• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 46
  • بازدیدها 776
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
آقا رحمان خنده‌ی صدادار کرد، ایلیا هم جیغ کشید و یونس و دانیال طبق معمول همیشه زدن تو سر و کله هم. نیم‌ساعت بعد از شام وقتی که یونس رفت تو اتاقش و مارال مشغول ظرف شستن شد آقا رحمان و دانیال هنوز روی صندلی‌های میز غذاخوری نشسته بودند. فکر هردو دور از این خانه بود؛ اما جسم‌شان کنارهم قرار داشت. بی‌هیچ نگاه و بی‌هیچ حرفی هردو به رومیزی و نمکدان‌های طرح عروسکی خیره بودند. دانیال یکی از نمکدان‌ها را برداشت گرفت جلوی چشمانش. یک دور چرخاندش و بعد گفت:
- اینا رو تو همدان خرید. مثل نوعروس‌هایی که دنبال جینگول پینگول واسه قشنگی آشپزخونه‌شونن دنبال اینا افتاد. برامون خاطره شد. همه‌چی‌ش. اون سفر، اون ترک خوردگی سر نمکدون، دنبال آقاهه کل بارش رو برای یه جفت سالم گشتن، تک بودنش، آخر سر مجبور شد همون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
آقا رحمان عمیق شد تو چشم‌های دریایی دانیال و بعد از یک مکث کوتاه گفت:
- مراقب دلت باش دانیال. نذار یه هوس کوتاه به اشتباه جای عشق واقعی رو توی دلت بگیره. همیشه برای دلت ارزش قائل شو.
دانیال به یاد دلش افتاد. به یاد تپش‌های تندش وقت دیدن رویا، به یاد حراج کردن ذره‌ذره احساساتش که از آن یک تکه گوشت بیرون می‌زد، دانیال انگار مراقب دلش نبود.
حرف‌های پدر بدجور فکرش را مشغول کرده بود. حرف‌هایی که برای اولین‌بار به زبان آمده بود و برای اولین‌بار هم شنیده می‌شد. عقربه‌های روی ساعت‌دیواری مدام به دنبال هم می‌چرخیدند و زمان تکراری شبانه‌روز را نشان می‌دادند.
***
صبح دیروقت بیدار شد؛ آن‌هم با سروصداهای ایلیا و یونس. بعداز شست‌وشوی دست و صورت و گفتن سلام و صبح‌ به‌خیر به همه، ایلیا را از بغل مارال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
- ماری سیب‌های ریز رو بذار ته دیس. خیارها رو هم اون طرف بچین، فقط درختی‌هاشو، به‌قول دانیال کلاس داره.
- ماری برو به خودت برس. این چه سر و وضعیه؟ ناسلامتی قراره بیان خواستگاری و تو رو ببینن‌ ها!
- لباس فیروزه‌ایه رو بپوش خیلی بهت میاد.
- اگه می‌دونستیم با اومدن خواستگار این‌قدر کاری میشی زودتر مجید رو خبر می‌کردیم.
شیطنت‌های یونس بود که مثل همیشه آوار سرش می‌شد.
صدای جیغ و گریه ایلیا تنش را ناگهانی لرزاند. سیبِ تو دستش رها شد روی زمین و دوان‌دوان رفت تو پذیرایی. ایلیا لب پنجره ایستاده بود و گریه می‌کرد. مارال سری به‌خاطر شیطنت او تکان داد و بعد زیر لبی گفت:
- جانم.
ایلیا دستش را از هم باز کرد و با هق‌هق گفت:
- ما...ما...ماما... .
لب مارال لرزید و به ثانیه نکشید که لبخندی شد. زیر بغل‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
مارال سعی کرد بی‌تفاوت باشد و شبِ قشنگ مهمانی‌اشان را با یادآوری نبودنِ مجید تلخ نکند؛ بنابراین خیلی راحت گفت:
- مثل همیشه نامه میده. گاهی زنگ می‌زنه. خبر عروسی‌تونم که شنید خیلی خوشحال شد و تبریک گفت. خیلی دلش می‌خواست می‌اومد؛ اما... .
زهره خیره‌خیره نگاهش می‌کرد. شاید داشت با خودش حلاجی می‌کرد که این دختر تا کی و تا کجا می‌خواهد قصه طویل ببافد برای رهایی از سوال و جواب‌های این و آن.
تا وقتِ شام همگی سرشان را با میوه و شیرینی گرم کردند و ازهر دری باهم صحبت کردند و تقریباً فقط آقا رحمان بود که بی‌همدم کنار ایلیا نشسته بود و قطعات رنگی لگو را بهش می‌داد برای خانه‌سازی. برای لحظاتی کوتاه دست‌های فاطمه آمد تو نظرش که لگوی چپکی قرار داده شده رو ستون آجرهای رنگی را صاف می‌کرد و بعد به ایلیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
شب خوبی بود که کم‌کم به پایان می‌رسید.
زهره مانتویش را به تن می‌کرد و یوسف هم کتش را که مارال با کادوهای در دستش از اتاق بیرون آمد و خودش را به آن‌ها رساند. یونس و دانیال چشم گشاد کردند و آقا رحمان لبخند لطیفی روی لب‌ها نشاند. مارال خیلی زود کادوی قرمز قلب‌قلبی را مقابل زهره گرفت و گفت:
-قابل تو رو نداره زهره جون. ببخش که این‌جوری شد. فرصت نشد که زن‌عمو خودش باشه و پاگشاتون کنه. کم ما رو زیاد حساب کنید.
زهره با خجالت لب و دهان گزید. جلو رفت مارال را در آغوش کشید و گفت:
- قربونت برم این چه کاریه؟ زحمت کشیدی.
مارال بعد از چند دقیقه کادوی بعدی را به سمت یوسف گرفت و گفت:
-مبارکتون باشه. انشاالله که مورد پسند باشه.
یوسف با لبخندی غلیظ و کشدار کادوی زرورقی را لمس کرد و گفت:
-مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
دانیال بی‌حرف راهی شد و مارال هم با لبخند از پشت‌سر او راه افتاد. گرمیِ هوا را بهانه حرف زدن کرد و تو راه‌پله گفت:
- انگار نه انگار که پاییزه. هوا هنوز دم داره.
دانیال با خنده گفت:
- امروز تازه سوم مهره!
- خب بالاخره پاییزه دیگه.
- بله!
مقابل در ورودی مارال پرید جلوی او و دستگیره را پایین داد و وقتی دستش را دراز کرد برای گرفتن ایلیا دانیال با نوک صندل‌هایش در را به سمت تو هل داد و مارال فهمید که او قصد ورود دارد. در را کامل‌تر باز کرد که دانیال بی‌مقدمه گفت:
- تو از کی خانوم نیک‌نهاد رو می‌شناسی؟
مارال موبایلش را گذاشت رو میز عسلی و گفت:
- ناهید رو میگی؟
دانیال تو پذیرایی کوچک چرخید و بعد به دنبال اتاق ایلیا سمت دستِ مارال را گرفت و چرخید به چپ. بی‌جوابی دانیال او را به پاسخ بیش‌تر ترغیب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
آماده رفتن شد و چند قدمی به سمت در برداشت. مارال ماگ به دست دنبالش رفت و دانیال دم‌ در خروجی یک‌بار دیگر نفس بیرون داد و بعد از یک مکث کوتاه زل زد تو صورت او و گفت:
- دلم نمی‌خواد یه غریبه رخنه کنه تو وجودم. من از کنکاش تو آدم‌ها بیزارم.
مارال پلک روی هم گذاشت به معنای فهمیدن و دانیال با یک ضرب ماگ تو دست او را گرفت و بعد با خنده گفت:
- چایی، اونم یه لیوان به این بزرگی ساعت 1 نیمه‌شب، فقط به درد عکاسی می‌خوره که کلی کارهای عقب‌افتاده داره نه خانمی که باید صبح زود بیدار بشه و به بچه و خانواده‌اش برسه.
مارال تا آمد به خودش بجنبد دانیال به واحد روبه‌رویی که اتاق کارش بود چپیده بود. دستِ خالی از ماگش را آهسته مشت کرد و بعد همین‌طور که به در چوبیِ قهوه‌ای خیره بود گفت:
-ناهید تو رو از بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
رامین با تعجب بازوی او را گرفت و گفت:
- چی میگی! سالاری که پارسال می‌خواستیم باهاش مصاحبه کنیم نذاشت؟
دانیال زیر چشمی نگاهش کرد و گفت:
- مگه چندتا سالاری تو مجتمع‌های مربوط به اون آقازاده‌هان؟
رامین گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و گفت:
- پسر این اسکویی آخر سرشو به باد میده. دیروزم به محمدپور گفته بیا بریم صبا این‌جا واسه تو آینده‌ای نداره. می‌دونه دست رو کی هم بذاره.
دانیال نفسی فوت کرد بیرون و گفت:
- محمدپور تن خودشم می‌خاره. صبا هم کلاً دنبال اوناییه که ریشه‌ای کرم کنجکاوی دارن.
رامین ضربه آرامی زد پشت او و با خنده گفت:
- می‌خوای دفعه بعد اومد نیکی رو بهش معرفی کنم؟ هم کرم کنجکاوی‌های بیش از حد اون یه جایگاه برای خودش پیدا می‌کنه هم تو راحت میشی.
دانیال جلوی پارک‌ ساعی ایستاد و انگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
دانیال از پرحرفی‌های او خسته شده بود و مدام جایش را عوض می‌کرد تا بلکه از شرش خلاص شود؛ اما آن دختر دست‌‌بردار نبود و مدام پشت او قرار می‌گرفت و نظر می‌داد:
-آهان...این‌جا خیلی خوبه. جدی‌جدی دیدگاه‌تون خوبه ها! آدم تا عکاس نباشه نمی‌تونه جایگاه مناسب رو برای عکس و شکارکردن لحظه انتخاب کنه...وای چه لنزی! این دیگه تهشه؟
دانیال از حرف او خنده‌ش گرفت و قبل از این‌ که بتواند خنده‌ش را فرو بدهد دختر آن را شکار کرد و بعد گفت:
- اسم من رویاست. می‌تونم اسم شما رو بدونم؟
نگاه خریدارانه‌ای به دختر انداخته و گفته بود:
- چند سالته؟
- چندساله به نظر میام؟
- نمی‌تونم حدس بزنم؛ اما به راحتی می‌تونم بگم پرروتر از سنت هستی.
خورد تو ذوق دختر. اخم کوچکی کرد؛ اما بعد با جدیت گفت:
- من 22 سالمه؛ اما خیلی‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
994
پسندها
5,169
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
- 15 سالم بود که بابام مرد. از همون وقت یادگرفتم مرد باشم. مادرم نذاشت از اون‌وقت کار کنم. گفت تو باید درست رو بخونی و واسه خودت کسی بشی؛ چون این آرزوی پدرت بود. خودش کار کرد و شب و روز سوزن زد و ذره‌ذره نور چشماش رو گذاشت رو لباس‌های عروسی که می‌دوخت. من و خواهرام این‌جوری بزرگ شدیم دنی، چه جوری الان بی‌خیال بشم و برم پی زندگیم.
دانیال نفس عمیق کشید و گفت:
- همین‌که هست عالیه حتی با وجود نق زدن به سرت، حتی با وجود مریضی و تنهایی‌هایی که ازش حرف می‌زنی، مادر وقتی نباشه یه‌ پای زندگی لنگه. اصلاً فلجه، بودنش رو قدر بدون، خیلی زیاد.
رامین که حس کرده بود حرف‌هایش دلِ دانیال را تنگِ مادرش کرده با یک عذرخواهی نسکافه‌اش را بالا گرفت و گفت:
- بخور که کلی کار داریم.
دانیال بغض بالا آمده را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 8)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا