باز کرد و با گیجی نگاهش و تو اتاقی که توش بود چرخوند. چرا این‌جا بود؟ آخرین بار یادش بود که تو باغچه خوابش برده بود. با ترس با خودش فکر کرد که نکنه آدمی اومده و اون و چیده؟ با این فکر به خودش لرزید. هیچ دلش نمی‌خواست روزی برسه که چیده بشه و از ریشه‌ش جدا بشه.
ناگهان متوجه‌ی شکل و شمایلش شد. دوتا دست و دوتا پا داشت! با وحشت از جا پرید؛ چه خبر بود؟ با ترس و لرز روی دوتا پاهاش ایستاد. ناگهان چشمش به آینه افتاد. با دیدن آدمی که توی آینه بود وحشتش بیش‌تر شد‌ اون... اون... به یه آدم تبدیل شده بود! هنوز این رو هضم و درک نکرده بود که در باز شد و دختری وارد شد. پسر گیج به اون خیره و در تحلیل چیزی که شده بود؛ بود؛ که دختر لبخندی زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی!
پسر تکونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
- بله تبدیل شدی. چون که گل بدی بودی؛ حتی به بانو خورشیدم فخر‌فروشی می‌کردی؛ با گل و درختا بد‌رفتاری می‌کردی؛ عنصر قدرتمند آب و به سخره گرفتی و کلی کار دیگه؛ خلاصه اشتباهاتت من و عصبانی کرد و... .
با لحن بامزه‌ای ادامه داد:
- منم تنبیهت کردم!
پسر نگاهش و با بهت توی چهره‌ی بچه‌گانه امّا زیبای دختر چرخوند.
- تو؟
دختر سر تکون داد و گفت:
- خب آره! و قصدم ندارم به حالت اول برت‌گردونم.
به سمت در رفت و در همون حال ادامه داد:
- ولی کاری داشتی بیا پیشم. خدمتکارا کمکت می‌کنن؛ به هر حال تازه آدم شدی و نیاز به کمک پیدا می‌کنی! راستی؟ اسمم آمیتیسه؛ اسم توام برک! تولدتم مبارک! تا بعد بای.
و از در خارج شد. پسر با حرص روی زمین ولو شد. ناخودآگاه به مو‌هاش چنگ زد. با خودش فکر کرد که حالا باید چیکار می‌کرد؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
فریادی زد و از خواب پرید. نگاه شوکه‌ش رو تو اطراف چرخوند. تو یه اتاق بود. ناگهان متوجه‌ی آمیتیس شد که با فریادش از خواب پریده بود و گیج و منگ نگاهش می‌کرد. امّا برک از اونم شوکه‌تر بود و نمی‌دونست که دقیقاً چه خبره!
بالاخره با گیجی لب باز کرد:
- ببینم این‌جا چه خبره؟ باز تو با اون قدرت‌های عجیب غریبت کاری کردی آمیتیس؟ من وارد اتاق تو شدم بعد انگار که سقوط کردم...این یعنی چی؟
آمیتیس با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- چی می‌گی! چه کاری؟ چه قدرتی؟ حتماً خواب دیدی عزیزم!
برک ناباورانه گفت:
- نه چه خوابی! خواب نبود. اصلاً تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ اصلاً این‌جا کجاست؟
آمیتیس صاف سر جاش نشست و با جدّیت به اون خیره شد.
- عزیزم خواب دیدی مغزت قاتی کرده‌ها! بذار خودت و به خودت معرفی کنم؛ تو برکی و منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

melin f

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
20/4/23
ارسالی‌ها
376
پسندها
2,363
امتیازها
12,063
مدال‌ها
12
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
داستان سوم: او چه می‌خواهد؟
با چشمانی اشک‌گرفته نگاهش کردم. به آن چشمان عسلیِ لعنتیش که دلم را برده بود نگریستم و با مظلومانه‌ترین لحن ممکن گفتم:
- از این‌که مغرورم خوشت نمیاد نه؟ قول میدم دیگه مغرور نباشم؛ فقط قبولم کن.
با چشمانش برایم احساس تأسف کرد. هزاران حرف در عسلی‌های خوش‌رنگش موج زد و امّا یکی را بر زبان آورد:
- چی می‌گی؟ من فقط اون حس لعنتی رو بهت ندارم. تو دختر بدی نیستی آرام.
دختر بدی نبودم و دوستم نداشت؟ می‌گفت آن حسِ لعنتی را به من ندارد و در آخر اسمِ لعنتی‌ترم را بر زبان می‌آورد و چه انتظاری داشت؟
سرم را چند بار به چپ و راست تکان دادم. نه یک بار؛ نه دو‌بار؛ بلکه آن‌قدری که حسابش از دستم خارج شده بود! او هم با نگاهی غم‌بار نگاهم می‌کرد. جنون... گمانم اسم حس الآنم جنون بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] MIELE

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا