• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خاطره‌خوان | Surin نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Surin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 196
  • کاربران تگ شده هیچ

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان: خاطره‌خوان
ژانر: #عاشقانه #تراژدی
نویسنده: Surin Surin

کد داستان: 585
ناظر: Raha~r Raha~r


خلاصه:

الکساندر از اختلالی رنج می‌برد که باعث می‌شود از لحظه‌ی تولد تمام جزئیات زندگی خود را به خاطر داشته باشد. او به همین دلیل از جنگ فرار می‌کند و در همین گیر و دار با تنها کسی که می‌تواند تمام مشکلاتش را حل کند آشنا می‌شود...​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,700
پسندها
20,849
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
1000041330.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ♡Mordab

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول: زندگی درون دفترچه خاطرات


اگر زنده بمانم چه؟
اگر گلوله‌ای که قرار است درون مغزم منفجر شود، خطا برود و به جایی دیگر برخورد کند، آن وقت چه خاکی بر سر بریزم؟ مسئولیت زنده ماندن من را چه کسی گردن می‌گیرد؟ می‌خواهم فرار کنم. می‌خواهم نه تنها از این جنگ و هیاهوی مرئی، بلکه از آن یکی که در ذهنم است نیز فرار کنم. باید بروم. این‌جا جای من نیست. جای من است، اما این من در آن نمی‌گنجد. من دیگری نیاز است. چگونه او را پیدا کنم؟

***

صدای خمپاره این بار کمی نزدیک‌تر به گوش رسید. الکس امیدوار بود بعدی هم همینطور بشود؛ نزدیک و نزدیک‌تر تا جایی که صدای فرو ریختن ساختمان روی سرش آخرین چیزی باشد که می‌شنود. هرچند می‌دانست که با وجود حفاظت شدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
الکس هم همین‌طور بود، او هم چیزهای زیادی داشت. در واقع بیشتر از همه‌ی کسانی که آن‌جا حضور داشتند. او تک‌تک جزئیات زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. از اولین روز که چشم به دهان گشوده تا همین چند ثانیه قبل، که خمپاره‌ی دیگری به زمین بوسه زده و تن و جان دیگر بیماران را لرزانده بود.
الکس با خودش آرزو کرد که کاش چیزی برای از دست دادن نداشت. کاش می‌توانست تمام چیزهایی که جلوی این که او خالصانه آرزوی مرگ کند را می‌گرفت، فراموش کند. می‌خواست قدرت این را داشته باشد که به جای میدان نبرد درون ذهنش، به صحنه‌ی واقعی برود و شاید خودش را روی بمبی بیندازد و برای همیشه به این عذاب ابدی پایان دهد.
خودش خوب می‌دانست تمام این‌ها آرزوهایی محال و نشدنی‌اند. با خبر بود از این که هرچقدر هم سعی کند جرئتش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با وجود وضعیت دراز کشیدنش روی آن تخت آهنی با تشک سفت و ناجورش، فاصله‌ای دورتر از میز سبز پسته‌ای رنگ و رو رفته‌ی سمت چپ و همان میز به رنگ آبی آسمانی در سمت راستش نمی‌دید.
بالای سرش هم لامپ سقفی بزرگی بود که با هربار مستقیم زل زدن به آن، تا چند دقیقه اطرافش را تار می‎دید. آن اوایل نمی‌دانست هدف معمار ساختمان از نصب چنین لامپ‌های پر نور سردردآوری آن هم بالای سر بیمارانی که هزار درد و مرض دارند، چه می‌توانسته باشد. گاهی فکر می‌کرد شاید برای همین است؛ که بیماران درمورد علت وجودش کنجکاو شوند و برای لحظه‌ای هم که شده حواسشان از آن اوضاع استرس آور و افکار درهمشان دور شوند.
اما بعدها که از یکی از پرستاران همین سوال را پرسیده بود، پرستار با دست موهایش را پشت گوش انداخته و با حوصله گفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
سپس پرستار رفته بود و نگاه الکس را به فضای خالی و سفید رنگ دیوارها دوخته بود. الکس دو سال پیش درست در هنگام شروع زمزمه‌های جنگ دانشگاهش را تمام کرده و به خانه پدری‌اش برگشته بود.
هنوز هم آخرین روزهای دانشگاه را به خاطر داشت. زمانی که همه‌جا حرف از اعلام جنگ احتمالی کشور همسایه بود. در این میان مردم به دو دسته تقسیم شده بودند: آنان که از همان موقع خود را برای جنگ آماده می‌کردند و آن‌هایی که خوشبینانه آن عده‌ی دیگر را مسخره می‌کردند و می‌گفتند باید سرشان به کار خودشان باشد و نگران این چیزها نباشند.
اما درست چند روز پس از فارغ‌التحصیلی اولین بمب به صدا در آمده و افکار و زندگی هرکس را به نحوی به هم ریخته بود. الکس به واسطه‌ی قدرت و ثروت پدرش یک سال و خرده‌ای از دعوت به جنگ فرار کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] ♡Mordab

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
از بیمارستان هم خسته شده بود. آن‌قدر آن‌جا مانده بود که حتی چشم بسته هم بتواند راهش را از ورودی تا تخت خودش و تک تک کسانی که با او آشنا و یک جورهایی دوست و رفیق شده بودند پیدا کند. از طرفی می‌دانست که نه تنها این حجم از بیماری برای کسی که هنوز به جنگ هم نرفته عجیب است، بلکه صرف تجهیزات و امکانات برای همچین کسی اصراف به نظر می‌آمد.
باید چاره‌ای می‌اندیشید. برای لحظه‌ای به ذهنش رسید که خودکشی کند. به هرحال بیمارستان‌ بهترین جا برای مردن است. هم تو ابزارش را داری، هم اطرافیانت آمادگی‌اش را. فکرش را که می‌کرد، برایش عجیب به نظر می‌رسید که چرا اصلا همه این کار را نمی‌کنند؟ هر روز روبه‌رو شدن با آن همه تیغ و سوزن و نکشتن خودت درست مثل شنا کردن درون دریاچه‌ای شیرین و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نگاه همگی به سمت او برگشت. موهایش را پشت گوش زد و بدون این که از گونه‌های سرخ شده‌اش باخبر باشد، زیرلب زمزمه کرد:
- منظورم اینه که... اگر مشکلی نیست بررسی بیمارای اتاق دویست و هشت با من باشه.
سرپرستار سری تکان داد و سپس همه را مرخص کرد تا به بررسی شبانه بیماران بپردازند. پرستار همچنان که از شادی جست و خیز می‌کرد، به پسرک جوان تخت هشت فکر می‌کرد. هربار برای بررسی و چک کردن بیماران به آن اتاق می‌رفت، وی را می‌دید که با حالتی جذاب و متفکرانه به سقف زل زده و اغلب اوغات ساعدش را روی پیشانی‌اش قرار می‌داد.
موهای بلوند کوتاهش را دوباره پشت گوش انداخت، نفسی عمیق کشید و وارد اتاق شد. همان لحظه‌ی اول چشمش به تخت خالی پسرک افتاد. ابرویی بالا انداخت و با خود فکر کرد حتما برای قدم زدن به حیاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

Surin

منتقد ترجمه + مترجم
منتقد ترجمه
تاریخ ثبت‌نام
10/6/19
ارسالی‌ها
748
پسندها
14,147
امتیازها
31,973
مدال‌ها
20
سطح
19
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
به سمت کمد کنار تخت الکس رفت و اولین کشو را باز کرد تا حداقل داروهایش را برایش آماده کند و روی میز بگذارد اما کشو خالی بود. با خودش فکر کرد شاید کشو را مرتب کرده و داروها در طبقه‌های پایین‌تر قرار دارند. یکی یکی کشوها را با سرعت باز کرد اما نه تنها داروها، بلکه وسایل شخصی وی هم درون کمد نبودند. با ناامیدی روی تخت نشست.
فکرش را هم نمی‌کرد به این زودی مرخصش کنند اما گویی این اتفاق افتاده بود. امیدوار بود قبل از مرخص شدنش یک بار دیگر او را ببیند و برایش آرزوی موفقیت و سلامتی کند. شاید حتی الکس را از حسش به او آگاه می‌کرد و از او می‌خواست هرازگاهی برای صرف نوشیدنی به دخترک سر بزند.
خودش را جمع و جور کرد. به اتاق سرپرستی رفت و گزارشش را روی تل گزارشات دیگر قرار داد. سرپرستار که نمی‌توانست در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 12)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا