• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آهیل | کوثر بیات کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع kosarbayat
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 649
  • کاربران تگ شده هیچ

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
دو ساعتی می‌شد که پشت در اتاق عمل نشسته بود. انتظار مثل همیشه کلافه‌اش می‌کرد.
فضای بیمارستان را از همان بچگی دوست نداشت؛ بوی الکل و دیدن بیمارهایی که ناامیدانه در راهروی بیمارستان قدم می‌زنند، حالش را بد می‌کرد؛ اما مجبور بود این‌جا باشد، به خاطر آن دختری که بی‌کس و تنها در اتاق عمل بود.
نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده است! اصلاً حالش خوب است یا خیلی وخیم؟! از همان لحظه که وارد بیمارستان شده بودند، دکتر او را به اتاق عمل برده بود و به آهیل گفته بود که تنها منتظر بماند.
کلافه دستی به موهایش کشید و از جایش بلند شد.
آرام‌آرام قدم هایش را روی کاشی‌های بیمارستان می‌گذاشت وسعی می‌کرد ذهن آشفته اش را آرام کند.
از طرفی فکرش پیش آن دختر زیبا بود و از طرفی می‌خواست بداند حال محمود و خانواده اش چطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
«آهیل»
عصبی دستی به صورتم کشیدم و بار دیگر پرسیدم:
- یعنی هیچی یادت نیست؟ نمیدونی کی هستی؟ مسخره کردی من رو؟!
دختر ترسیده سرش را به طرفین تکان داد و در حالی که سردرگم بود جواب داد:
- هیچی یادم نمیاد! شما کی هستی؟
چشمانم پر از خون شده بود، بیش از حد عصبانی بودم. از وقتی به هوش آمده بود؛ مدام تکرار می کرد چیزی به یاد نمی آورد، حتی نمی دانست اسم خودش چیست.
با فکر اینکه ممکن است لجبازی کند یا مرا سر کار گذاشته باشد با عصبانیت فریاد زدم:
- ببین بچه خارجی، من بازیچه دست تو نیستم. حالا تا نزدم به سیم آخر بگو ببینم چه اتفاقی واست افتاده؟ من که خوب میدونم تو می‌شناسی من کی هستم، همین دیروز گالری من رو بهم ریختی و یه سیلی جانانه هم به من زدی.
با فریادهای من به گریه افتاد و جوابی نداد. نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با صدای دختر به خودم آمدم و نگاهی به چشمان سرخ شده‌اش کردم.
- الان چی می‌شه؟ من باید چیکار کنم؟ کسی رو نمی‌شناسم. توروخدا کمکم کن! خانواده‌ام کجان؟ تو کی هستی؟
پوفی کشیدم و جواب دادم:
- من آهیلم! تقریبا یک هفته پیش باهم آشنا شدیم؛ ولی حتی فرصت نشد اسم تو رو بدونم. یعنی مجال ندادیا امروزم تو جاده پیدات کردم که زخمی بودی.
با تعجب پرسید:
- یعنی چی که مجال ندادم؟
تمام اتفاقاتی که افتاده بود را به او تعریف کردم و در آخر با پوزخند اضافه کردم"
- یه همچین بشر پررو و رو اعصابی هستی شما خانم!
با خشم انگشتش را تهدیدوار رو به من تکان داد و گفت:
- هی‌هی! حواست باشه چی می‌گی، خوب کردم؛ خودت خطا کار بودی دیگه، خجالت نمی‌کشی بی اجازه عکس می‌گیری و می‌‌ذاری برای نمایش تو مغازه مزخرفت؟
- اولاً مغازه نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
شب شده بود. روی صندلی چرمی قهوه‌ای که در اتاق وجود داشت؛ نشسته بودم و به دختر زبون‌دراز و کله‌شقی که با معصومیت روی تخت خوابیده بود نگاه می‌کردم.
آنچنان در خواب مظلوم بود که انگار نه انگار، همان دختری است که چند ساعت پیش برای بار دوم به من سیلی زده و با حرف‌هایش مرا تا مرز جنون برده بود.
سرش را به سمت راست کج کرده بود و سرخی گونه‌هایش همچون کودک تب‌دار، هوش از سرم می‌برد.
نمی‌دانستم چه مرگم است و چه بلایی دارد سرم می آید؛ اما از لحظه اول که این دختر را دیده بودم هیچ چیز مانند قبل نبود.
حواسم سر جایش نبود و قلبم انگار مدام خود را به سینه می‌کوبید.
کلافه از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم، همانطور که دیده می‌شد امشب خواب به چشم‌های من حرام بود.
به سمت پذیرش رفتم. پرستاری با آرایش غلیظ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
آهی کشیدم و تمام ماجرایم با آن دختر را به او تعریف کردم که با تعجب گفت:
- عجب چیزی پسر هر چی بلا هست تو رو پیدا می کنه چرا؟ حالا میخ وای با این دختر چی کار کنی کارت ملی ، نشانی چیزی ازش نیست که تحویل پلیس بدی که خانواده اش رو پیدا کنن؟
- نه متاسفانه وقتی پیداش کردم هیچی همراهش نبود و من حتی اسم و فامیلش رو هم نمی دونم که اون رو به پلیس یا بهزیستی تحویل بدم همین جوری مجبورم مراقبش باشم تا زمانی که حافظه اش رو به دست بیاره. نمی دونم چی کار کنم؟
یاسر که ماتش برده بود، انگار که چیزی به یاد آورده باشد پرسید:
- خوب وقتی به گالری تو آمده بود پلاک ماشین اش رو ندیدی یا چه می دونم آدرسی از خونش نداری یا یکی از بستگانش رو نمی تونی پیدا کنی؟
عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که گفت:
- فهمیدم هیچ چیزی ازش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

kosarbayat

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
27/3/24
ارسالی‌ها
36
پسندها
221
امتیازها
1,003
مدال‌ها
2
سن
21
سطح
2
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
پس از تعویض لباس هایش با لباس های پاره شده و خاکی از بیمارستان خارج شدیم.سر به زیر و ساکت در صندلی شاگرد نشسته بود و من هم با اخم ریزی مشغول رانندگی بودم که پرسید:
- حالا چی میشه به نظرت؟ من تا چند وقت اینجوری میمونم؟
- نمی دونم، ولی باید صبر کنی و خواهشا اینقدر رو اعصابم راه نرو تا این چند مدت به خوبی و خوشی تموم بشه.
لهجه خارجی اش را همچنان حفظ کرده بود؛ با خنده در پایان حرفم اضافه کردم:
- ولی هنوز هم مثل اول لهجه خارجی داری،گمونم خارجی هستی و اومدی ایران یا ایرانی بودی رفتی خارج اونقدر زیاد موندی که فارسی یادت رفته و دوباره برگشتی.
قبل از آنکه جوابی بدهد صدای زنگ تلفنم بلند شد. به صفحه نگاهی کردم عمو محسن بود؛ بدون درنگ تماس را وصل کردم و آن را روی بلندگو گذاشتم، بلافاصله صدای عمو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا