• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه منهاج | سین میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soheil•°|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 422
  • کاربران تگ شده هیچ

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 581
ناظر: Raha~r Raha~r

نام داستان کوتاه: منهاج
نویسنده: سین میم (سید سهیل موسوی)
ژانر: #درام #عاشقانه
خلاصه:
منهاج مجموعه‌ای از سه داستان کوتاه می‌باشد که ضمن بیان گوشه‌‌هایی از رشادت‌ها و ایثارهای جمعی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و عاشقان امام حسین(ع)، به بیان تفسیر اجمالی از آن منهاج یا در بیانی دیگر آن طریقت روشنی می‌پردازد که عده‌ای چگونه با قدم برداشتن در آن به خدا رسیدند و در این دنیای خاکی برخلاف خیلی از سایرین، جرئه‌ای از مقام قرب الهی را درک نمود‌ه‌اند. اسامی این داستان‌ها به ترتیت به شرح ذیل می‌باشد:
۱) مجنون
۲) سید علی‌محمد‌نواب (ملقب به حاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,684
پسندها
20,695
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • مدیر
  • #2
992202_224e8f314cb4445b28c7cb338a41c745.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ❥لیلیِ او

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
داستان اول: مجنون
فصل اول: رویای ماهی‌گیری
وزش خوش نسیمی بهاری که گونه‌ها و محاسن حنایی سید محمد سجادی را نوازش می‌کرد، دور تا دورش را آب فرا گرفته بود؛ پرواز مرغان دریایی که نظیرشان تا به حال در دنیای خاکی به چشمانش نخورده بودند، جامه احرام بر تن داشت؛ لکن هر چه نگاه می‌کرد، نه خبری از کعبه و نه نشانه‌ای از سرزمین وحی! بانویی با چادری فروزان‌تر از خورشید آسمان در آن سوی دریا که از شدت نور، چهره‌اش کامل مشخص نبود. لب‌های آن بانو بالا و پایین می‌شدند اما، سید بواسطه گوش درونی‌اش می‌شنید که چندین مرتبه تکرار شد:
- خداوند ﺭﺍ ﺍﺯ ﺟﺎیی ﻛﻪ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﻤﻰﺑﺮﺩ، ﺭﻭﺯی ﻣﻰﺩﻫﺪ، ﻭ ﻛﺴی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
آن بانوی نورانی با در دست داشتن سبدی چوبی، گل‌های پَرپَر شده را در هوار رها می‌‌ساخت! نجوایی از درون سید که می‌گفت:
_ پسرم را به من برگردان، پسرم را به من برگردان! من خیلی پسرم را دوست دارم.
همین که سید آمد چیزی بگوید... .
_ االله اکبر االله اکبر، أشهد أن لا اله الی االله... .
صدای اذان، اذان صبح از مناره مسجد محل و بیدار شدن سید از خوابی که مبهوتش کرده بود. با خواندن نماز صبح، وسایل را داخل کوله نظامی‌اش جا داد؛ اما یه چیزی خیلی اذیتش می‌کرد، بعد از مدت‌ها نماز شب سید سجادی قضا شده بود. با باز کردن دفترچه‌ کوچکش این چنین نوشت:
_ امروز دَهم مرداد ماه سال یک هزار و سیصد و شصت و پنجم شمسی! سید سجادی، پسر مادر پهلو شکسته؛ نماز شبش قضا شد. پناه می‌برد این سید به خدا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چند بار که اعزام به جبهه شده بود، قرارش را بر این گذاشته بود که قبل از رفتن یکی دو صفحه قرآن بخواند، چرا؟
_الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ بِذِكْرِ اللَّهِ أَلا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ[رعد_آیه بیست و هست]
وعده‌ی خدا است که ای بنده‌ی من اگر با سپردن دلت به دست من خدا، هر چه در دلت هم آشوب و بلوا باشه، من خدا تضمین می‌کنم که دلت را آرام کنم، قلبت را آرام کنم، ای بنده فقط یه کوچولو حواست به من خدا داخل زندگی‌ات باشد به قول، من هوایت را دارم. روبه قبله با باز کردن قرآن، اولین مرتبه بود که قبل از اعزام خدا این آیه را به سید نشان ‌می‌داد:
_ وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
فصل دوم: اعزام

_ هی پسر اون آچار رو دادی به من، پسر زودی باش.
صدای یکی از راننده‌ها بود. اتوبوس‌ها برای اعزام به ردیف و بوی زاغ اسپند پیچیده در هوا، و نوای خوش «با نوای کاروان» حاج صادق آهنگران که دل آدم را تا پای شش گوشه‌ ارباب بی‌کفن می‌برد:
_ نوای کاروان بار بندید همرهان این قافله عزم کرب و بلا دارد...
رزمنده‌هایی که آخرین صحبت‌ها و هم‌دردی‌ها را با اعضای خانواده‌‌هایشان می‌کردند. مادرانی که بغض گلوهایشان را گرفته بود، ولی در اوج آرامش پسرهایشان روانه جبه‌های فرقان و جهاد با باطل می‌کردند. دل سید خیلی گرفت؛ مادر شهیدی بین جمعیت با گرفتن عکس فرزند شهیدش و نشان دادن آن به دیگر رزمنده‌ها با چشمانی بارانی می‌گفت:
_ حسین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
_ شربت صلواتی، شربت صلواتی، برادر صلوات یادت نره! برادر بذار به بقیه هم برسه اتوبوس که چپ نکرده‌ها، اِ سید! سید سید محمد...

صدای کاوه بود اما سید هر چی نگاه می‌کرد آن را نمی‌دید. خودمانی بخواهیم بگوییم، کاوه محمودی رفیق فاب سید سجادی! یعنی جای خواهر و بردار نداشته سید را، این آقا کاوه چه عرض کنم، نه فقط پر نکرده بلکه دیگر ظرف رفاقت‌شون جا نداره اصلاً، به قول هر چی که دو تا برادر، دوست، هم‌نشین و هر چیزی که اصلاً شما تفسیر کنید، کاوه و سید محمد برای هم انجام دادند. خداوند خیر عنایت کنند و روح جمیع اموات، شاد باشد! روح مرحوم احد مختاری، قرین رحمت الهی که مسجد ابا صالح مهدی محله پایین را ساخت که امثال کاوه و سید را باهم رفیق کرد، از ثمرات مسجد و بچه مسجدی شدن، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سید با برداشتن کوله‌اش سوار اتوبوس شد. سایر رزمنده‌ها هم در حال سوار شدن اتوبوس بودند، سر خود را روی پنجره اتوبوس گذاشته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. مادر حسین، هنوز دنبال فرزندش می‌گشت! ای کاش که می‌توانست کاری کند، حدأقل چیزی بگوید تا دل مادر آرام شود. توسلی به مادر سادات کرد و انگار که اختیارش از دستش خارج شده بود، با باز کردن پنجره گفت:

_ مادر، مادر! من پسرت رو بر می‌گردونم، به جده‌م زهرا که پسرتُ بر می‌گردونم فقط مادر اسم پسرت، اسم کاملش چیه؟

انگار آب روی آتش ریختند. مادر آقا حسین به طور عجیبی آرام شد. از گوشه قاب، عکس سه در چهار پسرش را در آورد و با شادی روبه سید گفت:

_ پسرم توام مثل حسین خودمی! اسمش امیرحسین اکبری، امیرحسین اکبری، همیشه یه قرآن کتابی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
فصل سوم: مجنون

آفتاب سوزان جزیره، آب یک طرف و خاک طرف دیگر، زمین و آسمان شاهدان عینی رشادت‌ها و ایثارهای بچه‌های لشکر عملیاتی نوزده فجر، وجود مؤمن در هر جا نور و روشنایی باید باشد، برادر و خواهر مؤمن هر جا که قدم بگذارند باید هر موجود زنده و غیر زنده‌ای را وادار به گفتن ذکر خدا کند و تلاطم آب به دور جزیره مجنون خود شاهد این مسئله بود، آب تلاطم داشت چون همراه با رزمندگان جبه‌ی حق مشغول گفتن ذکر بود. گرمای جزیره مجنون، آدمی را مجنون می‌کرد، مجنون خدا، مجنون امام حسین(ع)، مجنون بی‌بی رقیه(س). دو ماهی از حضور بچه‌های لشکر عملیاتی در خط پدافند جزیره می‌گذشت. سخت بودن ارتباط با پشت جبه باعث شده بود تا وعده‌های غذایی را جیره‌بندی کنند، بعضی روز‌ها بچه‌ها مجبور بودند با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سید ماسکش را درآورد و با کشیدن بنده‌های کنارش، آن را روی صورت خود گذاشت. و ذکری که در بیشتر مواقع بر لبان سید مترتب بود.
_ سبحان االله و الحمد االله و االله اکبر، سبحان االله...
توده‌های خاک در هوا و صدای یکی از بچه‌ها چند متر آن طرف‌تر که با سختی می‌گفت:
_ یا حسین، یا حسین...
سید به صدا که یکم توجه کرد، کاوه محمودی رفیق فابش بود. اَمان از وقتی‌که ماسک‌ها به خاطر نقص درست عمل نمی‌کرد. با عبور از میان گرد و خاک‌ها، دید کاوه ماسکش را یه طرف انداخته و با مشت به سینه‌اش می‌زند و همین‌طور سرفه می‌کند. خواست ماسکش را دربیاورد و روی صورت کاوه بگذارد؛ ولی کاوه دستش را محکم گرفت و به حضرت فاطمه (س) قسمش داد که انجام این کار بی‌خیال شود. سید از پشت ماسک فریاد زد:
_ کمک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا