• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 26
  • بازدیدها 472
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
فاطمه خانم تلخندی به روی او زد و موهای به رنگ شبش را نوازش کرد. مارال سری تکان داد و سعی کرد خودش را آرام کند. بیماری قلبی فاطمه‌خانم این روزها اوج گرفته بود و گاه و بی‌گاه دمار از حالِ خوشش در می‌آورد. سر هر هیجان کوچک، عصبانیت یا خوشحالی زودگذر قلبش فشرده می‌شد و تا قرص زیر زبانی‌ش را نمی‌خورد سرپا نمی‌شد.
هردو مدت‌ها در آغوش هم در سکوت باقی ماندند. زمان به سرعت سپری می‌شد. زهره به زودی می‌رسید تا مهمانی آن‌ روز را با شیطنت‌هایش کامل کند.
***
دانیال به آرامی روی پاهایش نشست. دوربین را جلوی چشمانش گرفت و دستش را برای تنظیم لنز به جلو برد. منظره دل‌انگیزی بود و اگر دیر می‌جنبید از دستش می‌داد. یک درخت سبز بید که زیر سایه‌اش پیرزن و پیرمردی نشسته بودند، تمام حس خوب زندگی درآن لحظه جمع شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
دانیال بی‌تاب و تشنه نیم‌نگاهی به اطرافشان که تقریباً خلوت بود انداخت و بعد کمی خودش را جلوتر کشید. به انگشت‌های لاک‌ زده رویا خیره شد و بعد گفت:
- می‌دونی خیلی دلتنگت شدم؟
رویا بی‌تفاوت گوشه ابرویش را بالا انداخت و بعد در حالی‌که پاهایش را حرکت می‌داد گفت:
- اوهوم...می‌دونم.
دانیال باز هم به او نزدیک‌تر شد تا این‌ که کامل بهش چسبید، یواشی دستش را برد پشت کمر رویا و او را تقریباً تو بغل گرفت. نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
- پررو!
رویا که اصلا از این وضعیت ناراضی نبود باز هم لب‌ها را غنچه کرد و دست به سینه شد. بدون نگاه به صورت دانیال کج‌خند زد و گفت:
- من پرروام یا تو سوء‌استفاده‌گر؟
دانیال چشم درشت کرد و نیم‌رخ صورت او را نگاه کرد. پوستی به غایت سفید که سخت می‌شد تشخیص بدهی سفیدی طبیعی است...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
- نخند دانیال. همه‌چیز رو به مسخره نگیر. چیز زیادی مگه ازت می‌خوام؟ بده پیله نمی‌کنم ننه باباتو بیاری خواستگاریم؟ بده راضی‌ام به این وضع؟
دانیال دوربینش راگذاشت مابین خودشان روی نیمکت و بعد در حالی‌که انگشت‌ها را درهم فرو می‌کرد گفت:
- این الان رضایته؟ هر روز نق زدن، هر روز گلایه کردن و یه درخواست جدید داشتن! نمردیم و معنی رضایتم فهمیدیم.
رویا بلند شد و بعد مقابل دانیال روی پاهایش نشست دست‌ها را گذاشت رو زانوهای او و گفت:
- با خوندن یه آیه کوچیک که فقط چند دقیقه طول می‌کشه رابطه من و تو نزدیک‌تر و راحت‌تر و حلال‌تر میشه، چرا آخه مخالفت می‌کنی؟
دانیال گر گرفت. این چندمین‌بار بود که در این مدت رویا این حرف را به زبان می‌آورد. چنگ زد تو موهایش و صورتش را از او برگرداند؛ رویا با جرأت دست به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
ساعت دم‌دم‌های دوونیم بود که کلید انداخت تو قفل و در حیاط را باز کرد. بوی گل‌های محمدی باغچه مادر مستش کرد. بی‌هوا یکی از پُر گلبرگ‌ترین‌ها را کند و چسباند به بینی‌اش. م**س.ت که شد تمام ریه‌اش را دم و بازدم داد. از داخل خانه سر و صدای زیادی به گوش می‌رسید، می‌دانست که زهره آمده و همراه بقیه مشغول رسیدگی به کارهای چند روز مانده به عروسی‌ است. اصلاً حوصله سروکله زدن با کسی را نداشت؛ اما مجبور بود حالا که زودتر از همیشه آمده سرکی هم داخل اتاق بکشد. راهروی باریک را پشت سر گذاشت و وارد پذیرایی شد. آن‌قدر سروصدا بالا بود که هیچ‌کس متوجه ورودش نشد. ایلیا دسته‌ی صندلی را گرفته بود و سعی می‌کرد ازش بالا برود. یونس و پدرش در مورد سالن و ساعت رزروش بحث می‌کردند. یوسف و زهره سردرگوش هم فرو کرده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
صدایی نیامد و دستگیره هم تکانی نخورد عوضش به در زدن‌ها ادامه پیدا کرد و دانیال با تعجب خیز برداشت به جلو. در را که باز کرد از هیچ موجود بزرگی خبر نبود؛ عوضش ایلیا با چشم‌های درشت و لب‌های غنچه‌اش در حالی که دستانش از هم باز بود قدم جلو گذاشت و لبخند زد. دانیال روی زانوهایش نشست و برای او دست باز کرد و ایلیا با آن سر همیِ آبی بامزه‌‌اش تاتی‌‌تاتی‌کنان جلو رفت. دانیال با نگاه به بی‌حواسیِ آدم‌های تو پذیرایی که اصلاً متوجه ایلیا نبودند، آرام بچه را بغل کرد و رفت تو تختش. او را نشاند رو سینه‌اش و مدت طولانی با ادا و اصول باهاش بازی کرد و غش‌غش خنده بچه را درآورد. چندین‌بار بهش یاد داد ماما بابا بگه که وقتی ایلیا با شیرینی تکرار کرد خودش خیلی زود خسته شد و او را محکم‌تر به سینه فشرد. پلک‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نیم‌ساعت بعد که زهره به خانه‌شان رفت، یوسف با یک بشکن و بالای حسابی آمد تو پذیرایی و گفت:
- آقا بزنید دست قشنگه رو به افتخار شاه‌دوماد 4 روز دیگه.
آقا رحمان کف زد و یونس سوت بلبلی و فاطمه‌خانم با بیرون آمدن از آشپزخانه کل کشید و قربان صدقه پسر ارشدش رفت. دانیال شلوار گرم‌کن طوسی‌رنگش را بالا کشید و وقتی وارد پذیرایی شد، خیلی زود یوسف را بغل کرد و بهش تبریک گفت. فضای تبریک و شادباش و خوش‌حالی خیلی زود جمع‌وجور شد و دانیال با هجوم آوردن به دیس شیرینی‌، شادی این عروسی را درون خودش چندبرابر کرد. تو حال و هوای خودش و انتخاب بین شیرینی ساقه‌عروس و دانمارکی بود که آقا رحمان گفت:
- پس این دختر کجا رفت؟
یونس گفت:
- کی آقاجون؟
آقا رحمان سرکی به دور و بر پذیرایی کشید و بعد گفت:
- مارال رفت اتاق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
دانیال سر مادرش را بوسید و گفت:
- دِ آخه دورت بگردم، چرا به فکر خودت نیستی.
فاطمه‌خانم کمی خودش را تو بغل دانیال جابه‌جا کرد و گفت:
- چیزی نشده که. عروسی بچه‌مه، ذوق کردم خب.
یوسف جلو رفت و پیشانی مادرش را بوسید بعد هم گفت:
- فدای تو بشم با این ذوقت.
فاطمه‌خانم گفت:
- خدانکنه.
آقا رحمان سری تکان داد و گفت:
- همچین دوره‌ت کردن دردونه‌هات که دیگه جایی واسه ما نمی‌مونه.
فاطمه‌خانم با خجالت خودش را از دست و پای دانیال و یونس بیرون کشید و گفت:
- تصدق آقامون، این چه حرفیه؟ شما تاج سری.
دانیال با دست بوسه‌ای برای پدرش فرستاد و دنباله حرف مادرش گفت:
- صد در صد گل پسری.
یونس هم گفت:
- از همه سری.
آقا رحمان رو به یوسف گفت:
- شما مصرعی، بیتی چیزی نداری؟
یوسف با دو دست سر پدرش را گرفت پیشانی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
یک ساعت بعد که ماشین مدل‌بالای دوست دانیال گل‌زده و زیبا از راه رسید، فاطمه‌خانم نتوانست خوددار باشد. اسفند دود کرد، کل کشید و تا دم‌ در پسرش را بدرقه کرد. دانیال خیلی زود پشت فرمان نشست و آینه را به سمت خودش کج کرد. صورت بی‌نقص را برانداز کرد و بعد چهار انگشتش را به هم چسباند. یک ماچ تو آینه برای خودش فرستاد و گفت:
- ماه شدی آقا دانیال.
یوسف که دسته‌گل به‌دست خیلی سیخ رو صندلی نشسته بود پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- یه‌خورده خودتو تحویل بگیر.
- خدایی ببین چقدر جیگر شدم. دیشب ماست گذاشتم رو پوستم. ببین چه طراوتی گرفتم!
و متعاقب با این حرف یک‌بار دیگر صورتش را تو آینه چپ و راست کرد و لبخند ژوکوند زد. یوسف با خنده از شیشه به بیرون نگریست و زیر لب حرف دانیال را تأیید کرد. انصافاً هم که او با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
یونس با عجله جورابش را پوشید و بعد صدا زد:
- مامان، مامان... .
صدایی از فاطمه‌خانم به گوش نرسید. آقا رحمان طبق عادت هر صبح، با نان سنگک داغ وارد حیاط شد. دستی به گل‌های محمدی پر و خوش‌بو کشید و زیر لب صلواتی فرستاد که یونس سر از پنجره نیمه‌‌باز به بیرون کشید و گفت:
- صبح بخیر آقاجون. شما مامان رو ندیدید؟
- دیشب رفت بالا پیش مارال و مادرش‌ اینا.
- شما کی بیدار شدین؟ کاش حداقل منم بیدار می‌کردید. یه‌ ساعت از کلاسم گذشته.
آقا رحمان وارد پذیرایی شد و گفت:
- گفتم امروز خودت رو تعطیل کردی.
یونس چشم درشت کرد و گفت:
- چرا باید خودمو تعطیل کنم؟
آقا رحمان نان را گذاشت رو میز آشپزخانه و گفت:
- خب عروسی قُلت بوده.
یونس دکمه‌های پیراهنش را با عجله بست و گفت:
- عروسی قُلم آخه کجاش به من مربوطه آقاجون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
974
پسندها
5,075
امتیازها
22,873
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
مهمان‌های غریبه وآشنا از در و دیوار می‌ریختند تو. صدای گریه‌و‌زاری در قسمت زنانه قطع شدنی نبود. خانه حال و هوای عجیبی داشت. جسد پاک فاطمه‌‌خانم را که انگار بعد از مرگش کوچک‌تر شده بود تو تابوت گذاشتند و رو دست بلند کردند. پاهای آقا رحمان در لحظه سست شد و اگر دو نفر زیر بغلش را نمی‌گرفتند، نقش زمین می‌شد. خاله فریده از حال رفته بود، مارال بی‌حال و نالان سر در آغوش دوتا خواهرهایش قدم بر می‌داشت و پسرها به دنبال تابوت باحالی پریشان جلو می‌رفتند. قبرستان و آرامگاه ابدی فاطمه‌خانم سردتر از آن بود که به ذهن خطور می‌کرد. نماز در سکوت خوانده شد. گور برای پذیرفتن مهمان تازه‌اش بی‌تابی می‌کرد. شانه‌های آقا رحمان به تکان افتاد و مارال لبه تابوت را در دست گرفته و سخت می‌گریست.
- زن‌عمو چشماتو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا