دلنوشته تَـوَهُـم | پریچهر صادقی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
دنیا رنگ هایش را از دست داده.
همه اش در رنگ های تیره خلاصه می شود.
این روز هـا مدام دنیا را محو و تار می بینم.
شاید...
فقط چشمانم لبالب اشک است.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
وقتی داغی اشک را روی گونه هایم حس می کنم.
تلاشی برای توقفشان نمی کنم.
بگذار روان شوند.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
احساس سبکی چه خوب است.
یادم می رود...
بی وفایی تو را
نامردی روزگار را
کدر شدن دنیایم را
خیس شدن چشمانم را
با تَـوَهُـم راحت ترم!
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
روزگار پَست شده!
انگار دنیا هم فقط زخم میزند.
زخمی که به زخم های نه چندان کهنه ام اضافه می شود.
زخم هایم تنها دردناک نیستند.
با هر سوزش، چِرک خاطرات گذشته را به یادم می آورند.
جایشان خوب نمی شود.
فقط کهنه تر می شوند؛ اما فراموش نه!
گُله به گُله ی تن من زخمی است.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
به خودم می لرزم.
دست هایم را مانند پیچک
دور تن خسته و ضرب دیده ام حصار می کنم.
باد سردی می وزد.
می بینی؟!
زمستان هم مدام حماقت هایم را به سرم می کوبد.
لبخندی تَلخ می زنم.
«هوا بَس ناجوانمردانه سرد است!»
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
دیگر عذاب نمی کشم.
دیگر از اینکه
میان سیاهی و تاریکی روزگار، دست و پا می زنم...
ناراحت نیستم.
بگذار کمی راحت باشم.
من خیلی وقت است...
روح دردناکم را به دست سایه هـای سَرکش زندگی سپردم!
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
کدر و مات بودن تصویر زندگی مَن، دیدنی است.
اما...
آن چیزی که از دور می بینی؛ نیست.
کمی نزدیک تر بیا!
آنوقت...
در تَلخی و سیاهی اش غَرق خواهی شد.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
خانه را غبار گرفته.
غباری به تیرگی سَرنوشت مَن!
انقدر تیره...
که کسی نمی تواند؛ آن را با دستمال بزداید.
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
هـوا سنگین است.
سنگینی اش، به ریه هـایم فشار می آورد.
گاهی خَفه می شوم.
خَفگی از خاطرات گذشته!
 
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,429
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
_دستمالی دارید؟!
لطفا یکی به مَن بدهید.
فقط می خواهم بغض گلویم را پاک کنم.
 
امضا : سالخورده و گربه اش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا