• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مبتلای مردم | نسرین علی‌وردی کاربر انجمن یک رمان

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
مبتلای مردم
نام نویسنده:
نسرین علی‌وردی
ژانر رمان:
#عاشقانه، #اجتماعی
ناظر: Ellery Ellery
کد رمان: 5580

خلاصه:
طلاق! واقعهٔ عجیبی است. خیلی عجیب! می‌دانی در جامعهٔ ما به زنی که طلاق گرفته چه می‌گویند؟ می‌گویند مطلقه. بعد می‌گذارندش یک جا جلوی چشم و هی می‌روند و می‌آیند و هر بار یک حرفی بارش می‌کنند. آنقدر که صبر آدم تمام می‌شود. آنقدر که آدم مبتلای حرف‌های همین مردم می‌شود.
این بار کسی که مبتلای مردم شده، زن جوانی است که از شوهرش جدا شده و فرزندی هم دارد. حال در میان دست و پنجه نرم کردن‌ با مشکلات زندگی‌، مرد جوانی، به او علاقه‌مند می‌شود؛ اما آیا می‌شود از حصار نگاه‌های زشت جامعه گذشت و به زندگی رسید؟ آیا او توانایی این را دارد که فریادش را به گوش مردم برساند؟
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

منتقد ادبیات + کاربر فعال سرگرمی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
3/6/22
ارسالی‌ها
2,341
پسندها
19,303
امتیازها
46,373
مدال‌ها
40
سن
14
سطح
24
 
  • مدیر
  • #2
EBA969B2-E477-479F-8072-331FA3F1FF1F.jpeg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خداوند جهان آفرین
بخش اول:


زمستان سردی بود. ابرهای تیره آسمان شهر را پوشانده بودند و قصد دل کندن نداشتند. بیرون کتابخانه، دو مرد گلاویز شده و جمعیتی برای جدا کردن آنها، جمع شده بودند. داشت برف می‌بارید.
جلوی درب داخلی کتابخانه، زیر سقفی که ایستاده بودیم، احساس سرما می‌کردم و سنگینی نگاه آتشین علی، از داخل کتابخانه، داشت ذوبم می‌کرد. تو اما خیال حرف زدن نداشتی. انگار داشتی حرف‌هایی را که می‌خواستی بزنی، بالا و پایین می‌کردی. مضطرب بودی؟ نه، نبودی. سردرگم چطور؟ آن هم نه. مصمم بودی. درست مثل این زمستان سرد که چشمانش را دوخته بود به جان شهر و قصد پلک زدن هم نداشت. مثل قندیل‌های یخ که از سقف آویزان شده بودند. مثل بخت من! مصمم بودی. نگاهت مستقیم چشم‌هایم را نشانه رفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
بخش دوم:

ابروهایت بالا رفت. یک لحظه انگار چهره‌ات فرو ریخت. انتظارش را نداشتی. می‌دانستم. فکرش را هم نمی‌کردی که اول کاری این را بگویم. این بار با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد، گفتی:
- می‌دانم.
می‌دانستم می‌دانی. ولی باید از زبان خودم هم می‌شنیدی. وقتی خودم به زبان می‌آوردم، احساس می‌کردم کمتر تحقیر می‌شوم. گفتم:
- یک پسر هم دارم.
- می‌دانم.
- و تا جایی که می‌دانم، شما قبلا ازدواج نکرده‌اید.
- به کجا می‌خواهید برسید؟
صدایت دیگر نرمیِ چند لحظه پیش را نداشت. انسجامش را از دست داده بود. تیرم به هدف خورده بود. سرسختی به خرج دادم:
- به هیچ جا! فقط خواستم واقعیت را بدانید. منظور بدی نداشتم.
در واقع منظور بدی داشتم. می‌خواستم خودت را عقب بکشی. و تو باهوش‌تر از این حرف‌ها بودی. چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
بخش سوم:

گریه کردم. گفتم:
- چرا این‌طور شد؟
علی، ماهان را در آغوش گرفته بود. سرم را بوسید و گفت:
- چه شده مگر؟ این همه آدم طلاق می‌گیرند، تو هم یکی. خدایت را شکر کن که بدتر نشده.
گفتم:
- علی؟
گفت:
- جانم؟
گفتم:
- بدتر یعنی چه؟
علی باز سرم را بوسید. یاد خودمان افتادم. خودِ بچهٔ‌مان! وقت‌هایی که علی موهایم را می‌کشید و من هم از لج بازویش را گاز می‌گرفتم. دادش به آسمان می‌رفت. مادر در حالی که آیدا را در آغوشش آرام می‌کرد، می‌گفت:
- چه خبرتان است؟
بعد برای‌مان خط و نشان می‌کشید:
- باز می‌خواهید زن یدالله بیاید دم در؟
بعد ما هر دو آرام می‌شدیم. علی موهای مرا ول می‌کرد و من هم گونه‌اش را می‌بوسیدم. بچه بودیم. چه می‌فهمیدیم زندگی یعنی چه؟ چه می‌دانستیم جدا شدن از جایی که بهش تعلق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بخش چهارم:

نگاهم رفت سمت ماهان. دست‌هایش را کنار سرش مشت کرده بود و داشت می‌خندید. ماهان وقتی در خواب می‌خندید، مادر می‌گفت:
- فرشته‌ها می‌خندانندش!
مادر، آدم عجیبی بود. از خواب بچه‌ها هم خبر داشت. گفتم:
- مگر می‌‌شود؟
و توی دلم فکر کردم «فرشته‌‌ها چه کار به خواب بچه‌ها دارند. بزرگ‌ترها که به خنده محتاج‌ترند.»
مادر بزرگ‌ترین گلدان را هم آب داد و گفت:
- چرا نشود؟ بچه که دیوانه نشده.
پس بچهٔ آقا یدالله چه؟ او که در بیداری هم می‌خندید. نکند دیوانه شده بود؟ نامش مرتضی بود. یک سال از علی بزرگ‌تر بود. مادرش می‌گفت:
- یک بار تشنج کرده و حالا قرص می‌خورَد.
می‌گفت:
- دکتر‌ها گفته‌اند خوب می‌شود.
یک بار هم آمدند خانهٔ ما. مرتضی دفتری را که همیشه دستش بود را هم آورده بود. گفتم:
- سلام.
گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
بخش پنجم:

داشتم از لای اتاق علی می‌دیدم‌شان.
مادر سفره را جمع کرد و گفت:
- حالا مردم حرف ما را می‌زنند. دیگر نمی‌شود دهان گشاد مردم را بست.
پدر قرص لوزارتان را در دهان انداخت و آب را یک نفس سر کشید. گفت:
- چه کسی می‌خواهد دهان مردم را ببندد؟ مردم دیوانهٔ صحبت هستند. بگذار تا دلشان می‌خواهد حرف بزنند. خودشان خسته می‌شوند، می‌روند سراغ موضوع بعدی!
- چه‌قدر تو بی‌خیالی مرد! چطور می‌خواهی توی صورت این و آن نگاه کنی؟
پدر انگشت اشاره و میانی‌اش را بالا آورد:
- با همین دو تا چشم‌هام! مگر دخترمان نیست؟
مادر ظرف‌ها را ریخت توی سینک. گفت:
- گفتنش برای تو آسان است. تو از صبح تا اذان شب می‌روی توی خیاطی و سرت گرم است که رنگ این نخ با پارچهٔ توی دستت هماهنگ است یا نه! از ما که خبر نداری. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بخش ششم:

و من نمی‌دانم چرا در آن لحظه یاد تو افتادم. یاد همان روزی که زیر چتر مشکی‌ات ایستاده بودیم و من بی‌آنکه بخواهم، بهت لبخند زده بودم. وقیح شده بودم. مگر آن روز جلوی کتابخانه رَدّت نکرده بودم؟ پس چرا زیر باران، بهت لبخند زده بودم؟ بعدش چه؟ چه کار باید می‌کردم تا لبخندم از یادت برود؟ اصلا تو چرا همه جا جلوی چشم من سبز می‌شدی؟ نکند می‌خواستی وقیحم کنی؟ من که دیگر طلاق گرفته بودم. مُهر کوفتی چسبیده بود به شناسنامه‌ام و ول‌کُن نبود. تو که دیگر بهتر می‌دانستی. علی همه چیز را برایت تعریف می‌کرد. رفیق شفیقش بودی. نان و نمکتان یکی بود. و وای بر من که نمی‌دانم چه کرده بودم که دلت برام رفته بود.
آن روز، با صدایی که سکوت کتابخانه را نشکند، ازت پرسیدم:
- چرا من؟
گفتی:
- چون شما زیبا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

نسرین علیوردی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
5/3/24
ارسالی‌ها
9
پسندها
59
امتیازها
83
سن
23
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
بخش هفتم:

مادر خیلی چیزها را نمی‌دانست. نمی‌دانست مزهٔ زندگی زیرِ سقف آراز یعنی چه! فکر می‌کرد دیوانه شده‌ام. می‌گفت:
- تو دیوانه شده‌ای عاطی! نمی‌فهمی. کبریت گرفته‌ای دستت و می‌خواهی آتش بزنی. نمی‌فهمی زندگی خودت هست.
یک روسری بزرگ را بسته بود دور سرش و کنار شقیقه‌اش محکم گره زده بود. توی دلم گفتم «تعبیر شما از زندگی چیست؟» و برگشتم که بروم توی اتاق. گفتم:
- بگذار وقتی علی آمد، صحبت می‌کنیم.
و رفتم داخل اتاق. در را هم بستم. توی چلهٔ تابستان! صدایش همچنان می‌آمد:
- وقتی علی بیاید و زهرمار! آبرو برایم نگذاشتی. خدا ازت نگذرد.
نشستم پشت در! گفتم:
- خدا ازت نگذرد آراز! بیچاره‌مان کردی. خدا ازت نگذرد.
افتاده بودم در یک زمستان سرد و بی‌جان. نمی‌دانستم چه خبر است. زندگی‌ام به هم ریخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا