• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه منهاج | سین میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Soheil•°|•
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 423
  • کاربران تگ شده هیچ

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
_ چایی متبرکی مادر سادات، خواهرم خوش اومدی به مجلس اهل بیت. بفرما داخل، من رو سیاه رو از دعای خیرتون فراموش نکنین...

خودشان بودند، آ سید مصطفی دهباشی پیر غلام حسینی و از آن داش مشتی‌های خاکی‌! من از دور آ سید را زیر نظر داشتم، چفیه سبز به دور کمرش، قد بلند، چشمان آبی با محاسن بلند و سفید! آ سید یه میز فلزی گذاشته بود جلوی حسینه و با چایی از مهمانان مجلس اهل بیت پذیرایی می‌کردند. این را دلی می‌گویم، تمام اهل بنی‌الزهراء از بچه هیأتی‌ها و واعظ و مداح یک طرف، آ سید یک طرف، آوازه‌ای جز کرم و دست به خیری این آقا در محل نبود. به هر کی رو انداخته بودم در بحث مالی، جواب رد نصیبم و این آ سید گزینه آخرم! هِی هر چی می‌خواستم جلو بروم و با ایشان صحبت کنم، انگار یه دیواری دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
لرزش دست‌هایم را نمی‌توانستم کنترل کنم. استکان چایی را از سید گرفتم و چند تا قند برداشتم. اولین جرقه در ذهنم شکل گرفت، با تعجب از خودم پرسیدم:
_ خدایا اسم من رو از کجا می‌دونن، نکنه مادرم که برا نماز همیشه میاد این‌جا چیزی به سید گفته، آخ که آبرومون رفت...
بد جور افکارم درگیر شده بود و غرق در میان این ریسمان‌های مخملی درونم، صدایی از داخل حسینیه توجه‌ام را جلب کرد:
_ السلام علیک ایتها الصدیقة الشهیده یا فاطمة الزهرا( سلام الله علیها)...
مرحوم سراج حسب عادت در انتهای سخنرانی‌هاشون، چند جلمه مناجات با اهل بیت می‌خواندند تا به قول بچه‌ هیأتی‌ها را برای استماع با اخلاص‌تر روضه آماده کنند. گوش شیطان، کَر! خیلی وقتی بود که دور مجالس روضه اهل بیت و هیأت را بعد از فوت پدرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
خوردن حسرت و باریدن باران از چشم‌هایم، یاد غم‌هایم هم که بدتر. عزاداری، سینه‌زنی، روضه پایانی، دعای آخر مجلس و در رأس همه حاجات تعجیل در فرج حضرت ولی عصر (عج)، چراغ‌ها را روشن کردند و ردیف به ردیف از وسط جمعیت کوچه باز شد، همه مهمان سفره متبرکی حضرت زهراء. جای‌تان سبز، سینی به سینی غذا روی سر خادمان هیأت و جلوی هر نفر یه بشقاب پُر شکر پلو با برنج سفید و خورشت قیمه با گوشت زیاد‌! آ سید مصطفی‌ هم در آن سر سفره، چهار شانه ایستاده و حواسش بود که نکند یکی از مهمانان مجلس اهل بیت آب در دل‌شان تکان بخورد، یکی آب می‌خواست خود سید سراسیمه می‌رفتند و برای آن فرد آب می‌آورد، غذای اضافه می‌خواست، دیس غذایش را می‌گرفت و برایش پر می‌کرد، دوباره می‌آورد سر سفره، سیر که غذایشان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
سرم را بالا آوردم، دیدم پرنده هم در حسینیه بنی‌الزهراء پر نمی‌زند. آ سید و چند نفر دیگر از بزرگان هیأت وسط شبستان حلقه زده بودند و برای فردا شب مشغول برنامه‌ریزی. آن بنده خدایی که روی شانه من زده بود، بعدها فهمیدم که مش احمد خادم حسینه بنی‌الزاهراء‌ بوده و خیلی هم باهم رفیق شدیم، خدا روح ایشان را هم شاد کند. پارسال بر اثر ایست قلبی و کهولت سن دار فانی را وداء گفتند‌، بگذریم! در دلم آرامش خاصی جاری و دوست داشتم تا قیامت همان گوشه می‌ماندم، این قدر حس خوبی داشتم. حالا از جانب مش احمد اصرار که خودمانی بگویم می‌خواستند بنده را بیرون کنند و از این طرف هم التماس‌های من روسیاه که اجازه بدید یکم دیگر این‌جا بمونم، حضرت آقا (مش احمد) مگر از منبر پایین می‌آمدند.

_ نه برادر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
قبل از این جریان، یه عده‌ای نا به کار، کلاه بنده را برداشته بودند و هر چه از مال دنیا داشتم نوش جان کردند، آن شب وقتی این سینی را جلوی من گذاشتند، حسب تجربه‌های تلخ گذشته‌ زندگی‌ام، فکر کردم که بله این دوستان هم قصد دارند کلاه بنده را بردارند؛ ولی از جانبی هم در آن‌جا میخ‌کوب شده بودم و نمی‌توانستم حرکت کنم‌. از صبح یه تکه نان هم داخل دهانم نگذاشته بودم، ضعف شدید و یکم دیگر می‌گذشت، شکم و کمرم یکی می‌شدند‌. فکر کنم خوشمزه‌ترین چایی که در عمرم سر کشیدم همان چایی آن شب بود، البته این بخش را سانسور کنید به گوش عیال بنده (خانم سکینه) برسد، شب را باید داخل دشت لوت بیتوته کنیم. برای من سؤال شد.
_ من تا حالا این آ سید و اهل حسینه بنی‌الزهراء رو ندیدم؛ ولی اینا چرا این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
خداحافظی از مش احمد، خروج از حسینه، آ سید یه سری اول رفتند دم خانه یکی از دوستانشان دسته کلیدی و پاکتی را از آن بنده خدا گرفتند و دوباره راه افتادیم. آ سید حسب بلد بودن راه، دو قدمی جلوتر از من می‌رفتند. ایشان شروع به تعریف کردند و از این‌جا به بعد من جواب تمام سؤالاتم را گرفتم:

_ ...آقا امیر خدا بیامرزه پدر بزرگوارتون، محمد بنا رو! دیدی میگن پشت دست پدر مادراتون رو صبح تا صبح ببوسین، خدا شاهده اگه محمد بنا الآن زنده بودن، می‌افتادم پای پاهاش از نوک پاهاش تا نوک سرش را ماچ می‌کردم. من و پدرت رفقای قدیمی بودیم و هستیم و خواهیم بود، حتی الانم که رفته پیش خدا! این حسینیه بنی‌الزهراء را رو عید سال پنجاه و هشت من و پدرتان باهم کلنگش رو زدیم، من بود و محمد بنا فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
من تا به اون روز آقا امیر، محمد رو این قدر ناراحت ندیده بودم، شما هم روت مثل گچ سفید و خیلی بی‌جون بودی. من تازه از زیارت امام حسین(ع) برگشته بودم و یکم تربت کربلاء هم متبرکی آورده بودم. یه اندازه یه سر انگشت یه نیت شفا و توسل به قاسم بن الحسن (ع)، تربت گذاشتم رو لثه پایینی شما. یادم نمیره، مادرتون سرما خورده بودن و نتونسته بودن اون شب بیان مجلس.خواب دیدن مادرتون امیر آقا در همون شب و دیدن حضرت زهراء و حضرت قاسم باهم در خواب و فرداش شما کامل خوب شدی.
این‌ بخش صحبت آ سید، بغض این حقیر شکست. دو تا کوچه بالاتر از حسینیه، انتهای یه بن‌بستی آ‌ سید با همان دسته کلیدی که از آن دوستشان گرفتند، کلید انداختند و وارد خانه‌ای شدیم. نه خیلی خانه کهنه بود نه نو‌ساز اما شش نفر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Soheil•°|•

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
31/3/24
ارسالی‌ها
37
پسندها
137
امتیازها
503
مدال‌ها
1
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
من در رویاهایم داشتم لحظاتی را تصور می‌کردم که دو قلوهایم در این حیات بازی کنند، چه زیباست! آ سید نظرم را در رابطه با خانه پرسید و من هم که خیلی کِیف کرده بودم، انگار مهندس‌های عمران کهنه‌کار، شروع به تعریف کردن از معماری خانه کردم. خود آسید هم فهمید که من چه قدر ذوق مرگ شدم آن خانه را دیدم، به زبان ادبی‌اش، قلم‌ها از وصف شادی بنده ناتوان مانده بودند. لب حوض نشستیم، شب قبلش یه اتفاقی افتاده بود که به طرفش من بودم؛ اما فقط آ سید از آن جریان اطلاع داشتند. نفس عمیقی کشیدند و گفتند:

_ محمد بنا، پدرتان چند روز بعد از اون شب ششم محرم، دار و بساتش رو جمع کرد و به همراه خانواده رفتین مشهد تا نذرش رو اداء کنه. آخه نذر کرده بود اگه شما خوب شدین، محمد بنا بشه خادم امام رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا