چالش چالش دست خط | سری دوم

  • نویسنده موضوع ملیکـا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 5
  • بازدیدها 195
  • کاربران تگ شده هیچ

ملیکـا

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
7/10/21
ارسالی‌ها
678
پسندها
7,512
امتیازها
22,273
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
- بسم الله الرحمن الرحیم -
سلام خدمت همگی
خب ماجرای چالشِ دوره‌ای (دست‌خط) از این قراره که ما به شما ضرب‌المثل یا شعر میدیم و قراره یک پارت به اندازه‌ی دلخواه خودتون دلنوشته بنویسید.
بعد از اینکه نوشتید تو این تاپیک می‌فرستید تا توسط مدیران ادبیات بررسی بشه و اشکالاتتون رو بهتون بگیم.
از امروز 30 فروردین تا 10 اردیبهشت فرصت دارید تا دلنوشته‌های خودتون رو اینجا بفرستید.
علاوه بر اینکه این چالش باعث تقویت قلم خودتون میشه، در کنارش مدال هم داره. به بهترین افرادی که بتونن در سه دوره بهترین دلنوشته رو بنویسن مدال تعلق می‌گیره.

این دوره دوتا ضرب‌المثل و دوتا شعر می‌دیم؛ می‌تونید از بینشون انتخاب کنید و درمورد یکیشون دلنوشته بنویسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ملیکـا

RAPUNZEL

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
20/4/24
ارسالی‌ها
15
پسندها
40
امتیازها
40
مدال‌ها
1
سطح
0
 
  • #2
به نام خدا
شعر دو

پشت دستگاه ایستاده بود. عطر قهوه‌ی تازه دم شده با صدای ملایم موسیقی پس زمینه، حس آرامش را در وجودش روشن کرده بود؛ اما این آرامش با دیدن او، مانند ابر طوفانی که آسمان آفتابی قلبش را تاریک می‌کند، از بین رفت! سعی کرد روی کارش تمرکز کند و دستپاچه، خاطرات عشقشان را زیر لایه‌هایی از شیر جوشیده و اسپرسو دفن کند؛ اما حضور او صدای آژیری بود که نمی‌توانست نشنیده بگیرد!
تظاهر به خونسردی در هر حرکتش مشهود بود. هر لبخندی که به مشتری میزد یادآور خنده‌هایی بود که یک‌بار به اشتراک می‌گذاشتند. تلاش کرد خود را با صدای فنجان و خش‌خش دستگاه اسپرسوساز مشغول کند، اما چهره‌ی او، مانند شبحی از گذشته در او مانده بود! غرقش شد انگار. با همان رنگ‌های هماهنگ؛ هنوز هم سلیقه‌ی پوشش را می‌دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

HORZAD_ES

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
28/12/21
ارسالی‌ها
211
پسندها
3,645
امتیازها
16,413
مدال‌ها
10
سطح
11
 
  • #3
شعر(۱)
گاه باید روئید، از پسِ آن باران، گاه باید خندید، بر غمی بی‌ پایان
___________________
قطره قطره سیل از هر گوشه بدنش فرو می‌ریزد!
هر قدمی که برمی‌دارد یک تکه‌اش روی زمین قلت می‌خورد، و هر بار نجوای ملتمس دختربچه درونش رج به رجِ قلب وامانده‌اش را ریش می‌کند...!
ماه با دیدن چشمان دریازده‌اش به خاک و خون افتاده و لباس سپیدش کفن شده برای تن از جان گذشته‌اش!
بغضِ ستاره را بو می‌کشد، نگاهش را قرض می‌دهد به اویی که یک چشمش اشک و یک چشمش خون است؛ او هم وجودش از غم دخترک آوار شده است!
در نقطه‌ای پرت ایستاده و خودم را به تماشا نشسته‌ام، می‌بینم که چگونه کلام کنایی دیگران تگرگ‌وار بر روحم می‌نشیند و چشمانم ترک برداشته و از بین ترک‌شان آب بیرون می‌زند، و قلبم بدجور تار و پودش درهم می‌سوزد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : HORZAD_ES

خاکستر

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
2/3/21
ارسالی‌ها
10
پسندها
51
امتیازها
83
سطح
0
 
  • #4
1_یک چشم گریان و یک خندان
__________

-چیکه، چیکه، چیکه.
قلبم سوراخ شده. داره چیکه می‌کنه. خونَم آوُرد...
-خفه شو! حرف نزن. کاری نکن.

تورِ بلندِ روی موهاش، به گوشه‌ی لب‌هام رحم نمی‌کرد. می‌گرفتش، و با شوق به دو طرف کشش می‌آورد. سایه‌ی براق پشتِ پلکش، پروانه‌های محض بودن. لباسِ پف‌دارِ عروسی‌اش، نورِ مطلق بود.
اما قدمی که به عقب گذاشت، لبخندم رو خیس می‌کرد.
بوی گوشت سوخته می‌دم. به خاطر همین دورتر می‌شد؟ برگرد، برگرد، برگرد. خودم رو بو کردم. بوی گوشت سوخته حال‌به‌هم‌زنه.
گفتم: برگرد.
با هر قدمی که به عقب برمی‌داشت، دست‌هام بیشتر به گزگز می‌افتادن؛ برای چنگ‌ زدن، برای گرفتن، برای حبس کردن.
اما، اون برنمی‌گشت.
نشستم. سرم رو درونِ تاریکی میانِ پاهام کشیدم و به پروانه‌هایی که دورِ قلبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

آینهـ

مدیر بازنشسته + شاعر آزمایشی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
16/10/22
ارسالی‌ها
103
پسندها
1,092
امتیازها
6,353
مدال‌ها
7
سن
19
سطح
8
 
  • #5
شعر یک
کاری نمی‌کند می‌رود ژولیده در ایوان، چشم می‌دوزد به آفتاب و میگذارد پرنده بر سرش آواز بخواند!
کاری نمی‌کند اما می‌داند که هنوز در تقلای یافتن زندگی‌ست.
پیرهنش را چروکیده می‌پوشد اما به آن عطر می‌زند
و دیگر یادش می‌رود به گلدان آب دهد و می‌گذارد باران و آفتاب آن را بزرگ کنند.
دیگر نمی‌تواند دعا کند اما با صدای اذان گریه‌اش می‌گیرد و می‌گذارد هوا در روحش بچرخد.
حساب و کتاب هیچ چیز را نمی‌کند!
نه خنده‌‌هایش
نه روزهایی که به چهل می‌رسند
و نه لباس‌های رنگی که بی‌محابا می‌پوشد.
او قول داده‌است قول داده، حتی بی او لبخند بزند
گرچه کوچک، گرچه محو.

حتی اگر هیچ وقت شباهتی به طرح لبخند نداشته باشد.
 
آخرین ویرایش
امضا : آینهـ

Natanahi

کاربر فعال سرگرمی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
17/3/24
ارسالی‌ها
346
پسندها
439
امتیازها
3,233
مدال‌ها
7
سطح
6
 
  • #6
شعر ۱
در تاریکیِ شب‌های غمگین زندگی، گاهی باید روئید و زیر بارانِ اشک‌ها، آهسته روی خاک زندگی پا گذاشت. بارانی که گریه‌هایمان را با خود می‌برد و بر دلِ نازکِ امید ما، به شکلِ خفه‌کننده‌ای فشار می‌آورد، ما را به سمتِ تسلیمِ تلاطمات بی‌پایان زندگی می‌کشاند.
و در این ساعتِ سرد و تاریک، می‌خواهیم بخندیم، اما دست‌های سردِ غم و درد، سنگینی‌های سختِ بی‌انتهایِ وجودمان را بر دوش می‌آورند. بی‌پایانیِ غم و رنج، مانند نازلی از آسمانِ تاریک، بر دلِ زخم‌دیده‌ی ما فرود می‌آید و با هر قطره‌اش، شور و زندگی را از چشمان ما می‌رباید.
در این روزهایی که امید به زندگی، مانند پرنده‌ای از دستان ما فرار می‌کند، ما نیز با لبخندی غمگین، با دلی شکسته و امیدی تلخ، در تاریکیِ زندگی سرگردان می‌شویم، امیدوار به یافتنِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Natanahi
عقب
بالا